Ahmet Hamdi Tanpinar

احمد‌حَمدی تان‌پنار (1901- 1962)

انستیتویِ تنظیمِ ساعت‌ها

(رمان)

احمدحمدی تان‌پنار

ترجمه‌ی شهرام شیدایی

(بخشِ اول رمان)

امیدهای بزرگ

1
كسانی كه مرا می‌شناسند می‌دانند كه علاقه‌ی زیادی به اموری چون خواندن و نوشتن ندارم. حتا تمامی مطالعه‌ی من در كودكی، اگر داستان‌های ژول ورن و نیك كارتر را كنار بگذاریم، عبارت بوده از چند كتابِ تاریخی، طوطی‌نامه، هزار و یك‌شب و داستان‌هایی مثلِ داستان‌های ابوعلی‌سینا كه كلمه‌‌های عربی و فارسی آن‌ها را رد می‌كردم و می‌خواندم. بعدها، پیش از تأسیسِ انستیتومان، به دلیلِ بیكاری در خانه می‌نشستم و هر از چند گاهی كتاب‌های درسی بچه‌ها را می‌خواندم، گاهی هم در قهوه‌خانه‌های ادرنه‌قاپی‌سی و شهزاده‌باشی، كه تمامِ روزم را در آن‌ها می‌گذراندم، زمانی كه مجبور بودم روزنامه‌ای را تا به آخر بخوانم، پاورقی‌های كوچك و مقاله هم ‌خواندم.
می‌توانم مطالعات و پژوهش‌‌های چاپ‌شده‌ی روان‌كاوی دكتر رامیز را هم در این شمار بیاورم. دكتر رامیز زمانی كه بیمارِ تحتِ نظرِ پزشك‌قانونی بودم، در مداوای من بسیار كوشید و خیلی در حقِ من خوبی كرد. برای این‌كه لایقِ توجهاتی باشم كه این شخصِ عالِم كه به كارهای خیلی مهمی می‌پرداخت، در حقِ من می‌كرد، حتایك سطر از این كتاب‌ها و مقالات را نپراندم، در این خصوص به شما اطمینان می‌دهم. اما این آثار كه به خواست‌گاهِ (ریشه‌ی) مسائلی بسیار مهم می‌پرداخت و من اطلاعی از آن‌ها نداشتم، هیچ تأثیری نه بر ذوقِ ادبی من گذاشت و نه بر شناختِ (جهان‌بینی) من. فقط در گپ‌وگوهای طولانی‌مان با دكتر رامیز ــ همیشه او حرف می‌زد و من گوش می‌دادم ــ به این كار می‌آمدند كه پوششی باشند بر عدمِ صلاحیتِ من. تربیتِ آدم در دوره‌ی كودكی خیلی دخیل است. پدرم اوایل جز كتاب‌های امثله و عوامل، كه صرف و نحوِ عربی بودند، و بعدها جز كتاب‌های درسی، مخالفِ خواندن‌ِ‌‌‌ كتاب‌های دیگر بود. شاید به دلیلِ همین سانسور یا تهدید بوده كه من بعدها هر نوع خواندنی را با صراحت پس زده بودم.
با وجودِ این در دوره‌ای از زنده‌گی‌ام موفق شدم اثری كوچك بنویسم. اما این اثر را نه به دلیلِ دعوی فردیت نوشتم، كه همیشه آن‌ را بد می‌دانستم ــ یعنی برای اطرافیانم، كه بگویند “ ببینید خیری ایردال1ِ ما كتاب نوشته“ ــ و نه به این دلیل كه قدرت و استعداد خارق‌العاده‌ام وادارم كرد كه بنویسم. این اثر در میان‌ِ‌‌‌ آثارِ منتشره‌ی انستیتومان به چاپ رسید، انستیتویی كه هم‌اكنون منحل شده، در واقع با دخالتِ خالد عیارچی2 درست سرِ بزنگاه، در حالتِ انحلالِ دائمی به سر می‌بَرَد. توضیح خواهم داد كه این اثر را با چه هدفی، در چه شرایطی، چه‌گونه و چرا نوشتم. همین قدر بگویم كه این اثر به زنده‌گی و كشفیاتِ پیرِ ساعت‌سازها، حضرتِ شیخ زمانی می‌پردازد و استقبالی را كه از این اثر شده، واقعاً مدیون‌ِ‌‌‌ خصوصیاتِ برجسته‌ی بنیان‌گذارِ انستیتومان، ولی‌نعمتِ عزیزم، دوستِ بزرگوارم، كسی كه مرا از هیچ به شخصیتِ امروزی‌ام رساند، خالد عیارچی هستم. در واقع من هر چه دارم، خوبی، زیبایی و به‌درد‌خور بودن، از این آدمِ بزرگ دارم كه سه هفته پیش حادثه‌ای راننده‌گی از ما جدایش كرد. برای اثباتِ این موضوع، فكر می‌كنم كافی‌ست كه بگویم وقتی چیزهایی درباره‌ی مُوَقِّت1 نوری‌افندی، كه زمانی پیشَش كار می‌كردم، و نیز توضیحات و چیزهایی كه درباره‌ی ساعت‌سازی به او گفتم، وی ناگهان شیخ احمد زمانی افندی را یافت ــ شاید آفرینشِ او به‌اندازه‌ی ‌انستیتومان بزرگ باشد ــ و كشف این‌كه ایجاب می‌كرد وی در دوره‌ی سلطان محمدِ چهارم بالیده باشد.
روزگاری به شكلی باشكوه جشن‌ِ‌‌‌ ساعت برگزار می‌كردیم، این دو كشفِ دقیق، گامی مهم بود كه این جشن‌ها را به حساس‌ترین نقطه‌هاشان رساند. ترجمه‌ی این كتاب به زبان‌های مختلف و نقدهایی آن‌همه درخور و مهم كه در داخل و خارج بر آن نوشتند، نشان داد كه دوستِ مرحومم، خالد عیارچی چه در ضرورتِ زنده بودن و زیستن‌ِ‌‌‌ حضرتِ احمد زمانی و چه در انتخابِ دورانی كه ایجاب می‌كرد بزید، به خطا نرفته بود. به نظرم، هرچند كه فكرِ اصلی‌اش از آن‌ِ‌‌‌ من نبود، اما این اثری كه نامِ مرا بر خود داشت، به هجده زبان ترجمه شده بود، در مطبوعاتِ این زبان‌ها معرفی و نقد شده بود، عالِمی چون فان هومبِرت فقط به خاطرِ آشنایی با من و زیارتِ قبرِ احمد زمانی از هلند بلند شده بود و آمده بود این‌جا، می‌توانم بگویم از مهم‌ترین رخدادهای زنده‌گی من به شمار می‌آمد.
