
نشرِ کلاغِ سفید، تهران 1388
انفیهدانِ باگومبو
(مجموعه داستان)
كورت وونهگات
(دو داستان از متنِ كتاب)
انفیهدانِ باگومبو
ادی لئرد گفت: « اینجا تازهتأسیسه، مگه نه؟»
در میخانهای در مركزِ شهر نشسته بود. تنها مشتری آن بود، و با میخانهچی
حرف میزد.
«اینجا رو یادم نمیاد، قبلاً همهی میخونههای شهرو میشناختم».
لئرد مرد سیوسه سالهی درشت اندامی بود، با صورتی گرد و شیرین و جسور.
كتوشلوار فلانلِ آبیرنگی پوشیده بود كه داد میزد تازه آن را خریده. به
تصویر خودش در اینهی میخانه نگاه میكرد و حرف میزد. هر از گاهی یكی از
دستهایش را از روی گیلاس برمیداشت تا روی برگردانِ كتش بكشد.
میخانهچی كه مردی خوابآلود، چاق و پنجاهوچند ساله بود، گفت: «خیلیهم
جدید نیست. آخرین بار كی توی این شهر بودی؟»
لئرد گفت: « زمان جنگ».
«كدوم جنگ؟»
لئرد تكرار كرد: «كدوم جنگ؟ این روزا وقتی با مردم دربارهی جنگ صحبت میكنی،
فكر كنم مجبوری كه اینو بپرسی. جنگِ دوم ــ جنگ جهانی دوم. مأموریت من تو
پایگاه نظامی كانینگم بود. آخر هفتههایی كه میتونستم به شهر میومدم».
دلتنگی شیرینی در وجودش به جوشش افتاد، تصویر خود را در اینهی میخانههای
دیگر در آن ایام به یاد آورد. انعكاس درخشش ستارههای درجهی سروانی و
آرمهای نقرهای خلبانی به یادش آمد.
میخانهچی گفت: «اینجا سالِ چهلوشیش ساخته شده و از اون زمان تا حالا دو
بار نوسازی شده». لئرد با تعجب گفت: «ساخته شده ــ دو بار هم نوسازی شده!
این روزا همهچی خیلی زود فرسوده میشه، مگه نه؟ هنوز هم میشه تو
استیكسرای چارلی با دو دلار یه استیك جانانه خورد؟»
میخانهچی گفت: «اونجا آتیش گرفت. حالا جاش یه فروشگاهِ زنجیرهای
جی.سی.پنی ساختن».
لئرد پرسید : «حالا پاتوق افسرای نیرو هوایی كجاس؟»
میخانهچی گفت: «پاتوقی ندارن. پایگاه نظامی كانینگم تعطیل شده».
لئرد نوشیدنیاش را برداشت و به طرفِ پنجره رفت تا رهگذران را تماشا كند.
گفت: «كمابیش انتظار داشتم هنوز َزنای اینجا دامنای كوتاه بپوشن. اون
زانوهای صورتی زیبا چی شدن؟» با ناخنهایش روی شیشه ضرب گرفت. زنی به او
نگاهی انداخت و با عجله به راهش ادامه داد.
لئرد گفت: «تو یه گوشه از این شهر همسری داشتم. فكر میكنی توی این یازده
سال چی به سرش اومده؟»
«همسر؟»
«همسر سابق. یكی از اون ماجراهای زمان جنگ. من بیستودو ساله بودم و اون
هیژده ساله. ازدواجمون شیش ماه دَووم آورد».
«مشكلتون چی بود؟»
لئرد گفت: «مشكل؟ من فقط دوست نداشتم مایملك كسی باشم، همین. میخواستم
مسواكم رو تو جیب پشت شلوارم بذارم و هر وقت دلم خواست سفر كنم. و اون اینو
نمیخواست. برا همین...». چهرهاش را درهم كشید و اضافه كرد: «بهسلامت.
بدون هیچ احساس دلخوری و اشكی». به طرف گرامافون سكهای رفت: «محبوبترین
آهنگ روز كه عشق همه باشه، چیه؟»
میخانهچی گفت: «شمارهی هیفده رو امتحان كن، فكر كنم بتونم یه بار دیگه
تحملش کنم».
لئرد صفحهی شمارهی هفده را گذاشت، ترانهای سوزناك و پُرسروصدا از عشق
ازدسترفته. با علاقه به آن گوش داد. در انتها پایی به زمین كوبید و چشمكی
زد، درست همانطور كه در سالهای پیش این كار را میكرد.
لئرد گفت: «یه نوشیدنی دیگه، بعدم اگه خدا بخواد میرم و تلفنی به همسرِ
سابقم میزنم». از میخانهچی پرسید : «كارِ درستییه، مگه نه؟ نباید بتونم
اگه خواستم زنگی بِهِش بزنم؟» و خندهای كرد. «امیلی پتِ عزیز، من خیلی مرد
آدابدانی نیستم. یازده ساله كه همسر سابقم رو ندیدهم، یهكلمه هم باهاش
حرف نزدهم. حالا تو همون شهریاَم كه اون توشه».
میخانهچی پرسید : «از كجا میدونی هنوز اینجاس؟»
«امروز صبح كه واردِ شهر شدم به یكی از رفقای قدیمیم زنگ زدم. اون گفت
همینجاس ــ به همهی چیزایی كه میخواسته رسیده: یه شوهر با حقوقِ
بخورونمیر، یه خونهی كوچیك پُر از برگِ مو با اتاق بزرگِ زیرشیروانی، دو
بچه، و نیم جریبی محوطهی چمن سرسبز مثل گورستان ملی اِرِلینگتون».
