
نشرِ کلاغِ سفید، تهران 1388
خوانندهی کور
(خوانشِ تجربی آثارِ صادق هدایت با محوریتِ بوفِ كور)
اُوغوز دمیرآلپ
(مقدمهی مترجم و نویسنده از متنِ كتاب)
بهجای مقدمه
1.
هدایت علفِ هرزی در بُستان و مزرعهی گُل و بلبل نبود! فراتر از آن یك درختِ
زَقّوم بود. درختی كه در جهنم میروید و میوههایی تلخ و زهرآگین دارد كه
به جهنمیها میخورانند. و ما هم از آن جهنمیها بودیم كه در سنینِ بینِ
كودكی و نوجوانی از درختِ ممنوعش بالا رفتیم و چیدیم و خوردیم، بوفِ كورش
را خواندیم، چه غذای تلخی برای آن سنین، چه غذای سنگینی، سنگین و دیرهضم
و تلخ. سالهای سال طول كشید تا توانستیم آن را با سویههای تاریكِ
وجودمان، فرهنگمان، تاریخمان بالا بیاوریم.
خیلیها آمده بودند و رفته بودند، اما توانِ تنها گذاشتنِ ما را نداشتند.
او ما را تنها گذاشته بود و رفته بود تا چیزی را كه بالا آوردهایم ببینیم،
نفی كنیم، بپذیریم، انكار كنیم، یاد بگیریم.
" از آن روزنهی سردِ عبوس ( سوراخِ هواخورِ رف) باغ را دیدیم " : خیمهی
شببازی در روز: جوان، زیبا، دختر در یك سو ــ وسط زندهگی بود، جویی،
نهری، رودی كوچك، همیشه تازه، همیشه در جریان، نو ــ پیر، قوزی، بدگِل، مرد
در یك سو. دختر میخواست قدم بردارد، تنهایك قدم، كه به این سو پا بگذارد،
اما پیرمرد از آن خندههای زننده و خشك و عصبی میكرد یعنی محال است یعنی
چه خیالِ خامی! قدرت پُشتوانهی او بود، خودِ قدرت بود او.
سیزدهمِ نوروز. دخترها به صحرا میآیند كه سبزه گره بزنند، از روی آب
میپرند تا روشنایی بیابند، بختوَر شوند. كهنه نمیگذارد نو از روی آب
بپرد، آبهای زایمانش در زهدان بجنبد. نو اما به كهنه "نیلوفرِ كبود"
«تعارف» میكند، نمیدهد، تعارف میكند كه بشناسد. بسیار نمادین است. سندی
در دست نیست كه كهنه نیلوفرِ كبود در دست داشته باشد. نماد بسیار قویست.
كهنه قدرتش در خندههای خشك و زنندهاش خلاصه میشود، این را دارد؛ درواقع
چیزی ندارد، قاتلِ نو است. نو اما چیزی در دست دارد: نیلوفرِ كبود. كهنه از
قبرستانِ كهنهاش كوزهای [گُلدان راغهای] درمیآورد كه نقشِ دخترِ عروسِ
جهان (ری، راگا، راغا، راغه) بر خود دارد، آن را به قاتلِ جدید میدهد
(كهنه یا خود، این عروس را كشته است یا شاهدی ترسو بوده است)، دُچار است،
خاكسترنشینِ این عروس شده است، قاتلِ جوان هم تاریخِ دو و چهار را همیشه
دارد، در جیب هم اگر دست میكُند مزدِ گوركن را بدهد یا پولِ گُلدان را،
فقط همان دُچار را دارد، دو و چهار: تاریخِ 24 هجری قمری. سالی كه
سپاهیانِ خلیفهی مسلمین، عُمر به رِی رسیدند و عروسِ جهان را نابود كردند.
دومین و چهارمین حروفِ حسابِ ابجد: بد. سالی كه فرهنگِ این دیار بد آورد.
2.