حقیقتِ امر این است كه این آخری، بسیار سخت و پُر مشقت بود. صحبت كردن با عالِمی اجنبی، آن‌هم از طریقِ مترجم، در موضوعی به این بغرنجی و پیدا كردن‌ِ‌‌‌ قبری برای آدمی كه به‌هیچ‌عنوان نزیسته بود، از آن‌چه به نظر می‌رسید سخت‌تر بود. از اولی، چنان‌كه روزنامه‌ها نوشتند “حال‌و‌هوای درویش‌مآبانه‌مان و احوالاتِ لاابالیانه و حتا معتاد‌گونه‌مان ” نجاتمان داد و در موردِ دومی، اعتیادِ تخلُّص اختیار كردن‌ِ‌‌‌ اجدادی به دادمان رسید.
با چند روز گشت زدن در قبرستان‌های ادرنه‌قاپی، ایوب و نمایش‌گاهِ قره‌جه احمد2، احمد زمانی افندی نامی بالاخره باید پیدا می‌شد. چنان‌كه پیدا هم شد. از این‌كه در شخصیتِ مُرده‌ای دست‌كاری كوچكی كردم چندان ناراحت نیستم. دستِ‌كم در سایه‌ی این كارم، قبرِ این مردِ بیچاره تعمیر و مرمت شد، نامش آوازه یافت. شهرت، هر قدر هم آفت به شمار اید، وسیله‌ی رحمت هم هست. عكسِ او از هلند شروع شد و به تمامی روزنامه‌های دنیا سرازیر شد، عكسْ مرا نشان می‌داد ‌كه طبیعتایك دستم همیشه تكیه داده به سنگِ‌مزار بود و در دستِ دیگرم باراني‌‌ام، كلاهم، روزنامه‌ها. به این شرط این عكس‌ها را چاپ می‌كردند كه در عكس‌ها من هم باشم.
امروز كه به این‌ها فكر می‌كنم تنهایك موضوع هست كه ناراحتم می‌كند. به كسی كه درباره‌ی كتاب آن‌همه مطلبِ خوب نوشت، كسی كه مرا در دنیا شناساند، كسی كه روزهای روز دنبالم افتاد و آمد، به فان هومبِرت اجازه ندادم كه به سنگِ‌قبر تكیه بدهد و عكسی بگیرد. هر بار خواهشش را با “ در هر صورت شما مسیحی هستین، این روحشو معذب می‌كنه ” رد می‌كردم، درنهایت اجازه می‌دادم كه در طرفِ راستم بایستد. اما اگر كمی فكر كنید می‌بینید كه من هم معذور بودم. طَرَفْ ماه‌ها مرا دچارِ مشقت كرده بود. چشمش كور، دندِش نرم! برای چه راست‌راست پا می‌شوند می‌آیند همه را هم زابِرا می‌كنند. ما آدم‌هایی هستیم كه در عالَمِ خودمان زنده‌گی می‌كنیم! همه‌چیزمان هم به همدیگر می‌خورَد. با وجودِ این، چنان‌كه بعداً خواهید دید فان هومبِرت انتقامش را از من گرفت.
بله، نه از خواندن خوشم می‌آید و نه از نوشتن. با وجودِ این، امروز صبح دفتری بزرگ پیشِ رویم است و مشغولِ نوشتن‌ِ‌‌‌ خاطراتم هستم. حتا به همین منظور صبح‌ها زودتر از پیش از خواب برمی‌خیزم، ساعتِ پنج. خدمت‌كارهای زنمان، عارف افندی، آشپزِ مردِمان ــ تنها گناهِ او این است كه اهلِ بولو1 نیست، غذاهایی بسیار عالی می‌پزد ــ زینب خانم، لله‌ی عربمان كه با هزار جور مشكل توانستیم بگردیم پیدایش كنیم تا رنگ‌ و ‌بویی از اشرافِ قدیم به خانه بدهیم ــ چه‌قدر عجیب است، در بچه‌گی‌هایم زنگی‌ها چه‌قدر زیاد بودند و حالا مثلِ كالاهای وارداتی از جنسِ انسان واردِ استانبول می‌شوند ــ ، خلاصه هیچ‌یك از انسان‌هایی كه چه به‌صورتی یدی و چه با نیت‌های خیرشان ویلا ـ ساعت را می‌چرخاندند هنوز بیدار نشده بودند. خواه‌ناخواه قهوه‌ی صبحم را خودم درست كردم. بعد لم دادم و فرو رفتم در مبلم، شروع كردم به فكر كردن در موردِ زنده‌گی‌ام، جدا كردن‌ِ‌‌‌ چیزهایی كه باید عوض می‌شد، یا فراموش می‌شد، یا مسائلی كه تیتر وار باید از آن‌ها می‌گذشتم و واردِ بحث نمی‌شدم، تأثیر گذار بودن‌ِ‌‌‌ چیزهایی كه باید نوشته می‌شد، خلاصه تمامِ شرایطِ سختی را كه از نوشته‌ای، به‌ویژه نوشته‌ای از جنسِ خاطرات، درباره‌ی چیزی به نامِ صمیمیت انتظار می‌رود پیشِ چشم آوردم و سعی كردم وقایع را در ذهنم دسته‌بندی كنم.
چرا كه من خیری ایردال، پیش از هر چیزی شدیداً طرف‌دارِ صمیمیتم. ولی آدم قبل از آن‌كه همه‌چیز را شفاف نگفته باشد چرا دست به نوشتن بزند؟ … در هر صورت صمیمیتی از این دست هم كه بی‌قید و شرط است باید از صافی‌ای بگذرد و غربال ‌شود. شما هم می‌پذیرید كه همه‌چیز را همان‌گونه كه هست، نمی‌توان گفت. وقتی هم حرفی را نیمه‌تمام می‌گذارید، یا سرِ موقع می‌خواهید چیزی را درست تجسم كنید، برای این است كه باید به هر نحوی كه شده نقاطِ موردِ توافق با خواننده را انتخاب كنید.
واقعاً فكر نكنید كه قصدِ من این است كه با نگاه به زنده‌گی‌ام، مهم و ضروری دانستن‌ِ‌‌‌ چیزهایی كه باید بگویم، مي‌‌خواهم به زنده‌گی‌ام ارزشی بیش از آن‌چه كه دارد بدهم. جنابِ حق، از قدیم‌الایام این زنده‌گی را به قصدِ نوشتن عطا نفرموده، بلكه برای این داده كه بالاخره زنده‌گی‌ای كرده باشیم. در واقعِ شكلِ مكتوبِ آن موجود است. از نسخه‌ی موجود در نزدِ الهی، از تقدیرمان سخن می‌گویم.