لئرد راه افتاد به طرف تلفن. آن روز این چهارمین بار بود كه به
شمارةتلفنِ همسرِ سابقش، زیر نام شوهر دومش، نگاهی میانداخت، و سكهای را
در چند سانتی بالای شكاف تلفن نگه میداشت. این بار سكه را انداخت:
«یاشانسویااقبال». و شماره را گرفت.
زنی جواب داد. از آن پشت صدای جیغِ بچه و وِروِر رادیو میآمد.
لئرد گفت: «امی؟»
زن نفسنفسزنان گفت: «بله».
پوزخندِ مسخرهای روی صورت لئرد نشست: «چطوری؟ ــ اگه گفتی من كیام؟ منم،
ادی لئرد».
«كی؟»
«ادی لئرد ــ ادی!»
امی گفت: «میشه لطفایه دقیقه گوشی رو نگهداری؟ این بچه خونه رو گذاشته
رو سرش، رادیو روشنه، منم تو فر شیرینی گذاشتم كه آماده شده و باید درش
بیارم. یه كلمه از حرفات رو نمیشنوم. میشه صبر كنی؟»
«البته».
زن گفت: «خب، حالا،» و ازنفسافتاده ادامه داد: «گفتی كی هستی؟»
«ادی لئرد».
زن نفسش بند آمد: «جدی میگی؟»
لئرد با خوشحالی گفت: «آره. تازه از سیلان برگشتم، از مسیرِ بغداد، رم و
نیویورك».
امی گفت: «خدای بزرگ. دارم شاخ درمیارم! من اصلاً نمیدونستم تو زندهای یا
مُردی».
لئرد خندید: «كسی نمیتونه منو بكشه، جونِ تو سعیشونم كردن».
«این مدت چیكار میكردی؟»
«اوههه ــ هر كاری كه فكرشو بكنی. تا همین چند وقت پیش خلبانِ یه شركتِ
صیدِ مروارید تو سیلان بودم. حالا میخوام یه شركت واسه خودم راه بندازم و
تو منطقهی كلوندایك دنبال اورانیوم بگردم. قبل از قضیهی سیلان هم توی
جنگلهای پُربارونِ آمازون به دنبال الماس میگشتم. پیش از اونم خلبانِ
شیخی تو عراق بودم».
امی گفت: «چیزی مثل داستانهای هزارویك شب. سرم گیج رفت».
لئرد گفت: «خب، نرو تو خوابوخیال. بیشتر مواقع كارا سخت و كثیف و خطرناك
بود». آهی كشید و گفت: «خودت چطوری امی؟»
امی گفت: «من؟ مثل همهی زنای خونهدار. داره پدرم درمیاد».
بچه دوباره به گریه افتاد.
لئرد با صدایی گرفته گفت: «امی، از من كه دلخور نیستی؟»
زن با صدایی آرام گفت: «زمان همهی دردها رو درمان میكنه. اولش اذیت شدم،
ادی، خیلی اذیت شدم. اما كمكم فهمیدم صلاح همین بوده. تو نمیتونی یه جا
آروم بگیری. اینطوری به دنیا اومدی. مثل یه عقابِ اسیر بودی، مَنگ و
كُركوپَرریخته».
«تو چی امی، خوشبختی؟»
امی با تمام وجود گفت: «خیلی. با این بچهها اوضاع قروقاتی و ناآرومه. ولی
وقتی نفسی تازه میكنم، میبینم كه چقدر شیرین و زیباس. همون چیزییه كه
همیشه آرزوشو داشتم. خب، آخرش، راهامونو پیدا كردیم. مگه نه؟ عقاب و كبوترِ
جَلد».
لئرد گفت: «امی، میتونم بیام ببینمت؟»
«اوه، ادی، وضعِ خونه وحشتناكه، منم عینِ یه عجوزه شدم. دلم نمیخواد منو
این شكلی ببینی ــ اونم بعد از اینكه از راه بغداد و رم و نیویورك از
سیلان برگشتی. آدمی مثل تو، حتماً خیلی سرخورده میشی. استیوی هفتهی پیش
سرخك گرفته بود و این بچه كوچیكه شبی سه مرتبه من و هری رو از خواب بیدار
میكنه و ... ».
لئرد گفت: «باشه، باشه، میخوام توی واقعی رو ببینم كه وسط همهی این چیزا
میدرخشی. ساعت پنج میام، یه سلامی میكنم و بلافاصله برمیگردم. خواهش
میكنم».
توی تاكسی، سرِ راهِ خانهی امی، داشت به خودش كه از این تجدید دیدار به
هیجان آمده بود روحیه میداد. سعی میكرد بهترین روزهایی را كه با او
گذرانده بود در رؤیاهای خود تصور كند، اما فقط ستارههای سینما به ذهنش
میآمدند كه مثل حوریها و پریها با لبانی سرخ و چشمانی تهی در اطرافش
میرقصیدند. این نارسایی در تصویرپردازی ذهنِ او، مثل همهی اتفاقات آن روز،
بازگشتی به ایام پرماجرای نیروی هوایی بود. انگار همهی زنهای زیبا را بایك
قالب شكل داده بودند.
لئرد به رانندهی تاكسی گفت منتظر بماند: «یه دیدارِ كوتاه و شیرینه».
به طرفِ خانهی كوچك و معمولی امی راه افتاد. سعی كرد لبخندی جدی بزند، لبخند
مردی جاافتاده كه هم سختی داده و هم سختی كشیده. آدمی دنیادیده كه از زندگی
درسهای زیادی گرفته و بیآنكه بخواهد در مسیر خود پول زیادی هم به دست
آورده.
