ishak

اونات كوتلار (1936- 1995)

جغدِ باتلاق

(مجموعه داستان)

اونات كوتلار

ترجمه‌ی چوكا چكاد

(دو داستان از متنِ كتاب)

شیروانی

مادربزرگم با صدای ضعیفی که به‌زحمت شنیده میشد، پرسید: «‌بالاخره پاییز داره میاد؟»
باد شدید برگ‌های خشک سیب، گرد و خاک نموری که بوی کاج و موی پوسیده می‌داد، یک قاصدک و پرده‌ها را به اتاق آورد .
همسایه صورتش را درهم کشید و در‌حالی‌که ریشش را می‌خاراند به پدرم گفت: «امسال زمستون زود میاد. دوباره زابرامون می‌کنه».
ابرهای سیاه داشت بیشتر میشد. ساعتِ کوچک زنگ زد. باد هوای تیره‌ای را داخل پرده‌ها کرد. چشم‌هایم را تنگ کردم و به بیرون نگاه کردم و دیدم که خانه مثل یک کشتی بزرگ دارد آرام‌آرام حرکت می‌کند. ناگهان هوا با رگبار ملایمی دیگرگون شد. قطرههای درشت باران با صدا روی سایهبان‌ِ جلوی در فرومیریخت. احساس سرما کردم. احساس لغزان و خوبِ داشتن‌ِ دفترچه‌ای تازه، سفید و ‌خالی یا حاضر شدن برای رفتن به سفری از درونم گذشت. بی‌درنگ رها کردن و رفتن، رها کردن و رفتن، رها کردن و رفتن ... بلند شدم، یک لیوان آب خوردم.
قالی بزرگ قهوه‌اي‌‌رنگِ آویزان روی دیوار، تیره‌تر و وسیع‌تر می‌شد تایک سری اشیای زشت را که با شلوغی باور‌نکردنی اتاق را پر کرده بودند، کنار بزند. ساعت کوچک دوباره زنگ زد.
مادرم گفت: «خراب شده. بده درستش کنن».
مادربزرگم باز هم با آن صدای ضعیفش پرسید: «داره بارون میاد؟»
همسایه به پدرم گفت: «از حالا شروع کرده خیرِسرش». انگار که مجبور بود به سوال‌های مادربزرگم گوش کند و به آن‌ها جواب بدهد.
پاییز داشت می‌آمد. بهترین روزها. آخ، اگر الان زیر باران ملایم‌ قدم بزنم. کنار دره زیر یک درخت چنار بنشینم و به هیاهوی بچه‌های لاغرمردنی که در آب‌های کثیف شنا می‌کنند و بعد با آب باران خودشان را تمیز می‌کنند، زن‌هایی که لباس می‌شویند و سارهای سیاهی که درخت‌ها را پر می‌کنند، گوش کنم. بوی رب گوجه‌فرنگی، آجر و هزاران پوست که روی چرخ‌های بزرگ تمیز می‌شوند. برگ‌های پوسیده ... .
به مادرم گفتم: «من دارم می‌رم!»
«کجا؟»
«هیچی. می‌خوام یه کم قدم بزنم».
«سردت می‌شه!»
همسایه گفت: «تو این بارون!» چشم‌هایش را هم مثل سنگ فالگیری گشاد کرد. پدرم از دماغش نفس کشید، نگاهی به من و بعد به همسایه انداخت. خواست بگوید بفرما! این هم از اولاد ما.
«سردم نمی‌شه».
پدرم گفت: «چرت‌و‌پرت نگو. بشین سرجات».
همسایه شروع کرد به تعریف حکایت نگهبان قبرستانی که چون دیده بود مردم از سرما می‌میرند پالتواش را زمستان و تابستان از تنش درنمی‌آورد. صد بار تعریف کرده بود. با عذاب گوش دادیم. بعد هم شروع کرد به نتیجه‌گیری از قصه.
از ساعت کوچک صدایی مثل در رفتن فنر آمد. مادرم به صورت پدرم نگاه کرد.
پدرم گفت: «باشه، باشه. حالا پول ندارم. تازه شیروونی هم باید تعمیر بشه».
همسایه گفت: «تو پول نداری همسایه؟ لااقل تو این حرفو نزن».
پدرم با خنده‌ی ناشیانه‌ای نیشش را باز کرد. گفت: «ندارم! باور کن ندارم».
مادرم با نفرت همه‌مان را برانداز کرد. مادربزرگم را کمی بیشتر از بقیه. بعد سرش را بالا آورد انگار که بخواهد در جای بلندتری نفس بکشد. باران از پنجره به داخل می‌زد. چرت مادربزرگم را پاره شد. صورتش را به طرف بیرون چرخاند.
مثل پرنده‌ای که بخواهد پرواز کند یا کسی که حباب‌های کوچک کف صابون را با فوت کردن به اطراف پخش کند یا روی زخمی فوت کند، گفت: «داره بارون میاد. منو ببرین بیرون».
همسایه‌ حرف‌های مادربزرگم را که شنید دهانش باز ماند. سرش را تکان داد. از عصبانیت خواست «لاحول ...» بگوید. اما حواس‌پرتی باعث شد کلمه‌ی دیگری از دهانش در بیاید. بلند گفت: «عبدالحمید!»
مادرم گفت: «به مادرت بگو مریضه، بیرون بره حتماً سرما می‌خوره. باز هم چرت‌وپرت می‌گه».
پدرم گفت: «آره. درسته»
مادربزرگم داشت ناله می‌کرد: «منو ببرین بیرون، ببرین بیرون. داره می‌باره، مگه دروغه؟»
فکر می‌کرد داد زدنش طوری‌ست که نمی‌توانند جلوی آن مقاومت کنند. در صورتی‌که آن غرش حجیمی که باران با خودش می‌آورد و سروصدای عجول و کولی و پررویی که آرام‌آرام شروع کرده بود به پرکردن کوچه‌های شهر و قیل‌و‌قالی که عادت داشت با هر اتفاق غیرمنتظره‌ای مقابله کند حتا شلوغی‌های کشدار و سفت و سخت را هم خاموش می‌کرد. و باد رگبار را رشته‌رشته با سرعت به زمین می‌ریخت، پرده‌ها را پر می‌کرد. ورقه‌های آهنی دور دیوار همسایه را مثل پارچه‌ی ضخیمی از هم جدا می‌کرد. اگر می‌خواستیم ترس و واهمه‌مان با صداهای عظیمی خود را بیرون می‌ریخت.
