Adamhaye Biroun Az Sahne

نشرِ كلاغِ سفید، تهران 1389

آدم‌های بیرون از صحنه

(رمان)

احمد حمدی تان‌پنار

ترجمه‌ی ارسلان فصیحی

(بخش اول رمان)

محله و خانه

1

اواخر سپتامبر سال 1920 در نيمه‌شبی بارانی به استانبول آمدم. از آن‌جا كه كشتی‌مان را یك بار پیش از ورود به تنگۀ داردانِل و يك بار هم در ورودی بندر بازرسی كرده بودند، نُه ساعت تأخير داشت؛ برای همين نتوانستم طبق قراری كه با پدرم گذاشته بودم، به‌محضِ پياده‌شدن از كشتی به قصر عاليجناب بهجت بروم كه از اقوام مادری‌ام بود؛ با دو همشاگردی‌ام، كه همراه من برای ورود به مدرسۀ طب به استانبول آمده بودند، به هتلی كوچك و كثيف در سيركه‌جی رفتيم.
خوانندگانم بر من خرده نگيرند كه هنگام صحبت دربارۀ يكی از قوم‌و‌خويش‌هايمان عنوان «عاليجناب» را به كار می‌برم! شريفه‌خانم، خدمتكار و فرشتۀ عذاب اين آدم عجيب‌و‌غريب، كه من خيلی خاطرش را می‌خواستم اما اطرافيان اصلاً دوستش نداشتند، ‌از خود او عجيب‌و‌غريب‌تر و در امور منصب و لقب و عنوان و تشريفات از سالنامه‌ها و سررسيدهای قديمی‌ِ دولتی هم وسواسی‌تر بود... . او به اربابش، آن‌وقت‌ها كه پدرش اسماعيل ملا‌بيك در قيد حيات بود و البته كمی ‌هم به خاطر خانمش كه نمی‌پسنديدش، لقب آقا‌كوچك داده بود و اين‌‌طوری اذيتش می‌كرد؛ اما همين‌كه آقا‌كوچك عضو شورای دولت شد، به‌يكباره به او رتبۀ عاليجناب داد و از آن به بعد اجازه نمی‌داد كسی به شكلی ديگر از او نام ببرد. چه می‌شود كرد؟ شريفه‌خانم خيلی به دولت و عناوینِ دولتی احترام می‌گذاشت.
بهجت‌بیك شوهرِ عطیه‌خانم، دخترخالۀ مادرم، بود. عطیه‌خانم دختر كوچك قاضی‌عسگر عطا ملا‌بیك بود كه در دورۀ عبدالحمید با خلق‌وخوی عجیب‌وغریبش، جذابیتش، بدقلقی‌اش، آشتی‌جویی‌اش، یكدندگی و خیالاتش و جوش‌وخروش‌های ناگهانی‌اش حتا آن بخت و اقبال عجيب و پُرمخاطره را كه «انتساب به دربار» می‌نامندش به نوعی شوخی تبديل كرده بود؛ شوخی‌ای غريب كه سرانجام كم مانده بود به بهای زندگی خودش و خاله‌عطيه تمام شود. درواقع، ملا‌بيك چون نتوانست رتبۀ شيخ‌الا‌سلامی ‌را، كه حقش بود، به دست آورد، از غصه دق‌كرد و مُرد.
خاله‌ام، بنا به ارادۀ سلطان، با بهجت‌بيك ازدواج كرده بود؛ و هيچ‌وقت هم دوستش نداشت. زن‌وشوهر سال‌ها مثل دو تا چماق كه كنار هم خوابانده باشند با يكديگر زندگی كرده بودند. اين زندگی بدون عشق تا زمانی‌كه پدرشوهرش اسماعيل ملابيك زنده بود، زن جوان را آن‌قدر‌ها به تنگ نياورده بود؛ چون آن‌طور كه شنيده‌ام اسماعيل ملا‌بيك مردی سرزنده بوده و راهِ سرگرم‌كردن عروسش را می‌دانسته. اما بعد از مرگ او زندگی برای زنِ جوان طاقت‌فرسا شده بود. درواقع، خاله‌عطيه‌ام از بچگی جوانی به نام دكتر رفيق را دوست داشت‌ كه از پايه‌گذاران جمعيت اتحادوترقی بود. اين دكتر رفيق برادرشوهرِ خواهرِ بزرگ‌ترش رخسارخانم بود كه يك سال پيش از مرگ اسماعيل ملا‌بيك از پاريس به استانبول آمده و موفق شده بود هم او و هم پسرش بهجت‌بيك را به عضويت جمعيت اتحادوترقی درآورد. از آن‌جا كه اسماعيل ملا‌بيك مردی منّورالفكر بود، عروسش را هم در جلسات كوچكی كه در خانه‌اش برگزار می‌شد، شركت می‌داد. به اين ترتيب بود كه آن عشق قديمی ‌دوباره زنده شد. بهجت‌بيك، كه پس از مرگ ملا‌بيك از تأثير خردكنندۀ پدرش نجات پيدا كرده بوده، رفته‌رفته متوجه می‌شود زنش تغيير كرده است و سرانجام برای خلاص شدن از شرّ دكتر رفيق كارهای او را به دربار راپورت می‌دهد. اما قضاوقدر را ببين كه هركاری می‌كند نمی‌تواند رونوشت آن راپورت را پاره كند.