در زد و در لحظات انتظار با انگشت رَنگهای ورآمدهی روی چارچوب در را كَند.
هری، شوهر امی، مردی تنومند با صورتی مهربان، او را به داخل دعوت كرد.
امی از داخلِ اتاق گفت: «دارم بچه رو عوض میكنم. دو دقیقهی دیگه میام».
هری از قدوقواره و ظاهر مرتب لئرد جا خورد. لئرد، با نگاهی از بالا، دست او
را دوستانه فشرد.
لئرد گفت: «ممكنه به نظرِ خیلی از مردم این كار غیرعادی بیاد، اما اونچه
بینِ من و امی گذشته مالِ خیلی وقت پیشه. ما اونموقع دو بچهی بیعقل بودیم،
حالا بزرگتر و عاقلتر شدیم. امیدوارم بتونیم رابطهای دوستانه با هم
داشته باشیم».
هری سری به تایید تكان داد و گفت: «البته كه میتونیم، چرا كه نه؟ چیزی برا
نوشیدن میل دارید؟ البته، ببخشید نوشیدنیهای زیادی نداریم. ویسكی یا
آبجو؟»
لئرد گفت: «هر چی باشه، هری. من با اقوامِ مائوری كاوا خوردهم، با اهالی
بریتانیا اسكاچ، با فرانسویا شامپاین، با اقوام توپی در نیوزیلند كاكائو.
یك ویسكی یا آبجو هم با تو میخورم. وقتی توی رم بودم... ». دستش را در
جیبش فرو برد و یك انفیهدان بیرون آورد كه روی آن سنگهای نیمهقیمتی
نشانده شده بود: «بفرما، برا تو و امی یه چیزِ كوچیك خریدم». و جعبه را در
دست هری گذاشت: «من اینو به ��اطرِ آهنگش تو باگومبو خریدم».
هری با تعجب پرسید : «باگومبو؟»
لئرد با بیخیالی گفت: «سیلان. اونجا برایه شركتِ صید مروارید خلبانی
میكردم. حقوقش عالی بود، متوسط دما هفتادوسه درجهی فارنهایت بود، اما من
بارونای موسمیشو دوست نداشتم. خوشم نمیاد هفتهها تو یه اتاق زندونی بشم
تا بارون بند بیاد. مرد نمیتونه خونهنشین باشه، میپوسه ــ بیحال میشه
و حالت زنونه پیدا میكنه».
هری گفت: «آره».
هنوز هیچنشده كوچكی خانه، بوی غذا وآشفتگی زندگی خانوادگی حوصلهی لئرد را
سر برده بود و دلش میخواست بلند شود و از آنجا فرار كند. گفت: «خونهی
قشنگی دارین».
هری گفت: «یهخورده كوچیكه، ولی...».
لئرد گفت: «جمعوجوره. اتاقای خیلی زیاد آدمو دیوونه میكنه. تجربهشو
داشتم. باگومبو كه بودم خونهم بیستوشیش اتاق داشت. دوازده خدمتکار باید
به اونا میرسیدن. ولی هیشكدوم منو راضی نمیكرد. در واقع دلگیرمَم میكرد.
البته خونه رو ماهی هفت دلار اجاره كرده بودم، نمیتونستم از یه همچین
موردی بگذرم، میشه آدم بگذره؟»
هری در حال رفتن به طرف آشپزخانه بود، اما در آستانهی در متوقف شد، انگار كه
برق او را گرفت. گفت: «هفت دلار ماهی برای بیستوشش اتاق؟»
«تازه معلوم شد سرم كلاه رفته. مستأجرِ قبلی سه دلار میداده».
هری زیر لب گفت: «سه دلار». بعد با شكوتردید پرسید : «بگو ببینم تو اینجور جاها كار برای امریكاییها زیاده؟ استخدام میكنن؟»
«تو كه نمیخوای خونوادهتو بذاری بری اونجا؟»
هری ناگهان به خودش آمد و گفت: «اوه نه. فكر كردم شاید بتونم اونا رو هم با
خودم ببرم».
لئرد گفت: «نه، شرایط جور نیست. اونا فقط مجردها رو استخدام میكنن. تو هم
كه اینجا زندگی قشنگی داری. تازه باید تخصصی هم داشته باشی تا بِهِت پولِ
خوبی بدن. خلبانی، زبان. علاوه بر اون، بیشتر استخداما تو میخونههای
سنگاپور، الجزیره یا جاهایی مثل اون انجام میشه. حالا، من دارم یك اكتشافِ
اورانیوم برا خودم راه میندازم، شمال تو كلوندایك. دنبال چند تكنسینِ
دستگاهِ شمارگر گایگر میگردم. تو میتونی شمارگر كایگر رو تعمیر كنی،
هری؟»
هری گفت: «نه».
لئرد گفت: «بههرحال، افرادی كه من میخوام باید مجرد باشن. اونجا خیلی
قشنگه، پر از گوزن و ماهی آزاده، ولی محیطِ خشنییه. جای زن و بچه نیست.
كار تو چیه؟»
هری گفت: «اوه، مدیرِ اعتباراتِ یه فروشگاهِ بزرگم».
امی صدا كرد: «هری، میشه این شیرِ بچه رو گرم كنی و ببینی لوبیا چیتی پخته
یا نه؟»
هری گفت: «بله، عزیزم».
«چی گفتی، دلبندم؟»
هری بلندتر گفت: «گفتم باشه!»