باران شاخه‌های سیب را خم کرد.
پدرم گفت: «چی بود؟» و یکهو از جایش پرید. همه‌مان شنیدیم. سنگ بزرگی غلتید و افتاد؟ یا این‌که صاعقه بود؟ ترسیدم. انگار که ابریشم نرمی روی کشاله‌ی رانم کشیده شد. به هم‌دیگر نگاه کردیم.
دوباره صدای غرش آمد، از بالای سرمان. نکند شیروانی است؟ از جا پریدیم و به بالکن رفتیم.
پتک بزرگی را دیدیم که با صدای مهیب روی شیروانی فرود می‌آید. انتهای پتک دست مردی بود. مردی با موهای بلند و قهوه‌ای و گونه‌های سرخ. انگار که دارد مگسی را می‌کشد. صورتش بدون اضطراب و خندان بود. آهن سنگین را فرود می‌آورد.
پدرم داد زد: «هی! نگاه کن ببینم. با توام. پشتِ بومیه! اون‌جا چی کار می‌کنی؟»
مرد در‌حالی‌که می‌خندید سرش را چرخاند. همسایه، من و پدرم را برانداز کرد. یک دستش را مثل حالتِ سلام دادن بالا آورد. بعد دوباره مشغول کارش شد. همسایه با تعجب غرولندی کرد. پدرم بیشتر عصبانی شد. چوب کبریتی را با نوکش به دهانش انداخت ــ پدرم وقتی عصبانی است چیزهایی مثل چوب کبریت و خلال دندان را می‌جود ــ بعد با عصبانیت تف کرد.
دوباره داد زد: «آهای! مگه کری؟ چی کار می‌کنی اون‌جا؟ نشنیدی چی گفتم؟»
حرف‌های پدرم با فرود آوردن پتک هم‌زمان شده بود. مرد به خاطر صدای بلند پتک متوجه حرف‌های پدرم نشد. فقط برگشت و نگاه کرد. خندید. پدرم مجبور شد دوباره حرف‌هایش را تکرار کند.
مرد گفت: «هیچی! دارم شیروونی‌رو تعمیر می‌کنم».
«چه تعمیری مرد حسابی؟ تو که داری پاک خرابش می‌کنی». مرد با بی‌تفاوتی خندید.
گفت: «شما به این می‌گید شیروونی؟ دیرک‌ها همه پوسیدن. تایه ضربه می‌زنی از هم باز می‌شه می‌ریزه».
روی یکی از دیرک‌ها که تخته‌های باریک‌ رویش بود در گوشه‌ی شیروانی ضربه‌ای زد. دیرک شکست و یک‌وری شد. تخته‌های چوبی‌ افتاد. سفال‌ها به داخل ریخت.
پدرم با ترس گفت: «وایسا ببینم. وایسا، فهمیدیم. کی تو رو فرستاده؟»
مرد با خنده‌ای که در آن حال می‌شد به حساب تمسخر گذاشت، گفت: «من عثمان خندونم». و دیگر چیزی نگفت. لباس بدقواره‌ای از کتان‌ِ آبی رنگ پوشیده بود. به ضربه‌زدن با پتکش و ریختن شیروانی ادامه داد. به دست‌های قوی‌اش نگاه می‌کردم و برای این‌كه با سرعت بیشتری ضربه بزند دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم.
همسایه گفت: «آهان، عثمان خندون! اسمتو خیلی شنیدم».
بعد فاضلانه و انگار که بخواهد مرد هم بشنود شروع کرد به صحبت: «رو دست نداره. حالا می‌بینی، دستش خیلی تنده. شیروونی‌های قدیمی و پوسیده‌رو تو نیم ساعت راست‌وریس می‌کنه. آدمو چند روز علاف نمی‌کنه. شیروونی مهمونسرای دولت ... می‌دونی. کارِ همین بود».
پدرم گفت: «عجب!» به عثمان خندان نگاه کرد. عثمان خندان داشت شیروانی را پایین می‌آورد. به اتاق رفتیم.
مادرم جلو آمد.
با اضطراب گفت: «چی شده؟» اتاق را با دیگ‌ها، لگن‌ها و بشقاب‌های ریز و درشت پر کرده بود. از سقف، از جاهایی که شیروانی باز شده بود آب فرو می‌ریخت. از دیوار‌ها پایین می‌آمد و ترک‌هایی را که با قالی پوشانده بودیم و جاهای فرو ریخته‌ی روی کاهگل را بیشتر می‌کرد.
گفتم: «شیروونی داره تعمیر می‌شه!»
به صدای فرود آمدن پتک گوش می‌کردم. درونم سنگ بزرگی می‌شکست، شسته می‌شد، ذوب می‌شد.
مادربزرگم داشت می‌خندید. «داره بارون میاد؟» روی گونه‌هایش آب آمیخته با بوی سفال. داد زدم: «آره!» خانه راهش را گرفته بود و میرفت. از سقف آب می‌ریخت. نگاه‌های غرغرو، متحیر و عصبانی کسانی که در اتاق بودند؛ دیوارها، قالی‌های روی دیوار، شکاف‌ها و چیزهای کثیف و قدیمی که زیر قالی‌ها پنهان کرده بودیم؛ ساعت‌ها، رادیو، آن لرزش‌های طولانی که از حرف‌های نفرت‌انگیز در پارچه‌های کشیده‌شده مخفی شده بود، تخت‌ها، رختخواب‌ها، رسوبات زشت و کثیف چسبیده به جاهایی از رخت‌ها که دیده نمی‌شد، همه چیز، همه چیز با آن آب خنک شسته می‌شد، تمیز می‌شد.
ناگهان از گوشه‌ی سقف تکة‌ کوچکی از آسمان دیده شد. روشنایی ابری رنگ‌پریده. بعد آب گل‌آلود و تیره‌ای پایین ریخت.