نه، قصدم از نوشتن‌ِ‌‌‌ خاطراتم حرف‌زدن از خودم نبوده است. فقط به قصدِ كمك به فراموش نشدن‌ِ‌‌‌ اتفاق‌هایی بوده كه شاهدشان بوده‌ام. هم‌چنین به قصدِ زنده‌نگاه‌داشتن‌ِ‌‌‌ یادِ انسانی عزیز كه سه هفته پیش به خاك سپردیمش.
من ناچیزترین و بی‌معنی‌ترین انسان، از زبان‌ِ‌‌‌ زنم كه پیش از تأسیسِ انستیتومان در حقِ من می‌گفت، چُلمن‌رینشان، با مردی واقعاً بزرگ آشنا شدم كه نبوغش را از مادر تنها برای آفریدن زاده بود. سال‌های سال در جوارش زیستم. نوعِ كار كردنش را دیدم. شاهد بودم كه چه‌طور فكری در مغزش جرقه می‌زد، چه‌طور ناگهان چون درختی بزرگ می‌شد و شاخ و برگ می‌زد و طبیعتاً تمامِ وجودش را فرا می‌گرفت و از آن‌جا سرریز می‌كرد به زنده‌گی. من مثلِ قسمتی از وجودم روز به روز زیستم با انستیتومان، انستیتوی تنظیمِ ساعت‌ها، كه بزرگ‌ترین و مفیدترین انستیتوی زمانه بود، از وقتی كه در برقِ ناگهانی چشم‌های او پدیدار شد و به پیشرفت امروزی‌اش، یا باید بگویم دیروزی‌اش رسید. حتا پیش از آن كه دچارِ وضعِ خنده‌دارِ ستایش از خود بیفتم، باید بگویم، اقبال و تصادف، برای این خیری ایردالِ بیچاره‌اش، برخلافِ تمامی عاجزانش، در بنیان‌گذاری این مؤسسه، نقشی مهم هم برای بازی كردن نصیب كرد. ‌
به نظرم نوشتن‌ِ‌‌‌ آن‌چه دیده و شنیده‌ام، بزرگ‌ترین وظیفه‌ی من در برابرِ نسل‌های اینده است. به‌علاوه، تنها فردی كه می‌توانست تاریخ‌چه‌ی مؤسسه را بسیار بهتر از من بنویسد، خالد عیارچی، دیگر در میان‌ِ‌‌‌ ما نیست. دیشب دوباره جای او را سرِ میزمان خالی دیدم. نگاهِ زنم را، با آن چشمان‌ِ‌‌‌ اشك‌آلود، كه در تمامِ مدتِ غذا خوردنمان بر آن صندلی خالی خیره مانده بود، هرگز فراموش نخواهم كرد. انگار با همه‌چیزِ اطرافش بیگانه شده بود. سرانجام نتوانست ادامه دهد، با دستمالش چشم‌هایش را پاك كرد و از سرِ میز بلند شد و رفت به اتاقش و در را به‌روی خود بست. مطمئنم كه تمامِ شب را گریه كرد. حق هم داشت، خالد عیارچی كه ولی نعمتِ من بود، بزرگ‌ترین دوستِ او هم به شمار می‌آمد. در واقع فكرِ نوشتن‌ِ‌‌‌ این خاطرات را، می‌توانم بگویم اندوهِ بسیار به‌جای او در من بیدار كرد.
مدت‌های مدیدی در رختخواب با خودم فكر كردم. “ به خودم گفتم خیری ایردال، خیلی چیزها دیدی و خیلی چیزها از سر گذراندی. با این‌كه به شصت ساله‌گی رسیدی، اما عمرِ چندین انسان بر تو گذشت. مزه‌ی بدبختی‌ها را، مزه‌ی طرد شدن و در گوشه‌ای پرت ماندن را چشیدی. از پله‌های اقبال چُست و چالاك بالا رفتی. مسائلت كه هیچ‌گاه و هیچ نیرویی نمی‌توانست حلشان كند، حل شدند. همه‌ی این‌ها به تمامی در زیرِ سایه‌ی او، خالد عیارچی به انجام رسید. او بود كه تو را از آشغال‌دانی درآورد و بیرون كشید. او بود كه هرچیزی و هر كسی را كه برای زنده‌گی‌ات، اندیشه‌ات و آرامشت دشمن‌ِ‌‌‌ حقیقی به شمار می‌آمد، دوستت كرد. تو مردی بودی كه در اطرافت جز زشتی و فقر و بدبختی چیزِ دیگری نمی‌دیدی، ناگهان انواعِ ذوق‌های اصیل و سعادت‌هایی لایقِ انسان دیدی و اصالتِ روحِ انسان را دریافتی. عشق‌های صمیمی‌اش را آموختی. حتا چهره‌ی واقعی زنت، پاكیزه، را او به تو نشان داد؛ بچه‌هایت را كه به نوعی بدبخت می‌دانستی و فكر می‌كردی جنابِ حق آن‌ها را به خاطرِ عذاب كشیدن‌ِ‌‌‌ تو فرستاده، ناگهان و زیرِ سایه‌ی او نعمتی یافتی، نعمتِ صاحبِ اولاد بودن. به یادِ دوستی چنین خوب، پاك، و به‌تمامِ‌معنا بزرگ هیچ كاری نخواهی كرد؟ تو آیا راضی خواهی شد كه او فراموش شود؟ راضی خواهی شد كه خاطره‌ی او زیرِ انبوهی از استهزاها و افتراها از بین رود؟ فكرش را بكن، زنده‌گی تو قبل از آشنایی با خالد عیارچی چه بود؟ و الان چه هستی؟ فكر كن، به آن خانه‌ی محله‌ی ادرنه‌قاپی، طلب‌كارهایی كه هر روز سراغِ درِ خانه‌ات را می‌گرفتند، یا سرِ راهت سبز می‌شدند و جلویت را می‌گرفتند، به دست‌وپازدن‌هایت به‌خاطرِ یك لقمه نان… بعد به آسایش و سعادتِ امروزی‌ات فكر كن! …



2

