Gilgamesh ...

نشرِ كلاغِ سفید، تهران 1389

گیل‌گمش در پیِ جاودانه‌گی

(گزیده‌ای از شعرهای)

ملیح‌جَودت آندای

ترجمه‌ی شهرام شیدایی

(پانزده شعر از متنِ كتاب)

به مسافرخانه‌ای

كاش به مسافرخانه‌ای می‌رفتم
رخت‌خوابی تمیز كاش برایم آماده می‌کردند
همه‌چیز را، حتا نامم را كاش فراموش می‌کردم و
به خواب می‌رفتم ...□

خجالت می‌كشم از تو

خجالت می‌کشم از تو لبِ‌دریا
همه‌ش باید اون‌وقتایی که بی‌کار می‌شم
بی‌پول می‌شم
بیام سراغِ تو ؟
ببین فردا می‌رم استخدام بشم ،
پس‌فردام احتمالاً ازدواج می‌کنم
سری بزن به ما لبِ‌دریا !
دیگه تو خونه‌مون منتظرِ تواَم . □

عکس

چهار نفری توی پارک آن را گرفته‌ایم،
من، اورهان، اُکتای و شناسی ...
به نظر پاییز می‌آید
بعضی‌هامان پالتو، بعضی‌مان کُت به تن داریم
درختان‌‌ِ پُشتِ‌سرمان بی‌برگ‌اَند ...
هنوز پدرِ اُکتای نمرده،
من بی‌سبیلم،
اورهان، هنوز سلیمان اَفندی را نمی‌شناسد.

اما من هرگز این‌قدر غمگین نشده بودم؛
این عکس چه‌چیزی از مرگ درخود دارد؟
درصورتی‌که هیچ‌کداممان نمرده‌ایم و زنده‌ایم. □

لیریزم

لیریزم ! قبل از همه‌‌چیز لیریزم
قبل از ماده قبل از تاریخ قبل از میلادِ مسیح
قبل از چپ ، قبل از راست
یک‌عالمه لیریزم برای شکمِ گرسنه

لیریزم چشم و ‌ابروست
لیریزم عقلِ سلیم است
بعضی‌جاها خرچنگِ خوراکي‌‌ست
بعضی‌جاها آبِ لوبیاست

این لیریزم چه چیزِ مقدسی‌ست
برای بعضی‌ها آرخالق آرخالق آرخالق است
برای بعضی‌ها برای بعضی‌ها برای بعضی‌ها شَه‌بال است
آه من لیریزم را خیلی دوست دارم

مثلاً این آش
نمک و فلفل‌اَش خوب است ،
روغن‌اَش حرف ندارد عالی‌ست
پس کو لیریزم‌اَش ؟

لیریزم سولوكوله‌ است
لیریزم بیوك‌آدا ست
لیریزم مفتِ مفت است
لیریزم در دهان‌‌ِ شیر است □

آغازی برای شعری بهاری

آقا‌معلم! هوا چه‌قده قشنگه
راه‌ها، درختا، پرنده‌ها چه‌قد قشنگن
آقا معلم! همه‌جا داره برق می‌زنه
دیگه هیچ‌چیزِ پوشیده و مخفی و پنهون نداره دنیا
هرچی داشته و نداشته ریخته وسط
همه‌ی گیاها، همه‌ی حیوونا، همه‌ی سنگا
خزنده‌ها، كُنگلومراها، سرخسا
همّه‌ی همه‌شون این وسطن آقا‌معلم!
تو رو خدا مام بریم
كتابا این‌جا بمونن
این‌جا بمونن حشراتِ سیاهِ نیش‌دار
قورباغه‌هایی كه دست‌و‌پاشون تیر كشیده شده
همه‌شون این‌جا بمونن
خالی خالی بمونن خونه‌ها و مدرسه‌ها
زندونا، بیمارستونا ...
آقا‌‌معلم ! آقا‌معلم جونم!
مریضا رو می‌گیریم رو كولِمون
كی می‌دونه كه چه‌قده دلشون لك زده برا صحرا ...
زندونیا آقا! ؟
كی‌ می‌دونه چه‌قده خوش‌حال بشن
هی بغلمون كنن و ببوسنمون. □