سكوتی ناگهانی بر خانه حكمفرما شد. و بعد امی وارد شد، و لئرد حافظهاش را
بازیافت. از جایش بلند شد. امی زنی دوستداشتنی بود، با گیسوانی سیاه و
چشمان قهوهای هوشمند و مهربان. هنوز جوان بود، اما ظاهری بسیار خسته داشت.
لباس قشنگی پوشیده بود و با وسواس آرایش كرده بود و كاملاً به خود مسلط
بود.
با شوروشوقِ مهارشدهای گفت: «ادی، خوشحالم كه میبینمت. به نظر خیلی
سرِحال میای!»
لئرد گفت: « تو هم همینطور».
امی گفت: «واقعاً؟ احساس میكنم خیلی پیر شدم».
لئرد گفت: «نباید اینطور فكر كنی. معلومه كه زندگی خیلی بر وفق مُرادِته».
امی گفت: «ما خیلی خوشبختیم».
«تو به زیبایی مانكنهای پاریس و ستارههای سینمای ایتالیایی».
امی كه از این حرف خوشش آمده بود، گفت: «جدی نمیگی».
لئرد گفت: «چرا. جدی میگم. میتونم تو رو توی یه لباسشبِ مجلل مجسم كنم،
با كفشِ پاشنهبلند كه خرامان تو شانزهلیزه میری و نسیمِ ملایمِ بهارِ
پاریس زُلفای سیاهتو تكون میده. همهی چشما میخِ توئه. ژاندارمام به تو سلام
نظامی میدن!»
امی نالهای كرد: «اوه، ادی!»
لئرد پرسید : «تا حالا پاریس بودی؟»
امی گفت: «نچ».
«عیبی نداره. از خیلی جهات نیویورك جذابیتهای عجیبغریب بیشتری داره .
میتونم تو رو اونجا مجسم كنم. بینِ تماشاگرای تئاتر كه همهی مردا وقتی از
كنارشون رد میشی سكوت میكنن و سربرمیگردونن تا تو رو نگاه كنن. آخرین
بار كِی نیویورك بودی؟»
امی كه به دوردستها خیره شده بود، گفت: «اممممممم؟»
«آخرین بار كی نیویورك بودی؟»
«من تا حالا اونجا نرفتم. هری به خاطر كارش رفته».
لئرد با حالتی دلسوزانه گفت: «چرا تو رو با خودش نبرد؟ نذار جَوونیت از دست
بره و نیویوركو نبینی. اونجا شهرِ جووناست».
هری از آشپزخانه صدا زد: « فرشتهی من، از كجا بفهمم لوبیا پخته یا نه؟»
امی داد زد: «خب، یه چنگال توش فروكن!»
هری، نوشیدنی در دست، در حالیكه از ناراحتی پلك میزد در آستانهی در ظاهر
شد: «چرا سرم داد میكشی؟»
امی چشمهایش را مالید و گفت: «معذرت میخوام. آخه خستهم. هر دومون
خستهایم».
هری گفت: «مدتییه كمخوابی داریم». بعد دستی به پشتِ همسرش كشید و گفت:
«هر دومون كمی عصبی هستیم».
امی دستِ شوهرش را گرفت و فشرد. بار دیگر آرامش بر خانه مستولی شد.
هری نوشیدنیها را تعارف كرد، و لئرد گیلاسش را بلند كرد.
«بخوریم و بنوشیم و خوش باشیم». بعد ادامه داد: «چون فردا شاید نباشیم».
هری و امی حالت جدی به خود گرفتند و با عطش نوشیدند.
هری گفت: «عشق من، اون از باگومبو یه انفیهدان برا ما آورده. اسمشو درست
گفتم؟»
لئرد گفت: «یهخورده امریكاییش كردی. ولی خب، درست بود». بعد لبهایش را
بههم فشرد و گفت: «باگومبو».
امی گفت: «خیلی قشنگه. میذارمش رو میز آرایشم، نمیذارم هم بچهها بِهِش
دست بزنن. باگومبو».
لئرد گفت: «درسته! تو كاملاً درست تلفظ كردی. جالبـه. بعضیا زبانو از راه
گوش یاد میگیرن. كافییه یه بار كلمهای رو بشنون، فـوراً لحن اونـو
میگیـرن. اما بعضیا اصلاً استعدادِ این كارو ندارن. امی، گـوش كن و تكـرار
كـن: تولی! پاكا زان نبول روكاتا. سی نوته لونی جین تا تونیك». امی با
دقت جمله را تكرار كرد.
«عالی بود! میدونی الان به زبان بوهناسیمكا چی گفتی؟ گفتی خانمجون، برو
رو بچه رو بپوشون، بعد یه جین و تونیك برا من بیار رو تراس جنوبی. حالا تو
بگو هری: پیلا! سیبا تو بنگـبنگ. لیبین هرو دونا استیك».
هری اخمآلود جمله را تكرار كرد.
لئرد لبخندی از روی دلسوزی به امی زد و به پشت تكیه داد: «والله نمیدونم،
هری. ممكنه بومیها بفهمن چی گفتی. فقط وقتی پشت به اونا كردی، بِهِت
میخندن».
هری گفت: «چی گفتم؟»
لئرد ترجمه كرد: «پسر! اون اسلحه رو بده به من. یه ببر تو اون جنگلِ
روبهرویییه».
هری با اضطراب گفت: «پیلا! سیبا تو بنگـبنگ. لیبین هرو دونا استیك!»
دستش را برای گرفتن سلاح دراز كرد و آن را درست مثل ماهیای كه كنارِ
رودخانه دِلدِل بزند، تكانداد.
لئرد گفت: «بهتر شد ــ خیلی بهتر».
امی گفت: «خیلی خوب بود».