گفتم زنده‌گی‌ام پیش از آشنایی با خالد عیارچی. ولی آیا واقعاً می‌شد به آن زنده‌گی گفت؟ اگر معنای كلمه‌ی زنده‌گی محروم بودن از همه‌چیز و اضطرابی دائمی باشد، هر آن تحقیر شدن و این را در درونْ هرلحظه احساس كردن باشد، بی‌وقفه تقلا كردن و به‌هیچ‌رو راهی برای بیرون آمدن از این چنبر نیافتن باشد، بی‌شك من هم، خانواده‌ام هم به عمیق‌ترین شكل‌اش زنده‌گی می‌كردیم. نه، اگر در درون‌ِ‌‌‌ این كلمه، كمی احساسِ روح و وسعتِ امكان را درنظر بگیریم، دركِ برخی از حقوق، آن شادی‌های درونی، اندكی احساسِ امنیت در برابرِ بیرون، در میان‌ِ‌‌‌ شرایطی مساوی با اطراف، اگر تلقی‌مان را از آسایش و این جور چیزها حساب كنیم، آن‌وقت موضوع خیلی فرق خواهد كرد. توجه داشته باشید كه از انجامِ بعضی كارها، و از مفید بودن برای انسان‌ها هیچ صحبتی به میان نیاوردم. در واقع تا زمانی كه با خالد عیارچی آشنا شوم، حتا ملتفتِ این نوع ذوق نیز نبودم. اما امروز در زنده‌گی‌ام هدفی وجود دارد. از خود كاری به جا می‌گذارم كه اعتقاد دارم كمابیش یادآورِ من خواهد بود. به مدتِ دَه سال معاون‌ِ‌‌‌ مدیرِ جدیدترین و مفیدترین مؤسسه‌ی جهان بودم. نه فقط برای نزدیكانم، بلكه برای تمامِ فامیلِ دور و نزدیكم، همسرم و دوستم، خُب بشر جائزالخطاست، حتا به كسانی كه زمانی دلم را شكسته بودند خوبی‌ها كردم، كار برایشان پیدا كردم، به رفاه رساندمشان. در این خصوص گمان می‌كنم اگر فقط به محله‌ای كه در طرف‌های سُعادیه برای كارمندان‌ِ‌‌‌ مؤسسه‌مان ــ كه نصفشان قوم‌وخویش‌های من و خالد عیارچی بودند، چون به محضِ تشكیلِ انستیتومان خالد عیارچی تصمیمی بسیار به‌جا گرفت كه نیروهای انستیتو به طورِ مساوی متشكل از دو گروه باشد: افرادی كه از جاهای مهمی توصیه شده‌ بودند و خویش‌و‌قوم‌هامان، و ما بی‌هیچ اهمالی بر سرِ این تصمیم بودیم ــ ، بنا كردیم، كه خدمتی بود درجهتِ عمران و آبادی شهرمان، اشاره‌ای بكنم كفایت خواهد كرد.
نمی‌دانم آیا لزومی دارد كه این‌جا به حملاتِ مطبوعات كه خیلی پیش‌تر از انحلالِِ انستیتو بر علیهِ آن آغاز شده بود و پس از انحلالِ آن تندتر و همه‌جانبه‌تر شد، اشاره‌ای بكنم یا نه؟ زنده‌گی چه‌قدر عجیب است؟ مطبوعاتی كه دَه سال پیش هر كاری را كه می‌كردیم می‌پسندیدند، می‌ستودند، تشكیلاتِ بزرگِ ما را به عنوان‌ِ‌‌‌ الگویی به جهان معرفی می‌كردند، مطبوعاتی كه یك‌زمانی چه‌قدر دوستمان بودند و چه در ضیافت‌های رسمی و چه در گردهمایی‌های چاپ‌و‌نشرمان همد‌لانه شركت می‌كردند حالا بر علیه‌مان همه‌چیز می‌نویسند.
اول صحبتشان این بود كه تشكیلاتِ ما كلان است و این غیرِ‌ضروری‌ست. بی‌آن‌كه حساب كنند در مملكتی كه این‌قدر بی‌كاری بی‌داد می‌كند ما برای این‌همه آدم كار دست‌وپا كردیم، و مدام سركوفت به ما زدند زیاد بودن‌ِ‌‌‌ چهل‌ و هفت ماشین‌نویس و دویست و هفتاد و یك كارمندِ كنترل را برای سه مدیریت و یازده مدیریتِ شعبه. بعد شروع به مسخره‌كردن‌ِ‌‌‌ اسامی مدیریتِ شعبه‌هامان كردند، انگار ساعت، عقربه‌های ساعت‌شمار و دقیقه‌شمار و رقاصك و كمان و پین ندارد و واقعاً چیزی كه به آن زمان ‌می‌گوییم، به ساعت و دقیقه و ثانیه و دیگر چیزها تقسیم نمی‌شود. بعدها دست گرفتند و تحصیلات و تخصص و صلاحیتِ كارمندانمان را كه در این مدیریت‌ها دَه سال با لیاقت و كاردانی كار كرده بودند و در كارشان پخته و سرآمد شده بودند، زیرِ سوآل بردند، و با بی‌انصافی به نشریاتمان، كه یك‌زمانی آن‌همه می‌پسندیدند، حمله كردند.
اول به بهانه‌ی كتابِ من “ شیخ احمد زمانی و اثرش”، تمامی كارهایمان را سلّاخی كردند. روی جلدِ آثاری چون “ تأثیرِ بادهای جنوب بر تنظیمِ ساعتِ كیهانی” اثرِ ریاستِ شعبه‌ی ثالثه‌مان ــ كوچك‌ترین شوهرخواهرِ ‌زنم ــ كه ‌با آن‌همه دقت و زحمت نوشته بود، “ساعت و روان‌درمانی”، “مِتُدِ ایردال در كاراكتِرولوژی ساعت” آثارِ دوستم دكتر رامیز، “ وحدتیه‌ی اجتماعی و ساعت”، “ ثانیه و اجتماع ”، آثارِ خالد عیارچی، را كه انگار چیزهایی بسیار خنده‌دار بودند یا اسنادی خطرناك به شمار می‌آمدند روزهای روز در صفحه‌ی اولِ روزنامه‌ها با سرتیترهایی عجیب به نمایش ‌گذاشتند.
به این‌ها بسنده نكردند، سیستمِ ویدو1، افزایشِ قیمت، تخفیف، جایزه و جریمه‌ی نقدی مشتركی كه تعیین كرده بودیم، سیستمی كه آن‌همه مردمِ شهرمان را خوشحال و سرگرم كرده بود، سیستمی كه امكاناتی برای تسهیلِ تمامی فعالیت‌های علمی و اجتماعی مؤسسه‌مان پدید آورده بود را به بادِ انتقاد گرفتند و به صراحت صفاتی چون متقلب‌ و كلاه‌بردار به ما بستند. در صورتی كه یك‌زمانی چه‌قدر از این سیستمِ جریمه‌ی نقدی ــ خالد عیارچی و زنم پاكیزه یك‌دست تخته‌نردِ ویدودار می‌زدند، من در تماشای این بازی‌های بی‌پایان‌ِ‌‌‌ آن‌ها بود كه از سرِ اندوه و این‌كه كاری از دستم ساخته نبود كشف‌اش كردم ــ استقبال هم كرده بودند.