دنیای باحساب‌کتاب

دیوونه‌ی این دنیام که همه‌چی‌ش رو حساب‌کتابه
زمستون و تابستونش
بهار و پاییزش
شب و روزش ردیفه .
ریشه‌ی درختا تو خاکه
همه‌ی درختا ریشه‌هاشون تو خاکه
سرِ کوه‌ها رو به بالاست
همه‌ی کوه‌ها سراشون رو به بالاست
آدما عقلشون توی کله‌شونه
همه‌ی آدما عقلشون توی کله‌شونه
پنج انگشتِ دست سرِ جای خودشونن
بزرگه ، سبابه ، وسطی ، حلقه ، انگشت‌کوچیکه .
می‌گم اگه انگشت‌کوچیکه
بخواد پاشه بره طرفِ وسطی
چه غلطا ! بهش نمی‌آد
یایکی از این اقاقیاها
سرشو که بکُنه توی خاک
یه گشتی یه چرخی بزنه
سلام شابلوط ، سلام کاج
سلامٌ‌علیکم ، علیکمُ‌السلام
وقتی با کی‌ای چی‌ای کجایی‌ای صحبت شروع می‌شه
اون‌وقت می‌رن سراغِ ریشه‌های اقاقیامون ...
چو می‌افته با باد همه‌جا می‌ره
ریشه‌ش بیرونه ، ریشه‌ش بیرونه !
یا مثلایه کوهِ عظیم
سرشو پایین بیاره ...
خدا اون روزو نیاره .
دیوونه‌ی این دنیام که همه‌چی‌ش رو حساب‌کتابه
مُرده‌ها پایینن
زنده‌ها بالان
بابا چه‌قده کیفمون کوکه ! □

چاره‌ای نیست

یاد گرفتیم برای مرگ چاره‌ای نیست
برای قضا و قدر و بلا چاره‌ای نیست
برای ریزشِ مو
برای چین و چروکِ صورت چاره‌ای نیست
یاد گرفتیم چاره‌ای نیست
برای بیكاری هم چاره‌ای نیست ؟
برای گرسنه‌گی هم چاره‌ای نیست ؟
یاد نگرفتیم و گذشت
چاره‌ای نیست . □

دوی چهار در چهارصد با مانع

( طوری بخوانید كه رفته رفته سرعت بگیرد)

عثمان اول
اورهان اول
مُراد اول
عثمان دوم
اورهان سوم
احمد چهارم
محمد پنجم
عثمان سوم
محمد ششم
محمد وایسا
عثمان چهارم
احمد هفتم
عثمان دوم
محمد سوم
محمد اول شد . □

درباره‌ی واکسی، درختِ گیلاس و دخترِ کولی

کله‌ی سحر می‌زنم از خونه بیرون
بی‌کار که نیستم کار و زنده‌گی دارم
می‌رم توی یه پارک می‌شینم

فی‌الفور یه واکسی سیخ وی‌می‌سه جلوم
زُل می‌زنه به پوتینام و هی نیگا می‌کنه
چی‌چی رو هی داری نیگا می‌کنی
مگه اختیارش دستِ خودمون نیست ؟
خُب نمی‌خوایم واکس بزنیم .

با خودش می‌گه ، آقارو ! چی داری که واکس بزنی
بعد ابروشو می‌ده بالا و می‌گه
" داداش اینی که افتاده رو زِمین مالِ شُماس " ؟
نگا می‌کنم ، جلوی پامه
یه شونه‌ی کثیف مثلِ لش ،
برِش می‌داره و می‌ره .

تو این گیر و دار یه آدمِ بی‌کار و بی‌عار و تنبل
می‌آد عدل می‌شینه رو نیمكتِ روبه‌روم
اگه فقط بشینه که ایرادی نداره
نشسته که هیچ تازه داره فکرم می‌کنه !

مَردک ! داری به چی فکر می‌کنی ؟
می‌گه " دارم به درختا فکر می‌کنم
به اینی که اونام زنده‌ن ،
ریشه‌ها ، شاخه‌ها ، شکوفه‌ها ...
گوشمو می‌چسبونم به تنه‌شون
چه غوغایی تو درختاست ... "

رفتم تو نخِ چیزایی که اون بهشون فکر می‌کرد
فدات شم درخت که نون و آب نمی‌شه
تو یه کاری برا خودت دست و پا کن
اول انضباط ، اطاعت ، دیسیپلین
بعد فکر کردن .

زده‌م تو خال ، اما مرتیکه گوش نمی‌ده که
یه‌سره داره فکر می‌کنه

می‌گه ، یه زن
می‌گه ، یه پنجره
می‌گه ، یه درختِ گیلاس

خدا بگم چی‌کارت کنه
بی‌کار که نیستم کار و زنده‌گی دارم
بلند می‌شم می‌رم یه پارکِ دیگه

این دفه یه دخترِ کولی فال‌گیر سبز می‌شه جلوم
می‌گه فالتو بگیرم آقا !
می‌گه تو دشمنایی داری

ببند خالیتو دخترِ فال‌گیر !