هری تملقِ آنها را نادیده گرفت. با گرهی در ابرو و با حالتی جدی پرسید:
«بگو ببینم، حوالی باگومبو ببرا به كسی حمله نمیكنن؟»
«گاهی وقتا، وقتی حیوونای كوچیك تو جنگل كمیاب میشن، ببرها به حاشیهی
روستاها رو میارن. اونوقت باید رفت و شكارشون كرد».
امی پرسید: «تو باگومبو پیشخدمت هم داشتی؟»
لئرد گفت: «مردا روزی شش سنت میگیرن و زنا چهار سنت !»
صدای برخوردِ دوچرخه به دیوارِ بیرونی خانه به گوش رسید.
هری گفت: «استیوی اومد».
امی گفت: «من میخوام برم باگومبو».
لئرد گفت: «اونجا جای بزرگ كردن بچهها نیست. مشكل عمدهش همینه».
درِ جلوِ خانه باز شد و پسربچهی نه سالهی عضلانی خوشقیافهای، خیسِ عرق
وارد شد. كلاهش را به بالای چوبرختی جالباسی پرتاب كرد و خواست از پلهها
بالا برود.
امی گفت: «كُلاتو بزن به گیرهی چوبرختی، استیوی. من خدمتکار نیستم كه دنبال
شماها راه بیفتم و هر چی میریزین جمع كنم».
هری گفت: «كفشاتم مرتب كن».
استیوی آرامآرام از پلهها پایین آمد. جا خورده بود و متعجب بود. گفت:
«شما دو تایهدفعه چتون شده؟»
هری گفت: «پُر رو نشو. بیا اینجا با آقای لئرد آشنا شو».
لئرد گفت: «سرگرد لئرد».
استیوی گفت: «سلام. اگه سرگردید چطور لباس نظامی تَنتون نیست؟»
لئرد گفت: «افسرِ ذخیرهام». حالت جدی، بیاعتنا و بدون احساسِ چشمان پسر
او را به وحشت انداخت. «چه پسرِ قشنگی دارین».
استیوی گفت: «آهان، از اون سرگردا». چشمش به قوطی انفیهدان افتاد و آن را
برداشت.
امی گفت: «استیوی، اونو بذار زمین. این یكی از گنجینههای مادره، و نباید
اونو مثل بقیهی چیزا داغون كنی. بذارش زمین».
استیوی گفت: «باشه، باشه، باشه». و با ظرافتی اغراقآمیز جعبه را روی زمین
گذاشت: «نمیدونستم گنجِ گرانبهائیه».
امی گفت: «سرگرد لئرد اونو از جایی خیلی دور، از باگومبو، برامون آوردن».
استیوی گفت: «باگومبوی ژاپن؟»
هری گفت: «سیلان، استیوی. باگومبو توی سیلانه».
«پس چرا زیرش نوشته ساختِ ژاپن».
رنگ از صورت لئرد پرید: «اونا جنساشونو صادر میكنن ژاپن، ژاپنیهام براشون
بازاریابی میكنن».
امی گفت: «بفرما استیوی، امروز یه چیز جدید یاد گرفتی».
استیوی با اشتیاق به دانستن گفت: «پس چرا نمینویسن ساختِ سیلان؟»
هری گفت: «ذهن شرقیا خیلی موذیانه عمل میكنه».
لئرد گفت: «دقیقاً همینطوره. هری، تو توی همین یه جمله تمام روحیات شرقیا
رو گفتی».
استیوی پرسید: «یعنی این چیزا رو با كشتی اینهمه راه از افریقا به ژاپن
حمل میكنن؟»
شك و تردید ذهن لئرد را پاك گیج كرد. نقشهی جهان در سرش چرخید. شكل قارهها
عوض شد و جزیرهای به نام سیلان میان هفت دریا سرگردان ماند. فقط دو نقطهی
ثابت وجود داشت و آن هم چشمان آبی و بیاعتنای استیوی بود.
امی گفت: «من همیشه فكر میكردم سیلان نزدیك هنده».
هری گفت: « خندهداره كه وقتی زیاد به چیزی فكر میكنی، از ذهنت میپره. من
سیلان رو با ماداگاسكار قاتی كردم».
امی گفت: «و با سوماترا و برونئی. دلیلش اینه كه ما هیچوقت پامونو از این
شهر بیرون نذاشتیم».
حالا این چهار جزیره در دریای توفانی ذهنِ لئرد بالاوپایین میرفتند.
امی گفت: «ادی، جواب درست چیه؟ سیلان كجاست؟»
استیوی با اطمینان گفت: «جزیرهیست نزدیكِ افریقا. ما تو درسمون خوندیم».
لئرد نگاهی به دور و برِ خود انداخت و در همهی چهرهها شك و تردید دید، مگر
در چهرهی استیوی. گلویش را صاف كرد و گفت: «حق با اونه».
استیوی با غرور گف: «الان میرم نقشه رو میارم و نشونتون میدم». و از
پلهها بهدُو بالا رفت.
لئرد با سستی از جا بلند شد و گفت: «باید برم».
هری گفت: «به این زودی؟ خب. امیدوارم یه عالمه اورانیوم پیدا كنی». و در
حالیكه نگاهش را از همسرش میدزدید اضافه كرد: «حاضرم دستِ راستم رو بدم
تا همراه تو بیام».
امی گفت: «یه روز، وقتی بچهها بزرگ شدن و اگه هنوز اینقدر جَوون بودیم كه
از نیویورك و پاریس و جاهای دیگه لذت ببریم، به همهی این جاها میریم. شایدم
دورانِ بازنشستگیمونو تو باگومبو بگذرونیم».