كارشناسِ مالی‌مان كه یكی از بزرگان‌ِ‌‌‌ این رشته است، این سیستمِ جریمه‌ی نقدی را در تاریخِ امورِ مالی كشف و راه‌حلی واقعی دانسته و رسماً اعلام كرده كه تردیدی به خود راه نخواهد داد و از این پس در هر فرصتی كه دست دهد نامِ مرا در كنارِ نام‌هایی چون دكتر تورگوت1، نكِر2 و شاخت3 یاد خواهد كرد و هر بار این كار را تكرار خواهد كرد.
حق هم داشت. به این دلیل كه بنا بر این است كه مردم از مكلف شدن در امورِ مالی همیشه ناخشنود بوده‌اند. تازه اگر این به صورتِ جریمه باشد، دائماً موجبِ آزارِ آدم‌ها خواهد بود. اما جریمه‌ی نقدی ما اصلاً این‌جوری نبود. خاطی، تا از مأمورِ كنترلمان این را می‌شنید، اول دچارِ تعجب می‌شد، ولی بعد كه متوجهِ منطقِ درستِ كار می‌شد، شروع به لبخند زدن می‌كرد، تا جدی بودن‌ِ‌‌‌ مانُور را می‌دید از خنده روده‌بُر می‌شد. چند نفر مخصوصاً در آن روزهای اول به مأمورهامان گفته بودند “ خواهش می‌كنم یك بار هم منزلِ ما تشریف بیاورید، همسرم هر طور شده این را ببیند، این هم آدرسم ” و كارتش را می‌داد، علاوه بر آن، پولِ ماشینش را هم می‌داد.
جریمه‌ی نقدی‌مان عبارت بود از پنج قروش4 كه از هر ساعتی كه بایكی از ساعت‌های شهر و در رأسِ آن‌ها ساعت‌های عمومی شهر، تنظیم نبود، می‌گرفتیم. اما اگر این ساعت با ساعتِ دیگری هم تنظیم نبود، این بار جریمه دو برابر می‌شد. با زیاد شدن‌ِ‌‌‌ تعدادِ این ساعت‌های همسایه، جریمه‌ی نقدی هم به صورتِ تصاعدی بالا می‌رفت. چون تنظیم بودن‌ِ‌‌‌ ساعت‌ها اصولاً غیرِ‌ممكن بود ــ این، مسئله‌ی‌ست كه به آزادی فردی مخصوصِ ساعت‌ها برمی‌گردد، طبیعتاً این را آن‌زمان نمی‌توانستم بگویم ــ ، تنها در یك كنترل، مخصوصاً در مكانی شلوغ، پولِ زیادی اخذ می‌شد.
تازه، ما به این حسابِ درهم و برهم، حسابِ جلو بودن و عقب بودن را هم اضافه كرده بودیم. هم م‌دانند كه ساعت یا عقب می‌ماند یا جلو می‌رود. این ��وضوع شقِ سومی ندارد. این ه�� مثلِ ��یرِ‌ممكن بودن‌ِ‌‌‌ تنظیمِ صد در صد، قاعده‌ای عمومی‌ست؛ مگر این‌كه ساعت خوابیده باشد. اما این‌جا مسئله شخصی می‌شود. نظریه‌ی من این است، چون انسان‌ها صاحبِ كائنات آفریده شده‌اند، طبیعتِ اشیا در هماهنگی با آنان است. مثلاً در دوران‌ِ‌‌‌ كودكی من، كه در دوره‌ی عبدالحمید سپری شد، مردمِ ما شاد نبودند. اول از همه این ملال از چهره‌ی اخموی پادشاه سرچشمه می‌گرفت و حلقه‌حلقه به اطراف پخش می‌شد و به اشیا هم سرایت می‌كرد. تمامِ كسانی كه به سن‌ِ‌‌‌ من‌اند می‌دانند كه صدای سوتِ كشتی‌های آن دوره تلخ و غمگین بود و آدم را تحتِ تأثیر قرار می‌داد. در حالی‌كه در زنده‌گی امروزی‌مان، به لطفِ حوادث، كه ناگهان این‌همه‌ چیزِ خنده‌دار پیدا شده، به صدای پر طراوت و بانشاطِ سوتِ كشتی‌ها و صدای ترامواهای امروز نگاه كنید !
ساعت‌ها هم چنین‌اند. به نسبتِ سست‌مزاجی یا عجولی یا زنده‌گی خانواده‌گی یا عقایدِ سیاسی صاحبانشان، خواه‌ناخواه حركتشان را تغییر می‌دهند. به‌ویژه در جامعه‌ای چون جامعه‌ی ما كه پشتِ‌سرِ‌هم انقلاب‌هایی كرده، گروه‌ها و نسل‌های مختلفی را پشتِ‌سر گذاشته و با سرعتی سرسام‌آور به پیش تاخته، برخوردن به این آخری، یعنی برخوردن به شكلِ كمابیش سیاسی آن، امری بسیار طبیعی‌ست. اما این عقایدِ سیاسی، غالباً چیزهایی هستند كه بنا به دلایلی پنهانشان می‌كنند. هیچ‌كس هم البته، با وجودِ این‌همه ضمانت‌های قانونی كه در جامعه وجود دارد، نمی‌آید بی‌جا فریاد كند كه “ عقیده‌ی من چنین است ”. و یا این‌كه در جایی مخفی فریاد ‌كند. این پنهان‌شدن‌ها و تفاوت‌های سلیقه‌ای و عقیدتی، از همه بیشتر خود را در ساعت‌هامان نشان می‌دهند.
ساعتی كه محْرم‌ترین دوستِ صاحب‌اش است، با ضربان‌ِ‌‌‌ قلبش در مچ‌اش دوستی می‌كند، سهیمِ تمامی هیجان‌هایی‌ست كه در سینه‌ی اوست، خلاصه ساعتی كه با گرمای بدن‌ِ‌‌‌ او گرم می‌شود و او را از اعضای خود می‌شمرد، یا روی میزِ او، در تمامِ روز با همه‌ی وقایعِ او زنده‌گی می‌كند، خواه‌ناخواه تمثیل‌گرِ صاحب‌اش می‌شود و عادت می‌كند كه مثلِ او زنده‌گی كند و فكر كند.