تابلوهای ورودممنوعی كه دُور و برِ نامِ صادق هدایت، شخصیتِ هدایت، آثارِ
هدایت از سوی خانواده، سنت، اخلاق، حكومت (اقتدار) كار گذاشته شده از یك
سو، و آثارِ تاق و جفتِ وی كه تحریفشده و سلاخیشده و خونینمالین به دستِ
نسلِ امروز میرسد، از دیگر سوی نشان از ترسی عمیق در خود دارد. صادق هدایت
اگر هم میخواست نمیتوانست آدمی راحت، خوشبخت و بیدغدغه باشد. چیزی كه
به او در آن مختصاتِ تاریخی ـ فرهنگی ـ خانوادهگی به ارث رسیده بود، فشردهی
ثقیل و سنگینی از فهم و دانش و مسئولیت بود كه در این گوشهی زمین ـ جهانِ
سوم ـ مثلِ حملِ دائمی یك بیماری صعبالعلاج و سخت آزاردهنده در خون و مغز
و تمامی وجود عمل میكرد. حملِ دائمی آن زخم: زخمِ دانایی. نمیتوانست
آنهمه جدی نباشد، رگ و پی او آنطور ساخته شده بود، آنطور زاده شده بود.
نمیتوانست مثلِ همه پشتِ سنگرهای خوشبختی و موفقیت و ازدواج و
بچهدرستكردن به خواب رفته باشد و عُمرش گذشته باشد. جدیتر از این حرفها
بود. آنقدر جدی كه ترسها در او ریخته بود و به تاریكیهایی پا گذاشته بود
كه پیش از او كسی جرئتِ نزدیك شدن به آن ساحتها را نداشت. زیباییهای
وجودِ صادقخان در این بسترِ فرهنگی، حقیقتاً به زهرمار تبدیل میشد كه شده
بود. تن ندادن به دلخوشكُنكها و به بازی نگرفتنشان، بیرون رفتن از بازی
رجّالهها بود كه رفت.
شهرام شیدایی، تهران، 1386
[ مقدمهی نویسنده ]
بوفِ كور قصهایست كه مرا جادو كرده. رمانها و داستانهای زیادی
خواندهام. اما آثاری كه چنین تأثیری بر من گذاشته باشند انگشتشمارند.
راحت میتوانم بگویم كه بوفِ كور چهگونه مرا جادو كرده و چهاندازه این
قصه را دوست دارم. تركیبی از سنتِ قصههای اسرارآمیزِ شرق و ادبیاتِ
تخیلی غرب، و رفتهرفته سنتزی از این دو ... اما همهی اینها، برای گفتن
از تأثیرِ جادویی خاصی كه بوفِ كور بر من گذاشته كفایت نمیكند. چرا
جادویی؟ در كتابی كه در دست دارید بر آن شدهام كه پاسخِ این پرسش را
بجویم. برای یافتنِ منابعِ تأثیرگذارِ این قصه و فهمِ آن، شروع كردم به
خواندنِ تشریحیـ تفسیری اثر. بارها و بارها خواندم. پس از این كه یك بار
متن را پیش میبُردم برای بررسی نقاطِ ناگشوده، دوباره و دوباره باز
میگشتم ... بهتعبیری، كاری بحثبرانگیز را شروع كردم كه درواقع از
دیدگاهِ ادبی بهجا بودن یا درست بودن یا نبودنش معلوم نبود: سعی كردم این
قصهی تخیلی را منطقی كنم.
نتوانستم این را هضم كنم كه چهطور تحتِ تأثیرِ محصولی تخیلی قرار
گرفتهام. سعی كردم جادو را باطل كنم. فكر كردم با تفسیرها و دریافتهایم،
مِه از میانه برخواهد خاست، راز و رمزی برجای نخواهد ماند، در پرتوِ عقل،
خودِ اثر عریان خواهد شد.