لئرد گفت: «منم امیدوارم». بعد با حالتی گیجوگول از در بیرون رفت و در
مسیری كه حالا دیگر بیانتها به نظر میرسید به سمت تاكسی، كه منتظر بود،
رهسپار شد. به راننده گفت: «بریم».
راننده گفت: «اونا دارن صداتون میكنن». بعد شیشه را پایین كشید تا لئرد
صدای آنها را بشنود.
استیوی فریادزنان گفت: «آهای، سرگرد! حق با مامان بود، ما اشتباه كردیم.
سیلان نزدیكِ هنده» .
خانوادهای كه لئرد همین چند لحظه پیش در میان توفان پراكندهشان كرده بود
بارِ دیگر به هم پیوسته بودند و در آستانهی در شادمانه و متحد ایستاده
بودند.
هری با خوشحالی فریاد زد: «پیلا ! سیبا تو بنگـبنگ. لیبین هرو دونا
استیك!»
و امی پشتِسرِ او گفت: «تولی! پاكا زان نبول روكا. تاسی نوته لونی جین تا
تونیك».
تاكسی دور شد.
آن شب در اتاقِ هتل، لئرد به همسرِ دومش سلما تلفن زد، كه بسیاربسیار دور،
در خانهی كوچكشان، در لویتتاونِ لانگایلندِ نیویورك بود.
پرسید : «سلما، درسِ آرتور هیچ پیشرفتی كرده؟»
سلما جواب داد: «معلمش میگه خنگ نیست، تنبله. میگه هر وقت خودش تصمیم
بگیره میتونه عقبموندگیشو نسبت به كلاس جبران كنه».
لئرد گفت: « وقتی برگشتم باهاش حرف میزنم. دوقلوها چطورن؟ اصلاً میذارن
بخوابی؟»
«والا، باید یهدستی از پس هر دوتاشون بربیام. بذار اینجوری به قضیه نیگا
كنیم». سلما خمیازهای كشید و پرسید: «سفرت چطور میگذره؟»
« شنیدی میگن نمیشه فلفل به هندوستان ببری؟»
«خب».
لئرد گفت:« ولی من بُردم. اینجا دارم اسمورسمی به هم میزنم. میخوام
این شهرو کنفَیکون كنم».
سلما با تردید پرسید : «یعنی تو، تو واقعاً بِهِش تلفن كردی، ادی؟»
لئرد گفت: «نع ... چرا خاطرات قدیمی رو نبشِ قبر كنم؟»
«كنجكاوم نیستی ببینی چی به سرش اومده؟»
«نع. ما زیادم همدیگه رو نمیشناختیم. آدما عوض میشن. آدما تغییر
میكنن». بعد بشكنی زد و گفت: «اوه، داشت یادم میرفت. دندونپزشك دربارهی
دندونای داون چی گفت؟»
سلما آهی كشید و گفت: «میگن باید سیم بذاره».
«براش تهیه كن سلما، دارم خوب پول درمیارم. زندگیمون روبهراه میشه. یهدست كتوشلوارِ تازهم خریدهم».
سلما گفت: « وقتش بود. خیلی وقت بود كه یه كتوشلوار لازم داشتی. بِهِت
میاد؟»
لئرد جواب داد: «آره، فكر میكنم. دوسِت دارم، سلما».
«منم دوسِت دارم، ادی. شب بخیر».
لئرد گفت: «دلم برات تنگ شده. شب بخیر». □
دیلماج فلکزده
یكی از روزهای سال 1944، در میانهی جهنمِ خطِ مقدمِ جبهه با تعجب دیدم كه
مترجم یا به عبارتی دیلماج یك گردان شدهام و قرار است در خانهی یک شهردار
بلژیكی در میان آتشبارِ خطِ زیگفرید اتراق كنم.
تا آن زمان به مغزم هم خطور نكرده بود كه میتوانم نقش دیلماج را به عهده
بگیرم. زمانی برای احراز این مقام باصلاحیت تشخیص داده شدم كه منتظر بودم
مرا از فرانسه به خطِ مقدمِ جبهه بفرستند. وقتی دانشجو بودم بند اول دی
لورهلای اثرِ هاینریش هاینه را طوطیوار از یكی از هماتاقيهای دانشكده
یاد گرفته بودم، و از سرِ اتفاق موقعی كه در گوشرس فرمانده گردان مشغول
كار بودم آن سطرها را پشتِسرِ هم دكلمه میكردم. سرهنگ (كارآگاهِ هتل،
اهل موبایل) از افسرِ معاونش (خشكبارفروش، اهل ناكسویل) پرسید این شعر به
چه زبانیست. افسر از اظهار نظر خودداری كرد تا اینكه من سطر
"Der Gipfel des Berges foo-unk-kelt im Abend sonnenschein. " را برایش
سرِهم بندی كردم.
او گفت: «فكر میكنم آلمانی باشه، سرهنگ».
دركِ من از زبانِ آلمانی به این چند جمله محدود میشد: «نمیدانم چرا چنین
محزونم. نمیتوانم این اسطورهی كهن را از ذهنم بیرون كنم. هوا سرد است و
تاریکی فرا میرسد. و راین آرام جاریست. قلهی كوه در نور غروب میدرخشد».
سرهنگ احساس كرد نقش او ایجاب میكند كه تصمیمهای سریع و قاطع بگیرد. قبل
از اینكه ارتش نازی تارومار شود، چند تا از این تصمیمهای ناب گرفته بود،
اما تصمیم امروزش باب میلِ من بود. میخواست بداند: «اگه این یارو آلمانی
بلده، چرا داره خرحمّالی میكنه». دو ساعت بعد مسئول دستهی من گفت سطلهایی
را كه دستم است زمین بگذارم چون مترجمِ گردان شدهام.