همسایه گفت: «الله اکبر». و دوید به خشک‌ترین قسمت اتاق. پدرم نمی‌دانست چه کار باید بکند. یک نگاه به آب‌ها می‌کرد و یک نگاه به صورت کسانی که در اتاق بودند. آخر سر با این قصد که اوضاع را به حالت اول برگردانَد و این ولگرد بی‌کاره را که مثل کلاغی عجیب‌و‌غریب روی شیروانی نشسته بود و داشت خانه را روی سرمان خراب می‌کرد از پس گردنش بگیرد و بیندازد پایین، به پشت‌بام پرید. من هم. عثمان با خوش‌حالی داشت شیروانی را خراب می‌کرد. آب باران از صورت او و از کناره‌های دهانش جاری بود و صدای سوتی که مثل بچه‌ها بازی‌گوشانه از بین دندان‌هایش درمی‌آورد، با صدای ضعیف قورباغهای که زیر باران‌ِ مداوم گیر کرده بود، درهم میآمیخت.
پدرم غرید: «از اون‌جا بیا پایین!» عثمان خندان، رخوشانه غورغور کرد. به کارش ادامه داد.
پدرم گفت: «مگه دستم بهت نرسه. ... ولگرد بی‌سروپا».
عثمان خندان پتک را به پدرم نشان داد و با قدرت ضربه‌ای به شیروانی زد. پدرم ترسید. پایین آمد. به پلیس تلفن کرد. بعد دنبال مأمور رفت.
سرم را به شیشه چسباندم و به بیرون نگاه کردم. باران بی‌خبر قطع شده بود. باد تندی آب‌های روی شاخه‌های درخت را به شیشه‌ها پاشید. غروب با ابرهای پاره‌پاره و نور نارنجی‌رنگِ ضعیفی که جاری می‌شد می‌تابید و آغشته میشد به برگ‌های سیب، دیوارهای دودزده و رنگ قهوه‌ای پوسیده‌ی پشته‌ی هیزمها و ظرف‌های سفید که پر بود از آب‌های ریخته‌شده از سقف ... در دریا در غروبِ دوردست و شهرهای دیگر .... .
در درونم آن تثلیث ــ اگر بروم ... باید بروم ... می‌روم ــ یعنی نرم‌ترین تا قطعی‌ترین تصمیم را حس کردم. دیگر چه کاری می‌توانستم بکنم؟ حسِ کودکان‌ِ غرق در فکری که روی میز خم شدهاند و در زیر نور چراغ به عکسها نگاه میکنند در من پر شد. حسی قوام‌یافته که مرا سنگین میکرد. سرم را از روی شیشه برداشتم. رو به اتاق که نور نارنجی تکهتکه روی آن افتاده بود و داشت کمکم پژمرده میشد و به مادربزرگم نگاه کردم که چارقد سدری‌رنگ مادرم را پوشیده بود. چارقد هنوز پرهیب مادرم را و گرمای او را در خودش داشت و او را مجسم میکرد. فنر درونم در رفت. از جا پریدم و به اتاقم رفتم. قلک گلی را شکستم. گنجه‌ی مادرم را باز کردم. قطار دو سوتِ کوتاه کشید. با خودم گفتم: می‌رسم. پدرم وقتی با پاسبان آمد، دم در بودم. عثمان اعتنایی به آن‌ها نکرد و خندان پایین آمد.
گفت: «خب، اگه نخواین میام پایین. البته کارم هم دیگه تموم شده».
پدرم با عصبانیت داد زد: «نابودم کرد».
همه دلشان به حال پدرم می‌سوخت اما عثمان او را مثل حیوان سیرکی که دارد ادا درمی‌آورد با بهت نگاه می‌کرد. بعد پتک را در زنبیلی گذاشت و روی کولش انداخت. راه افتاد برود.
پاسبان از پشت سر به او نزدیک شد: «کجا می‌ری رفیق؟»
عثمان با خنده گفت: «خونهام».
پاسبان شانه‌اش را گرفت و به جلو هلش داد: «تو هلفدونی که انداختمت خونه‌ی، اصلی‌تو می‌شناسی».
خنده از صورت عثمان پاک شد. آهسته برگشت و با تعجب به صورت بی‌احساس پاسبان نگاه کرد.
انگار که بخواهد از ته و توی قضیه کاملاً سر دربیاورد گفت: «نفهمیدم... هان؟» همسایه با حالت مسخره‌ای خودش را گرفت و گفت: «مملکت قانون داره، نظام داره». عثمان به طرف صدا برگشت و با تعجب زیاد گفت: «آ...هاان!» همه ساکت بودند. پاسبان برگشت و به پدرم گفت: «فایده‌ای نداره». عثمان این حرف‌ها را نشنید. صورتش که اشتباهاً از تعجب کشیده شده بود، به‌سرعت شل شد با خنده گفت: «قربون شما زنبیلش را انداخت روی دوشش و راه افتاد. من هم پشت سرش. ■

گربه‌ها

مدام به یادآوردن دوست قدیمی‌مان، که زنده‌گی‌ كردن در میان تعداد زیادی گربه‌ی مرده را می‌پسندید، چه فایده‌ای دارد. حالا دیگر موهای او بلند نمیشود. از هیچ‌چیز خبری ندارد. شاید هم به خوابی طولانی فرو رفته است. اگر این‌طور باشد با خیال راحت می‌توانم لباس بپوشم و به کوچه بزنم.
شش روز است که در این شهرم. همه‌ی محله‌‌های پرت، کوچه‌های خلوت و دره‌ها و گردنه‌های گل‌آلود را گشته‌ام. جاهای شلوغ و آدم‌هایش را نمی‌شناسم. آیا از این می‌ترسم كه كسی مرا بشناسد؟ فکر نمی‌کنم. یک هفته پیش از کارم بیرون آمدم. اما ترسی در کار نیست. از این‌که مثل شتری بی‌بندوبار و رها می‌توانم سرم را به هر سوراخی که می‌خواهم فرو کنم راضی هستم و می‌گردم.
رفتم پایین. در صندوق پست نامه‌ای به اسم من بود. تعجب کردم. از چه کسی ممكن است باشد؟ چه کسی آدرس مرا در شهری که بدون خبر دادن به کسی و بی‌سروصدا به آن آمده‌ام، می‌داند؟ با هیجان پاکت را باز کردم.
«دوست من» نامه این طور شروع میشد.