ـ می‌گه تو دوستایی داری

ببند خالیتو دخترِ فال‌گیر !

می‌گه تو دلبَری داری

ببند خالیتو دخترِ فال‌گیر !

بازم سر و کله‌ی اون مرتیکه‌ی بی‌کار و بی‌عار و تنبل
پیدا می‌شه ، بازم می‌آد عدل می‌شینه رو نیمكتِ روبه‌روم
به چیا که فکر نمی‌کنه
تازه بی‌ترس و واهمه اونم با عشق فکر می‌کنه

می‌گه ، مملکت
می‌گه ، آدما
می‌گه ، صلح

مَرده پاهاش رو زمینه
سرش تو آسمونا می‌چرخه و
فکر می‌کنه . □

سگ

سگ
سر در پی صبحِ پاییزی گذاشته
در پارکِ کودک
سگ بُدو صبحِ پاییزی بُدو.

دریای مهاجر

1

من ، تو و گلدانمان در ایوان :
الیزابتْ سخت مشغول ، این اولین مثلثِ ساختمان است .

نه قدیم است ، نه جدید . انگار شفاف‌ترین
دقیقه‌ی سرنوشتمان است که می‌لرزد

بر روی دریای مهاجر . ما از آن غافلیم .
صدای سنگ شبیهِ صدای انسان است .

چشم كه می‌چرخانی می‌بینی ، گلدان‌‌ِ روی ایوان
جای ابر را گرفته . ابرها

در کف‌ها و حباب‌های دریا بدل به اسب‌ها ‌شده‌اند .
و من و تو می‌تازیم و می‌تازیم ، پیشاپیشِ ما

پرنده‌ای سرخْ درختِ پیرِ آقطی را می‌لرزانَد
در همان لحظه‌ای كه کودکی نابینا به آن‌جا نگاه کرد .

بعد ابر دوباره گلدان می‌شود ، اسب‌ها
نَفَس‌نَفَس می‌زنند ، ما خسته‌گی درمی‌كنیم ، در گوش‌هامان

نجوایی مثلِ حرف‌های نامفهومی
كه دیوارها می‌گویند. از امروز ، از همین صبح .

نه یادآوری‌ست نه فراموشی‌ . به‌هم‌رسیدنِ لبه‌هاست،
درآمیخته با بوهای سرخِ ساحل‌ها

كه مثلِ چهچهه‌ی بلبلی افلیج شدت می‌یابد
در نمادهای آرام و سنگین‌ِ خیره‌ماندن‌هامان.

و من لحظه به لحظه به تو می‌کوچم
می‌کوچم و بازمی‌گردم و مثلِ لرزشی ،

می‌گردم دنبالِ سنگِ لب‌هایت ،
می‌گردم دنبالِ نامت که با باران نوشته بودم .

‌گاه ناپدید می‌شوی ، در شكاف‌های
دره‌ی خودت ، ‌گاه فوران می‌کنی

بر فرازِ دره‌ای که ناپدید شده .
بارها و بارها من پیشِ خود گم می‌شوم .

همه‌اش همین است . نه قدیم است ، نه جدید .
انگار شفاف‌ترین دقیقه‌ی سرنوشتمان است .

2

آبی‌های بی‌شمار، جای خود را به اندیشه‌ای دست‌نخورده می‌دهند
هم‌چون کلماتی که به‌تنهایی وجود ندارند

و سرمننشأشان نامعلوم است ؛
روحْ کرستالی‌ست از زغال ، از تاریکی زاده می‌شود

مثلِ ماهِ سرخ ، شب‌پای شب می‌شود .
و در قافله‌سالاری اَشكالِ شمارش‌پذیر

چونان گیاهی گوشت‌خوار دهان می‌گشاید
بر هر‌چیزی که پخش ‌شود و جمع ‌شود.

پخش‌ شدن تنها [ یک ] جمع شدن است .
مایعی جنسی‌ست که غلافش را می‌شكافد، قوس‌‌های خورشید است

در خود جمع می‌شود و باز می‌شود ، كهن‌ترین تصاویری‌ست
از صدف‌هایی پُرستاره که برق‌برق می‌زنند ؛

بالِ آسمان که سرخ می‌شود و رنگ می‌بازد ؛
انواعِ میوه‌ها با پاهای مُهر و موم شده بر شاخه‌ها ؛

كه دیوانه‌وار سبز می‌شوند به سوی ابدیتی جدید، سپس فرو می‌افتند
و خاکی پُر از استخوان‌های سفیدشده

که چونان شیرِ دریایی نفَس‌نفَس‌زنان اعماقِ آدمی را لمس می‌کند
نه قدیم است ، نه جدید . همه‌اش همین است .