دستور انتقال خیلی زود رسید. برای مقامات مسئول خیلی عجیب بود كه بشنوند من
به ناتوانی خود اعتراف میكنم. افسرِ اجرایی گفت: «همینكه حرف میزنی
واسه ما بسه. اونجایی كه قراره بری خیلیاَم لازم نیس با آلمانیا حرف
بزنی». با مهربانی دستی به تفنگ من كشید و گفت: «آره، این دیلماجی تو هم
همچین فرقی به حال ما نداره». افسر اجرایی كه طوطیوار حرفهای سرهنگ را
تكرار میكرد، بر این عقیده بود كه ارتش امریكا حسابِ بلژیكیها را رسیده و
من قرار است در خانهی شهردار مستقر شوم تا مطمئن بشوم كه او نمیخواهد كلكی
سوار كند. افسر نتیجهگیری كرد: « بهعلاوه، اونطرفا کسی نیست كه یک كلمه
هم آلمانی بلد باشه».
برای رفتن به مزرعهی شهردار سوار كامیونی شدم كه سه پنسیلوانیایی
هلندیالاصل كجخلق در آن نشسته بودند. آنها از چند ماه قبل برای شغلِ
مترجمی درخواست داده بودند. وقتی روشنشان كردم كه بههیچوجه رقیبشان نیستم
و امیدوارم ظرف بیستوچهار ساعت اخراجم كنند، کمی یخشان آب شد و دربارهی
دیلماجی اطلاعاتِ جالبی در اختیارم گذاشتند. همچنین به تقاضای من دی
لورهلای را رمزگشایی كردند. به این ترتیب معنای چهل لغت را (در حد بچهی دو
ساله) فهمیدم، اما تركیبِ آنها چیزی بیشتر از تقاضای یك لیوان آب سرد را
برآورده نمیكرد.
در هر گردشِ چرخهای كامیون سؤال جدیدی مطرح میكردم: «ارتش، چی میشه؟...
چطور سراغ دستشویی رو میگیرن؟...معادل "بیمار" چییه؟... معادل "خوب"...
معادل "بشقاب"...، معادل "برادر"...، معادل "كفش"... ؟» آموزگارانِ خونسردم
خسته شدند و یكی از آنها جزوهای به من داد كه ادعا میكرد به درد افرادی
میخورد كه در سنگر انفرادیاند.
در مقابلِ خانهی سنگی شهردار وقتی از كامیون بیرون پریدم جزوهدهنده گفت:
«چند صفحهی اوّلو كندیم و باهاشون سیگار پیچیدیم».
اولِ صبح بود كه درِ خانهی شهردار را زدم. روی پله ایستادم. مثل نوازندهی
خردهپایی بودم در حاشیهی اركستر كه آمادهی اجرای اولین سطر كار خود است و
بالاخره هم موقع اجرا به لرز میافتد. در روی پاشنهاش چرخید. گفتم:
«دیلماج».
خودِ شهردار كه مردی پیر و لاغر بود در لباسخواب آمد و مرا به اتاقِ طبقهی
اول برد كه قرار بود مال من باشد. با ایما و اشاره و پانتومیم خوش آمدید را
ادا كرد و من با گفتن: «دانكه شون» نقش دیلماجی را در حدی كه لازم بود ایفا
كردم. خودم را آماده كرده بودم كه با گفتنِ دستوپاشكستهی «ایش وایس نیشت،
واس زول اِس بِدویتِن، داس ایش زو تروریش بین» مكالمه را قدری پیش ببرم. این كار باعث میشد كه او با خیالِ راحت به رختخواب برود و قانع بشود كه
دیلماجی خبره دارد. این ترفند ضرورت نیافت. او مرا تنها گذاشت تا
قابلیتهایم را تثبیت كنم.
اصلیترین منبعِ من همان جزوهی مثلهشده بود. تكتكِ صفحههای باارزش آن رایكییكی بررسی كردم. از سادگی انتقالِ انگلیسی به آلمانی مشعوف شدم. با
داشتن این جزوه كافی بود انگشتم را روی ستونِ سمتِ چپ پایین بیاورم تا
عبارتِ انگلیسی لازم را پیدا كنم. و بعد هجاهای بیمعنی چاپشده در ستون
سمت راست را به صدا درآورم. برای مثال جملهی «چند نارنجكِ دستی داری؟»
میشد: وی فیل گِرِنادا هابِن زی وای فِر؟ آلمانی بیعیبونقص جملهی «ستونِ
تانكهای شما كجاست؟» زحمتِ زیادی نداشت، باید میگفتی وُ زیند اِرا
پانتزِر اِشپیتسِن؟ طوطیوار عبارتها را میگفتم: «خمپارهاندازتان كجاست؟
چند تا مسلسل دارید؟ تسلیم! شلیك نكن! موتورسیكلتت رو كجا قایم كردی؟
دستها بالا! مال كدام واحدی؟»
جزوه به طرزی غیرمنتظره تمام شد و روحیهی من از شیدایی به افسردگی سقوط كرد.
هلندیهای پنسیلوانیا همهی جملاتِ تعارفگونه یعنی نیمهی اولِ جزوه را دود
كرده بودند و فقط تمرینهایی از جنگِ تنبهتن را برای من باقی گذاشته
بودند.
خواب از سرم پریده بود و در رختخواب دراز كشیده بودم، یكی از نمایشهایی كه
میتوانستم در آن نقشی بازی كنم در ذهنم شكل گرفت...