البته، در حینِ كار نمیتوانستم خود را تنها به این قصه محدود كنم. چون متن
مُدام مرا به بیرون ارجاع میداد و در گوشم میخواند كه پاسخِ برخی از
پرسشها را باید در متونِ دیگرِ نویسنده جستوجو كنم. به دیگر آثارِ
نویسنده، ترجمهی آثارش در زبانهایی دیگر كه بلد بودم، یا اطلاعاتی دربارهی
این آثار، تا آنجا كه میتوانستم بیابم، هم مراجعه كردم (البته به
استثنای ترجمههای محمد كانار. در مقامِ خوانندهی صادق هدایت، از اهتمامِ
كانار با شادی استقبال میكنم. اما، داستانهایی از هدایت را كه كانار
ترجمه كرده، پیشترها از زبانهای انگلیسی یا فرانسه خوانده بودم. و شروع
كرده بودم به نوشتنِ مطالبی دربارهی این داستانها. بهتعبیری، ترجیح دادم
"فركانس" عوض نكنم. به ترجمههای كانار تنها نگاهی كلی انداختم. در
تحقیقاتی كه از این پس دربارهی صادق هدایت به زبانِ تُركی صورت میگیرد،
شایسته است ترجمههای كانار اساسِ كار قرار داده شود).
نویسنده فردی خاص چون صادق هدایت بود، اما این مانعم نشد. تقریباً همان
كاری را كردم كه همیشه میكردم.
عاشقِ ایناَم كه همّ و غمم را صرفِ بیرون كشیدنِ ساختارِ درونی یك متن
بكنم. عاشقِ اینم كه تمامی آثارِ یك نویسنده را دستبگیرم، و خصوصیاتِ
مضمون، تصاویر و اسلوبِ اثر را به هم ربط بدهم. وقتی این كارها را میكنم
دنبالِ چه هستم؟ كافكا گفته نوشتههایم رسوبهاییست از چیزهایی كه زندهگی
كردهام. در این رسوبها، به دنبالِ موجودی سایهوار میگردم كه پس از
نوشته شدن حتا برای نویسندهاش بیگانه مینماید و دنبالِ زندهگی مستقلِ
خودش است، و در هر دورهای، در هر محیطِ فرهنگیای، برای هر خوانندهای،
چهرهی دیگری از خود مینماید. من دنبالِ روانی یكپارچه یا بههمریختهام
كه با زندهگی، با دنیای بیرونی، ارتباطِ مستقیمی ندارد ولی برای درك
شدنش باید به اینها هم مراجعه كرد. خواننده بودنم را میتوانم به كاری
پلیسی تشبیه كنم. پیشترها برخوردِ من با عملِ خواندن مثلِ یك اسپارتایی
بود. فكر میكنم كه دیگر آنقدرها هم نباید جدی بگیرمشان و باید مثلِ یك
بازی تلقیشان كنم [ شاید هم مثلِ یك بازی اسپارتایی!]. كسی چه میداند!
شاید اكنون بسیار بهتر میفهمم كه نوشتن چیست و ادبیات چیست.
مایكل بیرد، در كتابِ بوفِ كورِ هدایت: در جایگاهِ رُمانی غربی (Hedayet's
Blind Owl as a Western Novel) ، كه در حینِ این كار خیلی از آن بهره بردم،
میگوید در پسِ راوی صدای نرم و استهزاآمیزی را میتوان دریافت كه نمیتوان
گفت این صدا برای خواننده واقعاً خوشایند است.
البته این خودم بودم كه تصمیم میگرفتم در اثر چه چیزی چه معنایی میدهد و
چه تفسیری باید كرد. بدینگونه، پس از اتمامِ كار سرم را بلند كردم و به
اطرافم نگاه كردم. همهجا را مِه گرفته بود. جغدی با صدایی نامفهوم داشت
نگاه میكرد، شروع به قهقهه زدن و خندیدن كرد. میدانم: آنچه را كه او
میبیند من نمیبینم. برای فرونشاندنِ صدای او، جز عصبانی شدن كاری از دستم
برنمیآید. درمییابم كه جادو باطل نشده، همچنان تحتِ تأثیرِ اثرم،
تمامی جنهای ادبیات در كنارِ جغدند. نوشتههای من هم، بر اثرِ غلیظ شدن
مِه، نامرئی میشود. در تاریكی خودم مینشینم. حالا نوبتِ شماست كه با جغد
دستوپنجه نرم كنید. □