تا زیاد واردِ حاشیه‌ نشده‌ام این را هم اضافه كنم كه این خصوصیتِ وابسته‌گی و تطابق، در تمامی اشیایی كه متعلق به ما هستند وجود دارد، گرچه نه به آن اندازه‌ی عمیق‌اش كه در ساعت هست. مگر نه این است كه كلاه‌ها، كفش‌ها و لباس‌های قدیمی‌مان، با گذشتِ زمان قسمتی از ما می‌شوند؟ مگر برای همین نیست كه آن‌ها را تندتند عوض می‌كنیم؟ مردی كه لباسی تازه بر تن می‌كند، كمابیش از منیت‌اش بیرون می‌آید: نیاز به از خود دور شدن و این خود را از میان‌ِ‌‌‌ این تغییرات دیدن، یا سعادتِ گفتن‌ِ‌‌‌ “ من دیگه یه آدمِ دیگه‌م ! ”…
می‌توانم مدعی این باشم، ــ مرحوم خالد عیارچی به شدت به من توصیه می‌كرد كه از این نوع ادعاها برحذر باشم، ترسِ او از این بود كه این‌ها به ضررِ مؤسسه‌مان باشد؛ اما حالا كه پای این توصیه‌ها در میان نیست، من راحت ادعا می‌كنم ــ از روی یك كلاه و كفشِ قدیمی، می‌توان به تمامی خصوصیت‌های صاحبش، عادت‌هایش، نقص‌ها و كمبودهای زنده‌گی‌اش و حتا انواعِ دلهره‌هایش پی برد. حكمتِ این هم كه تا خدمت‌كارها پا به خانه‌مان می‌گذارند، یك‌دست لباس، یكی‌ دو تا پیرهن، كراوات، دستِ‌كم یك جفت از كفش‌‌های خودمان را به آن‌ها هدیه می‌كنیم، باید همین باشد. این آدمی كه به‌هیچ‌عنوان ما را نمی‌شناسد، چون ناگهان به لباسِ ما درآمده، با كفش‌های ما شروع به راه رفتن می‌كند، طبیعتاً به اجباری پنهانی به ما نزدیك می‌شود و بی‌آن‌كه بداند صاحبِ عادات و افكارِ ما می‌شود. من شخصاً دو بار این را تجربه كرده‌ام.
جمال‌بیگ، كه مدیرِ بانكِ مشاغل‌و‌حِرَف و مسبّبِ اخراجِ من از آن‌جا و انواع و اقسامِ بدبختی كشیدن‌های من بود، یك‌زمانی یك‌دست لباسِ كهنه به من هدیه داد. جمال‌بیگ، اختلاف‌طبعِ فاحشی با من داشت. او آدمی بود غیرِ‌حساس، متكبّر، كسی كه از تحقیر كردن‌ِ‌‌‌ دیگران خوشش می‌آمد، كسی كه همه‌چیز را به محكِ واقعیت می‌زد. طبیعتی كاملاً متضادِ شخصیتِ آرام و سازگارِ من كه تنها مشغله‌ام غمِ نان بود. حقیقتِ امر این است كه من نتوانستم این بخش‌های شخصیتِ او را خیلی از آن‌ِ‌‌‌ خود كنم. این برای من غیرِ‌ممكن بود. اما تنها نقطه‌ضعفش، عشقی كه نسبت به رفیقه‌اش داشت، انگار از این لباس به من منتقل شد. در هفته‌ی اولی كه این لباس را پوشیدم، علی‌رغمِ این‌كه تربیتِ سفت‌و‌سختِ اسلامی داشتم، پدرِ سه بچه بودم، شوهرِ پاكیزه بودم، زنی كه از هر حیث كه حساب كنی یك سر و گردن از من بالاتر بود، دیوانه‌وار عاشقِ سركار خانم سلما شدم. از بانك بیرون آمدم. سال‌ها گذشت، آن لباس پاره‌پوره شد. اما این عشق دست از سرم برنداشت.
دومین لباس را در اولین روزهای تأسیسِ انستیتومان خالد عیارچی به من هدیه كرد، او به این‌ها فكر كرده بود كه من با لباس‌های آن‌زمانی‌ام نمی‌توانم به مؤسسه بیایم. اولین روزی كه آن‌ها را به تن كردم تمامِ زنده‌گی‌ام عوض شد. به ناگهان افقم، زاویه‌ی دیدم وسعت یافت. درست مثلِ او عادت كردم كه زنده‌گی را چون كلیتی بررسی كنم. شروع كردم به تغییر، هماهنگی، تنظیمِ كار، تغییرِ ذهنیت، اندیشه‌ی برتر، سخن گفتن با تعابیری چون ذهنیتِ علمی، گذاشتن‌ِ‌‌‌ نام‌هایی چون “‌ضرورت”،“عدمِ امكان” بر بی‌میلی‌هایم، مقایسه‌هایی بی‌حد و حساب میان‌ِ‌‌‌ شرق و غرب، حكم‌ صادر كردن‌هایی كه از جدیتشان خودم هم رم می‌كردم. مثلِ او به آدم‌ها با چشمِ “ برای چه كاری ساخته شده؟ ” نگاه می‌كردم، زنده‌گی را مثلِ موم توی دستم می‌دیدم. جسارت و قدرتِ آفرینش‌گری او انگار بایك كلمه به من تزریق شده بود. انگار آن‌ها لباس نبودند، جادو بودند. حتا دیگر دست‌یابی به رفیقه‌ی جمال‌بیگ، سركار خانم سلما، را غیرِ‌ممكن نمی‌دیدم. البته در من همه‌ی این‌ها بدون‌ِ‌‌‌ اشكال و زحمت، آن‌گونه كه در خالد عیارچی بود، نبود. طبیعتِ لطیف و آرام و دل‌رحم و بدبختی چشیده‌ی من، مدام دخالت می‌كرد، حرفم را می‌بُرید و تصمیم‌هایم را عوض می‌كرد. خلاصه تبدیل به آدمی شده بودم كه به موازاتِ هم فكر می‌كرد، تصمیم می‌گرفت و حرف می‌زد. وقتی به مرحوم خالد عیارچی این موضوع را گفتم، خندیده بود. بعد با خوش‌قلبی بسیاری گفته بود “ این‌جوری یه مزه‌ی شخصی داره، ادامه بدین! ” .
یكی از آن‌روزهایی كه باز درباره‌ی همین مسئله بحث می‌كردیم، خالد عیارچی حرف‌هایی زد كه ابداً نمی‌توانم قیدشان نكنم:
ــ خیری ایردالِ عزیز، چیزهایی كه گفته‌ای كاملاً درست‌اند. علتِ این‌كه تمامی بزرگان، لباس‌ها و خرده‌ریزهاشان را به زیردستانشان می‌دهند همین است. امپراتورهای رُم، پادشاهان، دیكتاتورهای بزرگ، اشیاشان را به این قصد به دوستانشان هدیه می‌دادند كه افكارشان كاملاً مثلِ آنان شود. حتا دلیلِ این‌كه پادشاهان‌ِ‌‌‌ عثمانی پوستین‌ها و قباهای فاخرشان را به وزرایشان عطا می‌كردند باید همین باشد. شما بی‌آن‌كه خود بدانید یكی از اسرارِ بزرگِ تاریخ را، یك نوع مكانیسمِ روان‌كاوانه را كشف كرده‌اید !