«از هفته‌ی قبل به این ور نگران و دلواپسم. نمی‌دانم چه‌طور یکهو ناپدید شدی. به خانه‌ات سرزدم. زن‌ِ صاحب‌خانه گفت که هیچ خبری ندارد. مشخصات تو را به رئیس ایستگاه قطار توضیح دادم و پرسیدم آیا چنین کسی را دیده‌اید؟ گفت: محمدآقابیك چكمه‌زرد! ... من از کجا بشناسمش؟ ناامید به خانه برگشتم. فکر کردم اگر بلایی سرت نیامده باشد حتمایک‌روز برمی‌گردی.
«دو روز پیش یک نفر آمد. مردی عجیب‌وغریب. کلاه نمدی به‌ سر. با شلوار پاچه‌تنگ و پشت‌چین‌دار و پوتین‌های ساق‌دار. با سبیل‌های پرپشت. با تفنگ تک‌لولی روی دوشش که از جنگ نودوسه باقی مانده بود آمد و تکیه داد به در. پرسید که تو برگشته‌ای یا نه. گفتم نه برادر، خبری از او ندارم. بعد یک چیزهایی تعریف کرد. باید تو را پیدا می‌کرد. از قرار معلوم تو یکی از دوستان یارو را با شکنجه کشته‌ای، چه بدانم، و یک‌سری پرت‌و‌پلاهای دیگر. به‌هرحال، فردا ساعت چهار بیرون شهر در کافه‌ی کنار ایستگاه راه‌آهن منتظر توست‌. انگار خرده‌حسابی با تو دارد. فراموش نکن به من سر بزنی، از نگرانی دارم می‌میرم. چشم‌هایت را می‌بوسم. امضا ...
یادداشت:
«راستی، این آدرس را هم یارو داد. نمی‌دانم درست است یا نه. شاید هم این نامه به دستت رسیده باشد. شاید در صندوق پستی خاک می‌خورد. به‌هرحال با بهترین سلام‌ها».
یادداشت را که می‌خواندم خنده‌ام گرفت. از پرت‌وپلاهای ساده‌ای که آن‌جا نوشته شده بود به‌هیچ‌وجه سر درنمی‌آوردم و به این سر در‌نیاوردن خودم هم بی‌وقفه می‌خندیدم. منشی هتل از بالای عینکش چپ‌چپ نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و به کوچه پریدم. یک عصر پاییزی. شب باران آمده بود. در وسط آسفالت روی برکه‌های کوچک چند برگ اقاقیا افتاده بود و با آب حرکت می‌کرد. از جلوی اتومبیل‌ها، درِ شلوغ سینما و پست‌خانه گذشتم. به نامه فکر کردم. چیزهای خوشایندی نداشت. شاید هم یک مشت مزخرف. کسی می‌خواست از من انتقام بگیرد. انتقام آن دوست مسنمان که مرده. مردی با شلوار چین‌دار و کلاه نمدی. تفنگ هم دارد. شاید پُرِپُر. به‌هرحال من حسابی ترسیدم. سردم شد. سرم مثل سر صندوق‌داری شده بود که فهمیده باشد چند هزار لیره کم آورده. با سرعت صفحه‌ها را عقب زدم و از نو شروع کردم: از اولین روزی که دیگر سرکار نرفتم.
صبح روز بیست‌ودوم اکتبر دیدم که حوصله‌ی اداره رفتن ندارم. دلم می‌خواست در خانه بمانم، به یکی از دوستانم سر بزنم، خلاصه، می‌خواستم آن روز را عاطل‌و‌باطل بگذرانم. علاوه بر این، این حالت به نظرم خیلی عادی بود. انگار که تا آن روز بارها به خاطر حوصله نداشتن سرکار نرفته باشم. در صورتیکه در طول نه سال کارمند بودنم ــ تقریباً نه سال با کمی این‌ور یا آن‌ور ــ زنده‌گي‌ِ‌ام با چنان نظم مکانیکیای گذشته بود که در دوهزار و ششصد و نودودو روز، هر صبح درست وقتی که از جلوی مهمان‌سرای والی می‌گذشتم ساعت بزرگ میدان شهرک هشت‌ونیم را زده بود، نه یک قدم این طرف، نه یک قدم آن طرف. از این رو، بین خودم و آدم‌های بزرگی که روی زمین به خاطر احساس نظم شهرت دارند رابطه‌هایی تصور کرده بودم، حتا خیالبافی‌های خنده‌داری هم در ذهنم داشتم.
همین‌طور که داشتم روی تختخواب فکر میکردم مثل یک لاک‌پشت تنبل، که نمی‌داند چه‌کار کند، یکهو بلند شدم لباس‌هایم را پوشیدم و به کوچه پریدم. اول می‌خواستم هرجا که پاهایم می‌روند بروم. اما کمی بعد متوجه دخالت ناخودآگاهم شدم و مسیر مشخصی که به طرفش کشیده می‌شدم. زنجیره‌ی عجیبی مرا به نظم پیچیده‌ای کشاند که روزهای گذشته را به هم ربط می‌داد و بعد به احساس کنجکاوی مربوط به یک خاطره‌ی پاک‌شده که به‌زور جلو رانده می‌شد. بلوار زیرِ باران‌ِ خفیفی آرام‌آرام خیس می‌شد. با حواس‌پرتی، برای این‌که اتومبیلی که از پشت می‌آمد مرا زیر نگیرد به طرف چپ بلوار رفتم. با حس آن کنجکاوی عجیب، آن کنجکاوی بچه‌گانه در خودم، دست در جیب به طرف چهارراه رفتم. به روی درِ صورتی‌رنگی که به ساختمان کوچک بدون پله‌ی کنار دبستان باز می‌شد ایستادم. سخت و محکم بسته شده بود. مثل این‌كه از سال‌ها پیش آن را باز نکرده باشند. صبر کردم، باز نشد. یکهو طاقتم تمام شد. انگار که در باید همین الان باز شود. دیرم شده بود. الان باید ساعت دو دقیقه به نه باشد. به ساعتم نگاه کردم، واقعاً هم دو دقیقه به نه بود. با خودم فکر کردم الان حتا حسابدار هم مثل هر روز نفس‌نفس‌زنان به اداره رسیده و پشت میزش نشسته. رئیس عینکش را پایین آورده و به میزها نگاه می‌کند. دو نوع حس شرم متفاوت در من به هم آمیخت. اگر در باز می‌شد خلاص می‌شدم. ادامه‌ی بلوار درست به اداره می‌رسید. به همین راحتی. ایستگاه دو قدم جلوتر بود. اتوبوس داشت می‌آمد. دیده می‌شد. سریع کوبه‌ی در را زدم. از بین تخته‌های در غبار ریزی فرو ریخت. ناگهان صدای تق‌‌وتق کفشی چوبی و یک حیاط دنج و سنگ‌فرش ارمنی. بعد در انگار که از لولاهایش کنده شود با صدای مهیبی باز شد. برای این‌که اتوبوس را نبینم در را بستم.