دكتر رفيق، در زمان بازداشت سه‌روزه‌اش در ييلديز، براثر پارگی رگ قلبش فوت كرد. عطيه‌خانم، كه رونوشت آن راپورت را در بين اشيای بازمانده از آتش‌سوزی ديده بود،‌ ديگر با شوهرش حرف نزد. راستش زياد هم عمر نكرد. يك سال بعد از اثاث‌كشی به ويلی اسماعيل ملا‌بيك در اورتاكؤی از مرض سل مُرد. چيزی كه باعث بيزاری آشنايان از بهجت‌بيك می‌شد، اين بود كه او باعث شده بود دكتر رفيق بميرد؛ تنها كسی كه می‌توانست دو شاخۀ اتحادوترقی را در پاريس و سلانيك يكی كند. در داخل خانواده گناه دومی نيز به اين گناه اضافه می‌شد: بنابه روايت شريفه‌خانم، بهجت‌بيك كمی قبل از مرگ زنش يك بالش ابريشمی را به دهان او تپانده بود. می‌گويند اين كار را كرده بود چون شنيده بود زنش دارد آهنگ ماهور را زير لب زمزمه می‌كند؛ ماهور از ساخته‌های طلعت‌بيك از اعضای خانواده بود و او و دكتر رفيق خيلی آن را دوست داشتند. از آن‌جا كه در طول اين خاطرات بارها به اين قطعۀ عجيب موسيقی برمی‌خوريم، در اين‌جا دربارة آن و سازنده‌اش صحبت نمی‌‌كنم.
بچه كه بودم خاله‌عطيه‌ام را، آن زمان‌كه در قصر ساراچخانه می‌نشستند، خيلی می‌ديدم. چيزی‌كه از آن ايام طفوليت به يادم مانده آدمی است كه هميشه نازم را می‌كشيد. حال‌وروزش، پس از آن‌كه به اورتاكؤی اثاث‌كشی كردند، خيلی بيشتر در يادم مانده. آن زمان ما تازه از سينوپ، كه پدرم در آن‌جا مأموريت داشت، برگشته بوديم. هشت‌نُه ساله بودم؛ برای همين خاطراتم از آن دوره واضح‌تر است. زنی بود با چهره‌ای پژمرده و گيسوان خرمايی آشفته و پريشانِ ريخته‌برشانه‌ها و چشم‌هايی كه مثل ساقه‌های نازك گندم در زير آفتاب برق می‌زد. در حالت‌هايش چيزی بود كه آدم را به ياد زنان داستان‌های ادگار آلن‌پو می‌انداخت كه بعدها خواندم. مثل آن‌ها موجودی بود كه، پس از بيداركردن عشق و احساس بی‌كرانگی و حسرت ناشناختۀ وطن در وجود آدمی، به‌يكباره ناپديد می‌شد.
موجودی كه ناپديد می‌شد، اما به‌هيچ‌وجه از ياد نمی‌رفت...
ناوهای جنگی بيگانه، كه در پرتو چراغ‌های بندر هيبتِ تهديدآميزشان را تماشا كرده بوديم، رفتار خشن مأموران هنگام بازرسی كشتی و همين‌طور باران تمام زندگی و اعصابم را پاك به‌هم ريخته بود. به هتل كه رفتم، بی‌آن‌كه حتا به خوردنِ چيزی فكر كنم، لباس‌هايم را كندم و خوابيدم. در آن شب بارانی، ناوهای جنگی خشن و چشم‌انتظار، همچون مشتی گره‌كرده در ميان چراغ‌ها، برای بيان وضعيت شهرِ اشغال‌شده كفايت می‌كرد. برای همين، بسيار متأسف بودم از اين‌كه از خانه و خانواده‌ام دور افتاده‌ام. اگر امكان داشت، برمی‌گشتم.
در درونم دلتنگی غريبی نسبت به آن قصبۀ ساحل اژه، كه تازه تركش كرده بودم،‌ سر برآورده بود. دلم برای سكوتی تنگ شده بود كه در هر قدمی كه در آن قصبه برمی‌داشتی در برابرت پديدار می‌شد، دستت را می‌گرفت و از درون، با اشيا و نگاه بعضی حيوان‌های آشنا، صدايت می‌كرد. در آن‌جا همه‌چيز مثل آينه‌ای سحرآميز خودت را و گوشه‌نشينی‌ات را به تو تقديم می‌كرد. آفتاب مديترانه، آفتابی كه حتا هيبت خطرناك آن دريای درخشنده را به خدايی صلح‌جو تبديل می‌كرد، گويی در اين قصبۀ كوچك، معمار همۀ زندگيمان بود.