همه‌اش همین است . من ، تو و گلدانمان در ایوان
تنها در بال‌به‌هم‌كوفتن‌هی‌ نمادهای آرام و سنگین .

3

حالا تمامِ کلمه‌ها را مُشت‌مُشت می‌پاشم
به پرنده‌ها ، به پای گُل‌سرخ‌ها ،

به لبِ خورشید ، به دامن‌‌ِ صبحِ
دامن‌گیر و جست‌و‌خیزكُن ، به مخملِ سرخِ صخره‌ها ،

به شاخ‌های ماه و یاس‌هایی
که از طارمي‌‌های موهایت آویخته‌اند ...

من خودبه‌تنهایی تصویرم را می‌اندازم روی تمامی شکل‌ها
روی اعماقِ لوچِ آب‌ها .

4

هِنری مور1 در ساحل ، سنگ‌هایی کوچک
جمع می‌کند ، سنگ‌هایی بارور

شبیهِ پستان‌های زنان ، شبیهِ انجیرها ، بعضی‌هاشان
حفره‌ای در وسط دارند ، رؤیاهایی بر دوش ...

قلب ، برای دانستنِ این است
كه شکل‌ها تلخ نیستند .

و صخره‌های رگه‌رگه و لایه‌لایه
که اصالت و شرافت به جهان می‌دهند

گویی پرچم‌هایی‌اند که لكه‌های خون‌‌ِ "وجود" را پاک کرده‌اند.
آه استخوان‌ها ، استخوان‌‌ِ انسان‌ها ، استخوان‌‌ِ حیوانات ،

ظریف‌ترین و عالی‌ترین تاج‌های گُلِ
دگرگونی و گذر از شکلی به شکلِ دیگرند .

و گوش‌ماهي‌‌های از درونه تراشیده شده
که ، مثلِ پیشانی قایق بوی سایه می‌دهند .

و شادی ، برای این است که بتوان
گیاهان و حیوانات را پیوند زد و آمیزش داد .

آه مثلِ دیوارهای دیوانه‌‌[خانه‌ها]ست
تنه‌های نوشته شده‌ی درختان ...

گوهرِ قفل شده‌ی پرنده‌گان ،
مُرده‌ها را بَدَل به ستاره‌ها می‌كند .

انسانْ بسیار بیش‌تر از این‌ها می‌خواست
بسیار بیش‌تر . نه قدیم ، نه جدید .

شاید دیوی‌ست که مُدام می‌میرد و زنده می‌شود ،
یا الهه‌ی‌ست که ترسانده‌اندش

که می‌گشاید این بناهای یادبودِ بی‌زبان را
چون گُل‌ها به روی چشمانی با خطوطی بی‌نگاه .

چشمْ خداوندِ هم‌آهنگی خود است ،
برخلافِ تکه‌تکه[ها] و تمام[ها] .

شکلی که به آن شکل می‌گوییم ، شُرشُری از
آبِ اکنون است ، ساعتِ زنگ‌دارِ زنده‌گی‌ست ؛

دیرک‌های اسرارانگیزِ تغییر است ، فریاد است ،
الماسِ حرکت است ، زن است ، اسم و فعل است .

مثلِ گاوِنری که ناگهان واردِ میانه‌ی دهكده‌ای شود
هرچه را که در تو بود فراری دادم .

سخت است سخت ، زیستن در آبی لحظه‌ای
رهیدن از هجومِ دو‌ ـ‌ زمانی .

اگر چشمی که می‌بیند همان چشمی باشد که دیده می‌شود
من دیگری هستم .

تمامیتِ ساختمان‌‌ِ این دست‌گاه نه مالِ دیروز است نه مالِ فردا .
فردا نیز یک تصویر است ، دیروز هم .

دریا ، پرنده ، باران و باد
مالِ امروز است ، مالِ همین صبح .

5

فروید زیرِ ناخودآگاهِ یک درخت نشسته
خواب‌های خاک را به هم می‌زند .

لاله‌هایی هستند که این خواب‌ها را روشن می‌کنند .
دریا ، پرنده ، باران و باد .

رؤیا ستاره‌ای دیرکرده و با تأخیر است
که از بسترِ انجیرِ پُر شیره‌ی حرکت چکیده ،

دیرکرده یا زود هنگام ، ماهی‌ی‌ست که
در آبِ دیروز ناگهان وول می‌خورَد ؛

تلاطمی سرخ که روز را از این‌رو به آن‌رو کرده ،
چهره‌ی چاهی تنگ در خواب یا بیدار .