در این زمان، در این شهر کسی به فکرش نمی‌رسید که درست در کنار این جاده‌ی شلوغ، پرسروصدا و پررفت‌وآمد، این‌قدر نزدیک، این‌قدر در دسترس، اما در عین حال این‌قدر جدا و بی‌صدا، هوای مرده‌ای وجود داشته باشد. در که بسته شد همه‌چیز بیرون ماند. در دالان ایستادم. دوست قدیمی‌ام با کفش‌های بلند چوبی‌اش (مثل پرنده‌ای روی میله‌ی چوبی قفس) بی‌آن‌که چیزی بگوید به صورتم خیره شده بود. در چشم‌هایش اندوهی کهنه ته‌نشین شده بود، انگار که همین حالا گریه خواهد کرد. از خیلی وقت پیش هم او را همین‌طور دیده بودم. مثل لیمویی مانده، سفت، شیرین، مکدر. اما همیشه خاموش. او را از سوراخ‌های در، از لای پنجره، یا بعضی روزها از گوشه‌ی اتاقش با کنجکاوی نگاه کرده و دیده بودم که از باز کردن در برای مشتریاش پولی به جیب می زد اما آن موقع هم همین‌طور بود.
با حرکت نامعلومی شانه‌هایش را تکان داد. بعد انگار که با حیوانی بی‌خطر رو‌به‌رو شده باشد آرام خم شد و شروع کرد به درست کردن پایه‌ی چهارطاق با گل‌های درهم‌ریخته.
حیاط مثل همیشه بود. گلخانه‌ی بزرگ هیچ جای خالی نداشت. آن‌قدر گل بود که نمی‌شد شمرد. باغچه پر از گیاهان متواضع بود. گل‌های دورگه‌ی خاردار که از اصالت افتاده بودند، زنبق‌ها، ختمی‌ها و داودی‌های ضعیف و کوتاه. برگ خیلی از آن‌ها ریخته و ریشه‌هایشان خشک شده بود. اما دوستم با دقت زیادی خاکشان را به‌هم می‌زد. ریشش به برگ‌های گل می‌گرفت.
آرام گفتم: «مرد حسابی، آدم این‌طوری از دوستش استقبال می‌کنه؟! چهل سال یک‌بار این‌جا میام. یه سلام هم نباید بكنی؟»
در‌حالی‌كه یکه خورده بود برگشت. در صورتش انگار ترس بود. سعی می‌کرد لبخند بزند: «ها؟ ه! حواسم نبود. سلام! نه جانم».
با حجب و خجالت حرف می‌زد، شاید هم کمی لکنت داشت. داخل رفتم. درِ ات��ق نیمه‌باز بود. هل دادم. داخل شدم. یک آن احساس غریبی کردم، بعد آن‌جا را با همه‌ی جزئیات به خاطر آوردم و بعد هم بوی آشنایی درونم را پر کرد. کجاست آن بوی منحصربه‌فرد چاپخانه‌ی قدیمی، تعمیرگاه ماشین، آخوری در زمستان یا دکان پوست‌فروشی، بوی سریشم آمیخته با بوی پوست گوسفند و بز. یک‌مرتبه احساس راحتی کردم. رفتم و نشستم روی چهار پایه. روی دیوارها، عودها و ویولون‌ها. عودهایی که روی تنه‌شان با زیبایی فوق‌العاده‌ای کنده‌کاری شده‌ و صدف به کار رفته بود. روی زمین گلیمی کهنه. اتاق را پر نکرده. جای خالی را حصیری تاشده پوشانده. پس کو گربه‌ها؟
در باز شد. دوستم داخل شد و پشت سرش یک دسته گربه‌ی خاکستری که نفهمیدم از کجا بیرون پریدند. آن‌قدر زیاد که اتاق را پر کردند. مثل خط‌های دراز در‌حالی‌که هوا را می‌شکافتند بالا پریدند. مدتی آن‌ها را تماشا کردم.
دوستم زمان زیادی را به تعریف داستان آن‌ها گذراند. این‌ها را می‌دانستم. سالی یک‌بار به کوچه می‌رفت یا نمی‌رفت. باقی روزها همه‌اش با گربه‌ها. گربه‌های فوق‌العاده‌ای بودند این‌ها. حتا می‌شد گفت که آن‌قدرها هم به گربه شبیه نبودند. چیزهایی که به محض دست زدن پخش می‌شدند، می‌پریدند، غیب می‌شدند، این‌همه عمر کرده بودند. این کله‌ی پنهان شده در انبوه موهای نامرتب که به فکر لانه‌ی این پرنده‌های خانه‌گی بود همه‌ی آن‌ها را تغذیه می‌کرد. سال‌هاست که غذایشان همیشه جلوشان گذاشته می‌شود. از وقتی چشم باز کرده‌اند، هیچ روی روشنایی را ندیدهاند، مثل گندم‌های زرد و نحیف که دور از آفتاب در انبارهای نمور زیرزمین رشد می‌کنند، پژمرده، بی‌شخصیت و خودبین هستند. دوستم همه‌شان را در یک جا بزرگ می‌کرد. شاید بیست تایی می‌شدند. اگر برای هر کدامشان یک ساعت وقت می‌گذاشت روزش پر می‌شد. بعد نوبت عودها بود.
نشست. یکی از عودها را به دست گرفت. ساز از کارافتاده‌ای که فقط دو سیمش باقی مانده بود. با انگشت‌هایش یکی دو زخمه زد. از تنه‌ی صدف‌کاری شده‌اش گردوخاک ریخت. صداهای غبارگرفته. زمان زیادی ساز زد. شاید هم آکورد می‌گرفت. از سیم‌ها آهنگ بدوی و غریبی به اطراف پخش می‌شد. در من احساس آرامشی که سال‌ها برایم ناآشنا و غریبه بود، بیدار شد. دلم خواست که در این اتاق تاریک چند روز و شاید هم مدتی طولانی بمانم. اگرچه با هم خیلی صمیمی نبودیم. اما باشد، چاره‌ای نیست. به گربه‌هایش علاقه‌مند می‌شدم. او هم از این موضوع احساس ترس می‌کرد.
