
نشرِ كلاغِ سفید، تهران 1385
ابرِ عاشق
(قصههای تركیه)
ناظم حكمت
تصویرگر: اُردان پنتلِوسكی
(سه قصه از متنِ كتاب)
كم رفتند و زیاد رفتند
سرم را روی زانوی مادربزرگم میگذاشتم. دستش با آن رگهای برجسته كه شبیهِ برگِ زرد و خشكِ درختِ بلوط بود روی سرم میگشت و موهایم را نوازش ميكرد...، مادربزرگم قصههایی بلد بود كه مثل شبی پر ستاره چشمان كودكان را پُر از خواب میكرد.
قصههای مادربزرگ شبیهِ هم بودند. در هر قصه جایی بود كه وقتی مادربزرگم به آنجا میرسید، حتا اگر خواب مثل آبی تاریك از چشمهایم روی گونههایم میریخت، سرم را بلند کرده با چهرهای در هم فرورفته به صورتِ او نگاه میکردم. چهطور میتوانستم اینطوری نگاه نكنم: "مسافران به راه میافتند ؛ كچل كفشهای آهنیاش را میپوشد و به كوه میزند؛ پسرِ كوچكِ خاقان، شروع میکند به گشتن دنبالِ دلبرش که از توی درختِ پای چشمه گریه میکرد. همهشان كم میروند و زیاد میروند، از دره و تپه میگذرند، بعد كه برمیگردند و به پشتِ سرشان نگاه میكنند، میبینند فقط یك وجب راه رفتهاند...".
موضوعی كه مغزِ كوچكِ من بههیچوجه نمیتوانست بپذیرد این بود كه یكعده كم بروند و زیاد بروند و دره و تپه را رد كنند و بعد برگردند و ببینند یك وجب راه رفتهاند.
مادربزرگم خیلیوقتپیش مُرد، من هم پیر شدهام... . اما هنوز هم معنی " كم رفتن و زیاد رفتن" را نمیفهمم. مغزِ قرنِ بیستمی من چهطور میتواند این نوع راه پیمودنِ مغزِ قرون وسطایی را كه حتا آن را واردِ قصهها هم كرده، بفهمد!
من هیچوقت پدربزرگ نشدم، نوه ندارم... یك پسرِ هشت ساله دارم كه سالم و قویست. وقتی مادربزرگش برای او قصه میگوید درست وقتی به " كم رفتند و... " میرسد دنبالهی قصه را من تعریف میكنم. با صدایی كه واقعیتر است اینطور میگویم: « رفتند و رفتند، از دره و تپه گذشتند. بعد كه برگشتند و پشتِ سرشان را نگاه كردند، دیدند هیچ اثری از جایی كه آمدهاند نیست!...» ■
لالایی برای پسرم
پسرم سرما خورده. از تب میسوزد. حرارت از چشمانِ سرخش میبارد... مادرش میگوید: " برای بچه لالایی بخوانیم" -: " کدام لالایی را بخوانیم؟ "
" لالالالا گُلِ پسته باباش بارِ سفر بسته "
را مادرش برایش بخواند یا:
"لالا میگم برات خوابت نمیآد بزرگت میکنم یادت نمیآد"
را بخواند؟ نه! هیچکدام را. دوست دارم مادرش لالایی دیگری برای پسرم بخواند، مثلاً:
"لالالالا لالالالی..."
تو خواب، دریای بیکران را ببین. موجها را كه بر هم سوار میشوند؛ موجها کفکُنان، موجها جوشان، موجها...
"لالالالا لالالالای..."
تو روی عرشهی کشتی هستی، توی اتاقکِ ناخدا. سمتِ راستت غرشِ آب، سمتِ چپت آب؛ آب برایت گردنکشی میکند، پیشِ رو و پشتِ سرت. اهمیت نده پسرم، نترس پسرم؛ موتورهای کشتی مثل قلبت دارند کار میکنند، بدنهی کشتی محکم و استوار، سکان در دستهای توست.
"لالالالا لالالالای..."
دارند پُلِ معلقِ عظیمی از آن طرفِ ساحل تا به این طرفِ ساحل میسازند. تو آنجایی، روی این تکه آهنِ درخشان. پایین را نگاه کن، سرت گیج نرود. بالا را نگاه کن، سرت به آسمان میساید...