دیلماج (خطاب به دخترِ شهردار) : نمیدانم چه بر سر من میآید، بسیار
محزونم. (دختر را در آغوش میگیرد).
دختر شهردار (شرمسار و تسلیم): هوا سرد است و تاریكی فرا میرسد، و راین
بهآرامی جاریست.
(دیلماج دخترِ شهردار را بغل میكند و روی دست او را به طرفِ اتاقِ خودش
میبرد.)
دیلماج (نرم و آهسته) : من تسلیمم.
شهردار (تپانچهای در دست) : آهای! دستها بالا!
دیلماج و دخترِ شهردار: شلیك نكنید!
(نقشهای كه موقعیتِ ستونِ اولِ ارتشِ امریكا را نشان میدهد از جیب بغل
شهردار به زمین میافتد.)
دیلماج (به زبان انگلیسی) : شهرداری كه قرار بود طرفِ متفقین باشد با این
نقشهای كه موقعیت ستونِ اولِ ارتشِ امریكا را نشان میدهد چه كار دارد؟ و
چرا من باید دیلماجِ آلمانی یك بلژیكی باشم؟ (یك تپانچهی اتوماتیك كالیبر 40
از زیرِ بالشش بیرون میكشد و آن را به طرفِ شهردار نشانه میرود.)
شهردار و دخترِ شهردار : شلیك نكنید! (شهردار تپانچهاش را میاندازد، كز
میكند و پوزخند میزند.)
دیلماج: مال كدام واحد هستید؟ (شهردار اخمآلود و ساكت است. دخترِ شهردار
كنار او میرود، بهآرامی اشك میریزد، دیلماج رو در روی دخترِ شهردار قرار
میگیرد.)
موتورسیكلتت را كجا قایم كردهای؟ (دوباره رو به شهردار میكند.)
خمپارهاندازها كجایند، هان؟ ستونِ تانكهایتان كجایند؟ چند تا نارنجكدستی
دارید؟
شهردار (با كمری خمشده زیرِ بار سنگین) : من ... من تسلیمم.
دخترِ شهردار: من بسیار محزونم.
(گاردِ پیاده متشكل از هلندیهای پنسیلوانیا صرفاً به قصدِ سركشی همیشگی
وارد میشوند و در همان موقع میشنوند كه شهردار و دخترش اعتراف میكنند كه
مأمورِ نازیها هستند و با چترِ نجات در پشتِ خطوطِ امریكاییها پایین
آمدهاند.)
یوهان كریستوف فریدریش فون شیلر هم نمیتوانست با این كلمات نمایشنامهی
بهتری بنویسد و اینها همهی كلماتی بود كه من بلد بودم. هیچ راهی نبود كه با
حیلهگری جلوتر از این بروم، و هیچ لطفی نداشت كه در ماه دسامبر مترجم یک
گردان كامل باشم و نتوانم حتی عبارت كریسمس مبارك! را ادا كنم.
تختخوابم را مرتب كردم، بندهای كولهپشتیام را بستم و دزدانه از میان
پردههای ضخیم به درون شهر پا گذاشتم.
نگهبانان هشیار مرا به فرماندهی گردان هدایت كردند. در آنجا دیدم كه بیشتر
افسرهای مایا در بحر نقشهها فرورفتهاند، یا مشغولِ پر كردنِ سلاح خودند.
حالوهوایی تفریحگونه بر فضای آنجا حاكم بود. افسرِ اجرایی همینطورکه
داشت سرنیزهای نیممتری را تیز میكرد زیرِلب زمزمه كرد: «تو اهل دیكسی
هستی؟»
وقتی مرا در آستانهی در دید گفت: «وای، خدای من آلمانی بلغوركنِ قدیمی
خودمون! ببینم پسر. مگه قرار نبود بری خونهی شهردار؟»
گفتم: «فایدهای نداره. اونا با لهجهی آلمانی عامیانه حرف میزنن، من
آلمانی اصیلزادهها رو بلدم».
افسر تحتِ تأثیر قرار گرفت و گفت: «پس از سرشون هم زیادی بودی، ها؟» انگشتِ
اشارهشو به لبهی كاردِ مرگبارش كشید و گفت: «فكر كنم به همین زودیها با
كسایی سروكار پیدا كنیم كه آلمانی سطح بالا حرف بزنن.» و اضافه كرد: «
محاصرهمون كردن».
سرهنگ كه هیچوقت در مانورهای داخلِ كشور شكست نخورده بود، گفت: «دُمِ
همهشونو میچینیم، همونكاری كه تو كارولینای شمالی و تنسی كردیم». و
اضافه كرد: «همینجا بمون، پسر. تو رو برا مترجمی شخصی خودم لازمت دارم».
بیست دقیقهی بعد مجدداً در نقشِ دیلماجیام فرو رفتم. چهار تانكِ تایگر تا
دمِ درِ فرماندهی رسیده بودند و یك دوجین افرادِ پیادهنظامِ آلمانی
مسلسلبهدست ما را محاصره كردند.
سرهنگ تا لحظهی آخر بیباكانه فرمان میداد: «یه چیزی بگو».
چشمانم را در ستون سمت چپ جزوه به پایین دواندم تا جملهای را كه گویای
حالوهوای ما در آن لحظه باشد پیدا كنم. گفتم: «شلیك نكنید؟»
یك افسرِ تانكِ آلمانی به داخل پرید تا به صیدِ خود نگاهی بیندازد. در دستِ
او هم جزوهای بود كمی كوچكتر از جزوهی من. او گفت: «خمپارهاندازاتون
كجان؟» □