آهسته گفتم: «گربه‌هات خیلی قشنگن».
سرش را بلند کرد. با تلاش و با صورتی هیجان‌زده شروع کرد به حرف زدن: «آره ... قشنگن، مگه نه! همه‌شونو خودم تربیت کردم. همه‌شون هم قشنگ. قبلاً این‌طور نبودم. جوونی‌هام شب و روز تو کوچه‌ها ول می‌گشتم. گاه‌گداری با گربه‌ها مشغول می‌شدم. اما چه گربه‌هایی. پوف. گربه‌های کوچه و خیابان. گل‌آلود، پررو، تا بخوای باهاشان انس بگیری، فرار می‌کنن و می‌رن. کوچه‌به‌کوچه می‌گشتم. سال‌ها همین‌طور گذشت. بعدها یاد گرفتم».
مکثی کرد و بعد آرام گفت: «گربه‌های کوچه مال کوچه‌هاس، ولشون کردم. گربه‌های خودمو تربیت کردم. اگر بدونی چه‌قدر تشخیص دادنشون سخت بود. شاید اون موقع‌هام بودن. ولی از کجا می‌تونستم بشناسم. همه‌اش با گربه‌های کوچه‌ای مشغول می‌شدم. بعد عقلم سرجاش اومد. اونارو که مال خودم بودن ترتیب کردم. همشونو مثل خودم غذا دادم».
ناگهان مکث کرد. زل‌زده به چشم‌هایم پرسید: «شمام گربه دارین؟»
«آره».
«زیادن؟».
«نه، دوتا».
«هر دو هم خوبن؟».
«یعنی چی؟»
مثل این‌كه نفهمیده باشد، مبهوت به صورتم نگاه کرد. «یعنی هر دوشون هم خوبن؟»
گفتم: «نفهمیدم چی می‌خوای بگی». «مگه بعضی از گربه‌ها خوبن؟»
هنوز گیج بود. بعد، خنده‌ی استهزاآمیزی سر داد. گفت: «همین‌طوره»، «به‌هر‌حال دقت کن. به هر كدوم با مقدار متفاوتی غذا بده. یکی كه بیشتر می‌خوره، قوی می‌شه و اون یکی رو می‌کشه.» کمی فکر کرد «خوب معلومه، از کجا مي‌‌شه فهمید. به‌هرحال، بگذریم. از خیلی وقت پیش گربه‌هام رو به کسی نشون نمی‌دادم. با نگاه‌ها از بین می‌رفتند. مرده‌ها رو تو این عودها دفن کردم». اندوه صورتش عمیق‌تر شد. «حالا بزرگ شدن. چند ساله كه به کسایی که در خونه‌مو بزنن نشون می‌دم. حالا دیگه اونان که می‌ترسن. اونا از نگاه گربه‌هام می‌ترسن. یه نگاه که گربه‌هام به چشمشون می‌اندازن، پخش‌و‌پلا می‌شن، غیب می‌شن، فرار می‌کنن».
آهسته گفتم: «می‌ترسن! از چی؟»
گفت: «تو رو شامل نمی‌شه»
«منو شامل نمی‌شه؟ برای چی منو شامل نمی‌شه؟»
با تأکید روی کلمات، انگار که بخواهد مرا تحت نفوذ قرار دهد گفت: «شما اونا رو دوست دارین».
کمی یکه خوردم. این‌ها موجوداتی دوست‌داشتنی‌ نبودند. چشم از دوستم برگرفتم و بالا را نگاه کردم. یکی از گربه‌ها، در‌حالی‌که نیم‌دایره‌ای را در هوا ترسیم می‌کرد و از حد فاصل چشم‌های من و لامپ به‌سرعت می‌گذشت، تا متوجه نگاه من شد یکهو مثل سنگ یخ‌زده‌ای در هوا ایستاد. دمش را جمع کرد و به من نگاه کرد. مردمک‌های چشم‌هایش روی‌هم‌رفته مثل پرانتز بود. با دقت نگاهش کردم. زل‌زده بود به چشم‌های من. غیرعادی، پژمرده و نامعلوم. این از آن قمارهایی بود که مجبور بودم امتحان کردن آن‌را به وقت دیگری موکول کنم. گربه لیز خورد. منحنی‌اش را تمام کرد و لای حصیر غیبش زد.
گفتم: «به نظرم همین‌طوره. خیلی دوست داشتم با گربههاتون زنده‌گی‌ کنم».
دوستم حرکتی به انگشت‌هایش داد. از تنه‌ی کنده‌کاری‌شده‌ی ساز موهای خاک‌گرفته و پژمرده‌ی گربه شروع به ریختن کرد.
نمی‌دانم چند روز با او ماندم. روزهای اول در لذت کش‌دادن آرامشی مشخص غرق بودم. بعد که این لذت ضعیف‌تر شد و از بین رفت خودم را در اتاقی قدیمی با آدمی عجیب‌و‌غریب و دسته‌ای گربه‌ی نحیف دیدم. آن موقع بود که بین ما آن رابطه‌ی تفاهم‌ناپذیر و دقیق پا گرفت: دشمنی. نمی‌دانم چه‌طور شروع شد. ندانستن‌ِ من به ندانستن‌ِ مگسی شبیه است که میخواهد به آن طرف شیشه برود اما نمیداند که در واقع در آن طرفِ شیشه است. آیا تلاش بی‌پایان او وجود ندارد؟ هنوز نفهمیدم؛ نفهمیدم. امروز هم هیچ‌چیز نمی‌دانم. اما دشمنی پا گرفت. فکر می‌کنم روز دوم بود؛ می‌خواستم از باغچه گل داوودی‌ای بچینم و به سینه‌ام بزنم. شاید ارزشش را نداشت. چیز به‌درد‌نخورِ پژمرده‌ای بود که بیشتر گلبرگ‌هایش خشک شده بود. باشد، حالا خواسته بودم. کامل رو به دوستم کردم و داشتم می‌گفتم: «یکی از این داوودی‌های بنفشت رو بچینم و بیام، می‌خوام به سینه‌ام بزنم». که یکهو چهاردهمین گربه که تا آن موقع ندیده بودم اما بودنش را حدس می‌زدم از جای خود بیرون آمد و خودش را با سرعت تمام به صورت من پرتاب کرد. عقب کشیدم. با نگاه ترسناکی به دماغم خورد و رد شد. رنگم پریده بود. و پشتم محکم به چهارپایه خورده بود و درد میکرد.