زمان‌ها انگار در بذرها پنهان شده‌اند
گهواره‌هایی که در خاک جیر‌جیر می‌کنند .

دریا ، پرنده ، باران و باد .
و دریافتم که به دار آویخته شده‌ام .

میان‌‌ِ گذشته و اینده ، مثلِ رؤیا .
نه قدیم است ، نه جدید . انگار

شفاف‌ترین دقیقه‌ی اندیشه‌مان می‌لرزید
در آب‌های نیست شده‌ی دریا . □

كتیبه‌ی سومری

1

روزی خانه‌ای خواهم ساخت
شکلِ مرگ ترسیم نمی‌شود
خانه‌ات را بکوب و کشتی‌ای بساز
مرغان‌‌ِ ماهی‌خوار در طولِ آب پرواز خواهند کرد
روزی سندی امضا خواهیم کرد
وای بر آن روز بر آن روزِ گند
برادرها دعوای ارث و میراث راه خواهند انداخت
روزی آبِ روان سر خواهد رفت
مملکت را آب خواهد گرفت
چهره‌ی آب به چهره‌ی آسمان خواهد نگریست
خانه‌ات را بکوب و کشتی‌ای بساز

2

به زیرِ خاک دیدی آیا
آن را که به مرگی طبیعی مُرده بود
بله دیدم
شب در بسترش خوابیده بود و آبِ خُنَک می‌نوشید

3

ای خون‌‌ِ نمک‌دارِ من دریای بدنم
آبِ مرگ به تو نخورَد
پیدا کن آن را که پُشتِ آب‌های مرگ است
ثروت را رها کن و در جست‌وجوی زنده‌گی باش
باران‌‌ِ گندم از آسمان خواهد بارید
شادی کودکان به تو ارزانی خواهد شد □

ستاره‌ها [2]

پلكِ یك زمین [است]،
دریا، در حافظه‌ام به دریا می‌كوبد،
شاید هم در روز باران می‌بارید
اما قطره‌ها كجایند، خاك كجاست؟

خیلی سریع جنگل را فراموش كردم
گویا من از قبل یك جنگل بوده‌ام،
رؤیا بوده‌ام گویا كه رؤیا می‌بینم،
من این‌ها و آن‌ها بوده‌ام.

شبْ روزِ [گُلِ] خاطره‌ی مُرده‌هاست،
كه ماه در روزِ اولش فراموش شده،
اما اگر آسمانی هم به ما بدهند
ممكن است ستاره‌هایی دیده شوند. □

پیرمرد و سگ

دستش را روی سرِ سگ گذاشت،
در اتاقش، روی مبل، بی‌زحمتی،
استخوان را، مو را و دستِ خود را حس كرد،
بعد نبض‌اش را شریان‌اش را حس كرد،
نَفس‌هایش را كه به ریه‌هایش فرو می‌رفت و بازمی‌آمد،
سبكی‌ای در روح‌اش احساس كرد، انگار كه می‌خواست پرواز كند،
اتاق را، مبل را و سگ را فراموش كرد
سگ هم‌چنان در كنارش بود. □

شعری از دورها برای پسرم

سیب‌هایی وجود دارد كه تنها باید ببوسیشان،
ستاره‌هایی كه هرگز جایشان عوض نمی‌شود،
بوهایی می‌شناسم، تن‌‌ِ تازه متولد‌شده،
و صداهایی، وارد شدن ِ‌دریا به خلیج‌ها.

اما بادبان ناگاه با غرشی باز می‌شود،
دیگر قایق و ابر یكی‌اَند، ساحل و آب‌انبارِ كشتی خالی‌ست،
باران آیا روزی خواهد رسید كه بباری،
با من پُر شود بادهایت؟

بس كه شب را در انتظار گذاشتم بدقول شدم،
خواب را با آبِ مقطر شستم،
مثلِ برف شد بس كه تو را به خیال آوردم
صبح را قاتی می‌كنم.

مرگ اگر درون ِ‌من است، كه هنوز زنده‌ام،
آتشِ تو آن‌‌قدر تند و تازه است،
اسبِ تو آن‌‌قدر سركش و بدخوست،
پاهای تو آن‌‌قدر خداست.

وقتی زاده شدی لبخند زده بودی،
از آن روز آسمانم شد،
شاخه‌ی بهت‌زده‌ای كه ستاره‌ای بر آن خواهد نشست،
باغی كه وقتِ نگاه به ماه خاموش می‌شد.

ببین چه كردم، سیگاری آتیش كردم،
این شعر را با دستِ پیرم نوشتم،
دست‌هایت چنان لازم‌ام دارند،
كه ببرمت به كوچه‌هایی نامعلوم. □