بی‌شك او راست می‌گفت. فراموش نكنید كه این كشف هم پس از به تن كردن‌ِ‌‌‌ لباسِ وی صورت گرفت. بله، او كسی بود كه نبوغِ كشف را از مادر زاده بود و من هم به این دلیل كه ملبس به جامه‌های او شده بودم توانستم این را كشف كنم.
برگردیم سرِ موضوعِ ساعت‌ها. دلم می‌خواست از پژوهشِ بسیار مهمی به نامِ “ روان‌كاوی ساعت‌ها” اثرِ دكتر رامیز كه انتشاراتی انستیتومان چاپش كرده بود هم سخنی می‌گفتم. اما ترسِ من از این است كه این خاطرات با مطالبی به تمامی علمی كه ماهیتی بسیار متفاوت و خارج از موضوع دارند سنگین شود، از این رو این كار را نخواهم كرد. كتاب موجود است. هر كس بخواهد همیشه می‌تواند به آن مراجعه كند.
تفاوتِ بین دكتر رامیز و من ــ این‌جا تنها به نقلِ چیزهایی كه او به من می‌گفت می‌پردازم ــ در مقابلِ روشِ عمومی روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه‌ای كه من در كارها به كار می‌بستم، روشِ او در كارهایش این بود كه مثلِ تمامی روان‌كاوها، مسائل را از نقطه‌نظرِ جنسیت، لیبیدو و سركوبِ امیال می‌سنجید. علي‌‌‌‌‌‌رغمِ این‌كه درباره‌ی روان‌شناسی عمومی یا تخصصی، به ویژه درباره‌ی جامعه‌شناسی هیچ عقیده و نظرِ خاصی نداشتم، اما این‌گونه بودن‌ِ‌‌‌ كارها مرا هم خوشحال می‌كرد. دكتر رامیز كه این لطف را در حقِ من داشت كه مرا همیشه جدی بگیرد، در پایان‌ِ‌‌‌ سخنانش این را هم افزوده كه من ایده‌آلیستی بزرگ هستم. با زنم كه در این باره بحث می‌كردیم، وی عقیده داشت كه در مسئله‌ای چون ساعت و زمان، كه این‌قدر با انسان رابطه‌ی نزدیك دارد، اهمیت ندادن به جنسیت، تنها برگرفته از ایده‌آلیست بودن‌ِ‌‌‌ من نمی‌تواند باشد، دلایلی دیگر و بسیار جدی‌تر، حتا دلایلِ [نقصِ] عضوی و ناسالمی، می‌تواند پشتِ آن خوابیده باشد.
از هر زاویه‌ای كه بخواهیم نگاه كنیم، مسلماً تفاوتی آشكار بین‌ِ‌‌‌ پیش‌ رفتن و عقب ماندن وجود دارد، و این تفاوت، تفاوتی مهم است. از همین رو، وقتی دو قروش بر جریمه‌ی نقدی كسانی كه ساعت‌هاشان عقب مانده بود افزودیم، همه این كار را بسیار طبیعی دیدند. حتا اكثریتِ مردم هم خوششان آمد. به این ترتیب هم جریمه‌ای را كه مناسبِ عقب ماندن بود می‌دادند و هم حقِ فكر كردن به پیشرفت را تحویل می‌گرفتند. انسان طوری آفریده شده كه به‌تمامی راضی به برابری نیست. نیاز به برتری‌هایی كوچك هم دارد كه تشویق شود. می‌توانم بگویم، تا بدی كه موجبِ جزا و جریمه و ایراد می‌شود پدید نیاید، خوبی صرف نیز امكان‌‌‌‌پذیر نمی‌شود. استادم، مرحوم مُوقِّت نوری‌افندی كه بارها و بارها در صفحاتِ بعد نامش خواهد آمد، وقتی درباره‌ی تصوف بحث می‌كرد از “ امكان و شناختِ هر چیزی با ضدِّ خود ” سخن می‌گفت. خالد عیارچی پیشنهادِ مرا در افزایشِ پرداختِ جریمه، به‌ویژه در این خصوص مهم دانسته و پذیرفته بود.
سومین ویژه‌گی‌ در سیستمِ جریمه‌ی نقدی‌ من، این بود كه دَه الی سی در صد، در جریمه‌هایی كه تكرار می‌شدند، تخفیف می‌دادیم. چنان كه همه می‌دانند، جُرم‌ها ــ در هر نوع قانون و عرفِ دنیا ــ هرچه بیشتر تكرار شوند، جزاهاشان هم بیشتر می‌شود. و همین هم، موجباتِ یك نوع جدال و حتا می‌توان گفت لج‌بازی را بین‌ِ‌‌‌ مجرم و واضعِ قانون فاهم می‌آوَرَد.
در موردِ اولین جُرم چنین نیست. خیلی امكان دارد كه اولین جُرمِ مرتكبه، مثلِ اولین ازدواج، ��ر آدم پشیمانی محض به بار آوَرَد. اما این مدارا و تسامح كه با افزایشِ جریمه‌ای كه پس از دومین ارتكابِ جُرم صورت‌می‌گیرد، در طرفِ مقابل كه به ناامیدی‌هایی دچار شده، آشكارا منظره‌ی یك مُزایده به خود می‌گیرد. ما در جریمه‌های نقدی‌مان از دَه درصد شروع می‌كردیم و در هفتمین و هشتمین تكرار، تا سی درصد تخفیف می‌دادیم و بدین‌گونه از نتیجه‌ی طبیعی و عكس‌العمل‌های متعاقبِ آن جلوگیری می‌كردیم. بدین ترتیب، سیستمِ جریمه‌ی ویدُدار و جریمه‌ی مشتركمان درعین‌ِ‌‌‌ حال به‌نوعی داشت توجهِ مؤسسه را نیز به خود جلب می‌كرد. گذشته از آن، در خودِ كار یك قسمِ تجاری نیز وجود داشت. با درآمدِ حاصله از این سیستمِ جریمه، كه به لطفِ شهرداری همه‌ی آن عایدِ خودمان می‌شد، به‌نوعی تجارت هم می‌كردیم. كدام مؤسسه‌ی تجاری را سراغ دارید كه تخفیفی مختصر به مشتریان‌ِ‌‌‌ دائمی‌اش ندهد؟ از قبل حدس می‌زدم و به خطا نرفته بودم كه مردمِ استانبول كه از قدیم با تخفیف‌های آخرِ فصل آشنا بوده‌اند و تنها بدین طریق درباره‌ی سودِ اربابِ تجارت، فكری كوچك می‌شد كرد، از چنین كاری خوشحال خواهند شد. تازه، چنین چیزی از مؤسسه‌ای نیمه‌رسمی خیلی هم انتظار نمی‌رفت. از این رو امكان‌ِ‌‌‌ این‌كه مردم خوششان بیاید و رغبتشان نیز بیشتر شود، خیلی بود.