داد زدم: « هی، چه خبره؟»
دوستم دستپاچه شد. «صبر کن، صبر کن جانم! طوری نیست. بعضی وقت‌ها پیش میاد. فقط یه سوء‌تفاهم بود».
یک ساعتی به خودم نیامدم. آن داوودی بنفش هم روی شاخه‌اش خشک شد.
روزهای بعد اتفاق‌های ترسناک‌تری افتاد. حتا توضیح دادن کارهایی که شب‌ها موقع خواب می‌کردند سخت است. یا روزها. مثلاً موقع نواختن عود اگر کوچک‌ترین سروصدایی می‌کردم با میومیو کردن‌های اعصاب خردکن سرم را می‌بردند. نه این‌که به فرار کردن و خلاص شدن فکر نکنم اما خیابان پشت در، سروصداها، شلوغی، متعلقات خودمان و همه‌ی دیگران برای من مثل به خاطر آوردن دوباره‌ی گذشته‌ای بسیار دور بود با جزئیاتش که خیالی بیش نیست.
به نظرم روز سوم بود. نزدیک ظهر. با دوستم روبه‌روی هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم. گربه‌ها آن دور و بر نبودند. در این بین از او پرسیدم از این‌که همه‌اش این‌جاست حوصله‌اش سر می‌رود یا نمی‌رود و این‌که آیا بازکردن در و ارتباط با خیابان ممکن است یا نه. ناگهان چند تا از آن ابلیس‌ها از گوشه و کنار بیرون آمدند و روی من پریدند.
گفتم: «هی، برادر کافی‌یه، یعنی چی! به این گربه‌هات ادب یاد بده. حالا خوبه همه‌شون این‌جا نیستن! دیگه دارم کلافه می‌شم».
همین‌طور که این‌ها را می‌گفتم چندتایشان دوباره به صورتم پریدند.
دوستم با دستپاچه‌گی گفت: «هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. من اونارو این‌طوری تربیت کردم. هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. این شمایین که باید به خودتون ادب یاد بدین».
خون به مغزم دوید. به‌سختی به خودم مسلط شدم. از قرار معلوم این عوضی می‌خواست با گربه‌هایش به من حکومت کند. تمام شب به فکر راه چاره بودم. با خودم فکر کردم ی‌کاش می‌توانستم این گربه‌‌ها را از بین ببرم. خیلی مشکل بود. تا دست می‌زدی پراکنده می‌شدند و باز از نو حالت قبلی‌شان را پیدا می‌کردند. مثل خط کشیدن روی آب بود. نزدیک صبح بالاخره پیدا کردم. خیلی طول می‌کشید اما به نظرم بهترین راه بود. تعجب کردم که چرا زودتر به این فکر نیفتاده بودم.
فردای آن روز فوراً شروع کردم به اجرای نقشه‌ام. فوق‌العاده مشکل بود. اگر صحبت‌هایم با ریشو کمکم نمی‌کرد شاید نمی‌توانستم هیچ موفقیتی در این کار به دست بیاورم. با کمک این صحبت‌ها نتایج خیلی خوبی گرفتم. کار را از خوب‌ها شروع کردم. از گربه‌های خوب. اول آن‌ها را پروار کردم. مثل خوک چاق شدند. دیگر غذای بقیه را می‌قاپیدند و جای آن‌ها را اشغال می‌کردند. این وضعیت نتیجه‌اش را خیلی دیر نشان نداد. یک روز ظهر دعوای بزرگی به راه افتاد. با همه‌ی تلاش‌های ریشو یکی از گربه‌ها مرد. مثل ژله از هم پاشید. نتوانست به حالت اولش برگردد، غیب شد، رفت به جایی که آمده بود. ریشو از این اتفاق بسیار غمگین شد. ساعت‌ها به‌تلخی گریه کرد. درست زمانی که داشت کمی تسکین پیدا می‌کرد در دومین دعوا گربه‌ی دیگری مرد و این‌ بار ریشو از شدت غصه به رختخواب افتاد. رختخوابش را در جای خوبی انداختم و برایش چای دم کردم. عودش را خواست. بعد از کمی آکورد گرفتن بالای سرش آویزان کرد. اندوهش تمامی نداشت. مدت زیادی در میان هق‌هق، بریده‌بریده زاری کرد. هیچ‌طوری نمی‌توانست از علت دعوا سر دربیاورد.
هیچ دلسوزی‌ای نکردم. ادامه دادم. هر روز یکی دوتاشان تلف می‌شد. بوی سنگین اتاق خفیف‌تر می‌شد، شکل‌های نامعلوم که در سقف رسم می‌شدند، خط‌های خاکستری که حرکت می‌کردند و می‌ایستادند کمتر می‌شد.
دوستم دیگر خیلی کم حرف می‌زد. عود بالای سرش آویزان بود. حتا دیگر آکورد هم نمی‌خواست بگیرد. ضعیف شد. چشم‌هایش گود افتاد. خواستم دکتر بیاورم. با تندی رد کرد. غذا نمی‌خورد. شیری را که شیرفروش هر روز صبح دم در می‌گذاشت نمی‌خورد. روزهایمان در دیوانه‌گی مضحکی می‌گذشت. گربه‌هایی که می‌پریدند، دعوا می‌کردند، می‌مردند، بوی بیماری، ساعت‌های بی‌خوابی. با این‌که می‌دانستم اگر این طور پیش برود روزی او را خواهم کشت، با عشق و علاقه، همه‌ی خواسته‌هایش را ــ دیگر چندان خواسته‌ای نداشت ــ به جا می‌آوردم. کسی چه می‌داند، شاید فکر نمی‌کردم او با این کارها بمیرد. اما این مثل روز روشن بود.