با او می‌خوابيديم، با او بيدار می‌شديم. از آن‌جا كه او به اعماق همه‌چيز سرك می‌كشيد، حتا مرگ نيز معنای تلخش را از دست می‌داد.
چقدر دلم برای آن اتاق هتل تنگ شده بود كه بی‌توجه به ملافه‌های نمدار و لكه‌های ساسِ روی ديوارهايش در آن خوابيده بودم.
حال‌آن‌كه اين مسافرت را خودم خواسته بودم. به علت مريضی سينه دو سال عقب افتاده بودم. گمان می‌كردم آهسته‌آهسته در خلوت و سكوتِ «م...»، كه همۀ اعضای خانواده در آن زندگی می‌كرديم، غرق می‌شوم و شايد هم در اين تنهايی از بين بروم. چيزی‌كه به آن بيماری شهرِ كوچك می‌گويند، خانۀ كوچك، زندگی آسوده و آرام... دوست‌هايی كه هر روز می‌ديدمشان، موضوع‌هايی تكراری كه در صحبت‌ها می‌پيچيد و می‌چرخيد و دوباره به آن‌ها برمی‌گشت كم مانده بود ماورای اين‌ها را، افق‌های وسيع‌تر را، از يادم ببرد.
حال‌آن‌كه در درونم دعوتِ زندگی وسيع‌تری را حس می‌كردم. در حسرت اجتماعات بزرگ، در آرزوی سرمستی انديشه و حركت بودم. علاوه‌براين، در استانبول محبوب كوچولويی هم داشتم كه مطمئن بودم فراموشم كرده: دختری كوچك و دوست‌داشتنی كه اوايل جنگ جهانی، پيش از آن‌كه به آناتولی بروم، صدای پيچيدنِِ باد در ميان درخت‌های قصر بهجت‌بيك، قِژقِژ بادنما و سكوت دشت‌های اَرَنْكؤی مدام اسمش را برايم تكرار می‌كرد. در اثنای جنگ شنيدم كه شوهر كرده و خيلی غصه خوردم. آن زمان بيشتر و عميق‌تر در اين شهر كوچك غرق شدم. راستش را بخواهيد، باز هم فكر او بود كه نجاتم داد. پس از سپری‌شدن نخستين لحظات نوميدی‌ام، اين او بود كه از درونِ خودم با صدايش، كه هنوز كودكانه بود، شروع كرد به تكرار اين جملات: «هيچ نمی‌خوای خودتو امتحان كنی؟ می‌خوای پيش از اين‌كه بفهمی چی هستی و كی هستی بميری؟»
اگر از همين الان فكر می‌كنيد كه هيچ‌وقت ادعای قهرمانی نداشته‌ام، بايد بگويم كه ابتدا خواستم داوطلبانه به آناتولي و جبهه‌ بروم، اما اداره‌كننده‌های تشكيلات نيمه‌مخفی كه در آن‌جا مسئول اين كار بودند، وضع جسمانی‌ام را بهانه كردند و مانع اين كار شدند. اين شد كه تصميم گرفتم درس بخوانم و مدرسۀ عالی‌ای چيزی را تمام كنم.
هوس چندانی برای دكترشدن نداشتم. چشمداشتم از دكتری فقط رسيدن به رفاهی بود كه در سايۀ آن بتوانم به كارهای ادبی‌ام برسم. علاوه‌براين، زيست‌شناسی را از قديم دوست داشتم. آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم شغل و پيشه آدم را از درون عوض می‌كند؛ اگر اين‌طور نبود و همان شوروشوق اوليه را داشتم، بدون شك اين خاطرات و يك تراژدی پنج پرده‌ای تنها آثارم نبودند كه وقتی در سالِ دوم مدرسۀ طب بودم شروع به نوشتنش كردم و نيمه‌كاره ماند‌. بزرگ‌ترين علت نيمه‌كاره‌ماندنِِ اين تراژدی بی‌ترديد ماجرايی‌ست كه بعداً شرح می‌دهم. اما بهتر است خودمانی‌تر باشم و پيشاپيش اعتراف كنم كه شخصيت‌های اين تراژدی در پردۀ دوم همديگر را می‌كُشند و ادامة آن فقط با به‌روی‌صحنه‌آوردنِِ سوفلور و كارگردان ممكن می‌شود. آتش‌سوزی و ازبين‌رفتنِ دكورها و صحنه را برای آخر پردۀ پنجم گذاشته بودم. اين‌طور كه پيداست شكسپيرم را درست درك نكرده بودم. اما كداممان، يا چند درصدمان، نويسنده‌ها را درست درك می‌كنيم؟ فكر كنم برای همين است كه مكتب‌های فلسفی و نظريه‌های الهيات اين‌قدر زياد و متنوع است.