چنان‌كه همین‌گونه هم شد. مردمی كه به‌نوعی این جریان‌ِ‌‌‌ تخفیف را نمی‌توانستند باور كنند و آن را لطیفه‌ای بیش نمی‌دانستند، برای این‌كه شخصاً خود از نزدیك شاهد باشند، سر و دست ‌شكستند، ساعت‌هاشان را كه با ساعت‌های ما تنظیم نبود به دست ‌گرفتند و هجوم ‌آوردند به دفترهامان، یا جلوی بازرس‌هامان را ‌گرفتند و از آن‌ها خواستند كه برایشان جریمه بنویسند. این مُدِ جریمه‌ی نقدی كه مردم با میلِ خودشان حتا با شادی و خنده می‌دادند، شهر را تسخیر كرد. دیگر نیازی نبود كه برای بچه‌ها اسباب‌بازی و این جور چیزها بگیرند. كوچولوهای دوست‌داشتنی، برای سهیم شدن در تفریحِ بزرگ‌ترها، زیباترین و قلقلك‌دادنی‌ترین وسیله را یافته بودند.
این را هم بگویم كه فقط اهالی استانبول نبودند، بلكه دهكده‌های اطراف، حتا مردمِ شهرهای كمی دورتر هم شیفته‌ی این كار شدند. آن‌قدر كه برای جریمه‌ی نقدی تخفیف‌دار و به‌خصوص در اولین ماه‌های اجرای جریمه با دفترچه‌های آبونه، اداره‌ی راه‌آهن مجبور شد در بعضی از خطوط، سرویس‌های اضافه‌ی مسافرتی راه بیندازد. هر روز ایستگاه‌های حیدرپاشا و سیركَجی1 ، پر و خالی می‌شد از آدم‌هایی كه می‌گفتند “ اگه نمردیم و اینو دیدیم” ، یا می‌گفتند “ باوركردنی نیست، واقعاً دروغ نبوده… ” و می‌خندیدند و از خنده روده‌بُر می‌شدند.
بی‌قراری مردمی كه از خارج از استانبول می‌آمدند تا به آن‌جا رسید كه بخشِ مهمی از مأمورهای كنترلمان را اختصاص دادیم به ایستگاه‌هایی در طرفِ آناتولی از پندیك و درطرفِ تراكْیا از چاتلیجا به این‌ور، در نزدیك‌ترین ایستگاه‌ها، به‌ویژه ایستگاه‌های داخلِ شهر، حتا به این دلیل كه نیروهامان كفاف نمی‌داد، مجبور شدیم از ایستگاه‌های تنظیمِ ساعت و از اكیپ‌هایی كه از بین‌ِ‌‌‌ جوانان برای تنظیمِ ساعت برای دهكده‌ها انتخاب كرده بودیم، پرسنل بگیریم.
پُر بی‌جا نیست اگر بگویم قسمتِ عمده‌ای از شهرتِ بیش از حدی كه مؤسسه‌مان یافته بود، به دلیلِ همین سیستمِ جریمه‌ی نقدی بود. مسافرین‌ِ‌‌‌ چندین كشتی جهان‌گردی، در بین‌ِ‌‌‌ راه، ناخداهاشان را مجبور به تغییرِ برنامه‌ی گردش می‌كردند و یك هفته در استانبول می‌ماندند و همه‌گی چندین قبضِ جریمه‌ی تخفیف‌دار در دست، به راهشان ادامه می‌دادند، حتا بین‌ِ‌‌‌ این جهان‌گردان، بودند خیلی‌هایی كه پیش از ملاقات با خالد عیارچی یا من، حاضر به تركِ استانبول نبودند، عكس‌هامان كه در مغازه‌های مختلفِ شهر برای فروش عرضه می‌شد تقریباً به تاراج می‌رفت، البته شما همه‌ی این‌ها را قطعاً در روزنامه‌ها خوانده‌اید.
این‌جا نمی‌خواهم ظلم‌هایی را كه در حقِ مؤسسه‌مان این اواخر صورت می‌گیرد، یك‌به‌‌یك بشمارم. هرچه این خاطرات پیش برود، خواننده‌هایم خواهند دید و خودشان حكم خواهند داد ‌كه چه ظلمی در حقِ ما شده. اما نمی‌توانم صرفِ‌نظر كنم و اشاره‌ای نكنم به نكته‌ای كه فقط درباره‌ی شخصِ خودم است.
در تمامی بحث‌هایی كه درباره‌ی “انستیتوی تنظیمِ ساعت‌ها” می‌شد، چه در مدح و چه در ذمِّ آن، همیشه یك حقیقت فراموش می‌شد. آن‌هم ارتباطِ تنگاتنگِ این مؤسسه با شخصِ من، حتا با گذشته‌ی من است. هرگز منكرِ این نخواهم بود كه مؤسسه‌مان حاصلِ قدرتِ روابط و كاردانی و اندیشه‌های زایای خالد عیارچی بود. او به‌تمامِ معنی، دوستی بزرگ برای من بود. اما وضعیتِ من در مؤسسه‌ی “تنظیمِ ساعت‌ها” چنان‌كه ناظران‌ِ‌‌‌ بیرونی گمان می‌برند و مدام كنایه می‌زنند، فقط مناسبتِ یك واسطه‌ی خالی و رام و مطیع نبود. خالد عیارچی اگر آن را از اندیشه‌هایش زایید، من هم در تمامِ طولِ زنده‌گی‌ام با تمامِ حوادثی كه آن را پدید آورد، حتا به بهای دل‌هُره‌های عظیم، نفس كشیدم و زیستم. این مؤسسه، میوه و ثمره‌ی زنده‌گی‌ام بود.
اولین وظیفه‌ی این خاطرات، گرچه ردِ اتهامات و افتراهایی، چه برعلیهِ مرحوم خالد عیارچی، چه برعلیهِ مؤسسه‌مان است، اما وظیفه‌ی دومِ آن كه هیچ كم از وظیفه‌ی اولش نیست، آشكار كردن‌ِ‌‌‌ این حقیقتِ كوچك و در‌عین‌ِ‌‌‌‌حال مهم است.