باران رفته‌رفته فشار می‌آورد. از سقف خانه‌ی قدیمی آب می‌چکید. کف خانه آن‌قدر آب جمع شد که اگر تا بهار می‌ماند حصیرها سبز می‌شدند. به حیاط هم نمی‌رفتم. دیگر در حیاط با اکسیژن فراوانش به من حالتی مثل مرگ عن‌قریب دست می‌داد. اما به محض این‌که زنده‌گي‌ِ‌ام در اتاق حالتی تحمل‌ناپذیرگرفت ــ روزی که نفس‌های خفه‌ی مریض آخرین تکه‌های هوای تمیز را تمام و او را برای مرگ آماده می‌کرد ــ به باغچه پریدم. زیر باران مثل مست‌ها قدم زدم.
آن روز بعدازظهر آخرین گربه هم مرد. به دوستم توضیح دادم که زنده‌گی‌ با گربه‌های مرده بیماری را شدیدتر و ناامیدی را در آدم بیشتر می‌کند. بعد مسئله‌ی سلامتی‌اش. بایک مشت جسد در گوشه‌ی اتاق. گفتم:‌ «دیگه اینارو ول کن. این در حیاط رو باز کنیم بریم یه جای تمیزتر، بیمارستان یا هر جایی که می‌خواد باشه، ول کنیم و بریم». نمی‌توانست حرف بزند. صدای بریده‌ی خس‌خسی از گلویش درآمد. با ابروهایش «نه» گفت. به گربه‌های مرده، انگار که زنده باشند با شوق نگاه می‌کرد. گذشته‌ را، عودهای درب‌وداغان پر از موی گربه‌ها را به یاد می‌آورد.
آن موقع، مثل کسی که روزها اسیر بوده و درِ آزادی یکهو به رویش باز ‌شده به طرف درِ کوچه حمله ‌کردم. بازش کردم. خیابان با همه‌ی سروصدایش به داخل آمد. زیر باران دو لیموناد خوردم. نیم‌کیلو خرنوب خریدم. برای این‌که به اتوبوس برسم تا ایستگاه بعدی دویدم. بعد به عکاسی رفتم و درست دوازده عکس پرسنلی گرفتم.
بعد سوار یک اتوبوس شدم و به گـ ... آمدم.
شش روز در گـ ... گشتم. همه‌ی محله‌‌های گوشه‌وکنار و دره و گردنه‌های گل‌آلود و ناجور را. باز هم یک نامه آمد و مرا پیدا کرد. یک مرد با شلوار پاچه‌تنگ و مارتین1 منتظر من بود. با این‌که هیچ‌کس ندیده بود. من هم که کاری نکرده‌ بودم. یارو خودبه‌خود مرد ــ آیا مرد ؟ ــ وحشت مرا فرا گرفت. در آن غروب غمناک و راحت که اندک بادی نیز می‌وزید، سردم شد، لرزیدم. حساب و کتاب تازه‌ای شروع می‌شد. به ایستگاه رفتم. سوار اولین قطار شدم و به محله‌ی خودم برگشتم.
کافه‌ی کنار ایستگاه. گویا تا به حال این‌جا نیامده بودم. کلبه‌ای چوبی با هفت‌هشت میز روبه‌رویش‌. سایبان‌های گرد سفید و قرمز سفت کشیده‌شده روی پایه‌های چوبی. نوکشان از وزش باد پاره شده و آویزان است. گاه‌گاه پاره‌ای از آن جدا و مثل پروانه‌ای قاطی دود لکوموتیو می‌شود. باران قطع شده، هوا ملایم است. پشت میزی نشستم. منتظر ماندم. تنها شاهد حادثه ــ در اصل تنها شاهد من هستم. او از کجا می‌تواند شاهد باشد ــ می‌خواهد حسابش را تصفیه کند. تصفیه کند ببینیم! با خودم گفتم بگذار این موضوع کاملاً تمام شود. فکر کردم بعد از این همه روزهایی که با دشمنی، جنگ و دعوا، عذاب و ترس گذشته، دیگر همه‌‌ چیز باید فیصله پیدا کند. هرچه می‌خواهد بشود. مثل کسی بودم که می‌خواهد به قطاری سرعت‌گرفته برسد، ولی هیچ‌کس باور نمی‌کند که او بتواند برسد. چشم‌هایم هیچ‌چیز را نمی‌دید.
سفارش چای دادم. چشم‌هایم را به نقطه‌ای از جاده که هیچ‌کس از آن رد نمی‌شد دوختم و منتظر ماندم. شب شد. نیامد. فکر کردم به خانه بروم. بعد منصرف شدم. حتماً آن موقع می‌آید و مرا پیدا نمی‌کند. هوا سردتر شد. خودم را در پالتویم پیچیدم و نشستم. قهوه‌چی چند بار آمد و نگاهم کرد. بعد سرش را انداخت و رفت در کلبه‌اش خوابید. تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. بعد دوباره شب. از بس چای خوردم دهانم درد گرفت. در جیبم غیر از دو قروش سوراخ چیزی نماند. از گرسنه‌گی و سرما زانوهایم می‌لرزید. از جایم بلند نشدم. پایه‌های صندلی در چمن فرو رفتند. چند روز این طور گذشت.
حالا دیگر باد آخرین تکه‌ی سایبانم را هم برداشت و برد. تقریباً خورشید دارد درمی‌آید. از پشتِ كوهِ «دؤرد كیرك ترنی». سرم گیج می‌رود. معده‌ام دارد سوراخ می‌شود. سه روز است که قهوه‌چی به من سر نزده. دیگر به من به چشم زباله‌ی بی‌ضرری نگاه می‌کند. آن تو دارند تریاک می‌کشند. در آن کلبه‌ی تنگ و کسل‌کننده. احتمالاً دیشب کسی مرده. سنگ مصلّا را می‌شویند و تمیز می‌کنند. یکی از آن‌ها شلوار پاچه‌تنگ پوشیده. بر سرش هم کلاه نمدی دارد. شاید هم خودش باشد. یک لحظه به من نگاه کرد. او برنده می‌شود. اگر بلند شوم و پیشش بروم. کجا ...ست. چشم‌هایم دیگر نمی‌بیند. فقط باد را می‌بینم. دومین سایبان را شروع کرده. تکه‌تکه برمی‌دارد و می‌برد. ■