"لالالالا لالالالای..."
چقدر کتاب اینجاست؟ تو همهی اینها را خواندهای؟ نگاه کن به پیشانیت که پر از چین و چروک است، به موهایت که سفید شده. چشمهایت فهمیدهترین چشمهای روی زمیناند. چهرهات بینهایت زیباست. شک نکن، نگو که (حقیقت را ) نیافتمش، بخوان، خواهی یافت. با تلاش بخوان، بخوان بیآنکه دست از مبارزه برداری... .
"لالالالا لالالالای..."
گوش کن! صداهایی میشنوی. نگاه کن! رنگهایی که میبینی چهقدر زیباست. دستهایت سنگ مرمری را نوازش میکند، تا به آن ماناترین شکل را بدهد، در عینِ ساکن بودن... .
"لالالالا لالالالای..."
مثل یک دریانورد نترس باش، مثل یک بنّا و معمار خلاق، مثل یک فیلسوف دانا و مثل یک هنرمندِ باجُربزه باش....
"لالالالا لالالالای...". ■
آلَّمکالَّم
در زمانهای قدیم مردی با زن و پسرش زندهگی میکردند. مرد یک الاغ هم داشت. با الاغ بارکشی میکرد و زندهگیشان را میگذراند. آنها خوشبخت بودند، به خاطرِ اینکه به کسی بدی نمیکردند و همدیگر را دوست داشتند... . مرد چنان خوشقلب بود که حتی الاغش را کتک نمیزد. چنانکه میدانید بعضیوقتها الاغها لجبازی میکنند و تا وقتی که شلاق نخورند قدم از قدم برنمیدارند. اما مردِ قصهی ما حتا وقتی که الاغش لجبازی میکرد سعی میکرد با زبانِ خوش او را به راه رفتن راضی کند.
زمان در این دنیا خیلی زود میگذرد. زمان در بالِ پرندههاست، هر بار که پرندهها بال میزنند موجوداتِ زنده، چه انسان و چه گیاه، اگر کوچک باشند، بزرگ میشوند و اگر بزرگ باشند پیر میشوند. آدمهای قصهی ما هم همینطور. پسرشان بزرگ شد و مرد و زن و الاغ پیر شدند. یک روز مرد مریض شد و مُرد.
با مرده که نمیتوان مُرد. اما هم پیرزن و هم پسر هفت روز و هفت شب گریه کردند. الاغ هم در طویله گوشهایش آویزان شده بود و از تهِ دل آه میکشید. صبحِ روز هشتم، پسر الاغِ پیر را برداشت و برای بارکشی و پول درآوردن به طرفِ بازار رفت. شب دیروقت به خانه برگشت. با دو تا نان زیر بغلش و یک پاکت زیتون در دستش واردِ خانه شد. برای الاغ هم کاه گرفته بود. مادرش با خوشحالی به پیشوازش آمد. پسر از اینکه پولِ اندکی درآورده بود شِکوه کرد. مادرش گفت: " ناراحت نباش پسرم. همینقدر که سلامتی و میتونی کار کنی کافیه. انشاءالله بیشتر هم پول درمیآری".
نان و زیتون را خوردند. آبِ خُنكِ چاه را هم که در کوزهی شکستهای ریخته بودند نوشیدند. روزِ بعد پسر الاغ را برداشت و به بازار رفت. این بار نهتنها پشتِ الاغش را پُر از بار كرد، بلکه پشتِ خودش هم بار گذاشت و تا دیروقت کار کرد.
وقتی به خانه برگشت چهار تا نان زیر بغلش و دو پاکت زیتون در دستش بود. مادرش با خوشحالی به پیشوازش آمد. دید که این بار پسرش چهار تا نان و دو پاکت زیتون آورده. به او گفت: " آفرین پسرم! مطمئنم که هیچ وقت نمیذاری من گرسنه بمونم". نان و زیتون را خوردند و آبِ خنکِ چاه را نوشیدند.
صبحِ روزِ بعد پسر الاغ را برداشت و به بازار رفت. هم الاغ و هم خودش بیآنکه لحظهای استراحت کنند کار کردند. وقتی به خانه برگشتند هشت تا نان زیر بغلِ پسر بود و دو پاکت زیتون و نیمکیلو حلوا در دستش. برای الاغ هم غیر از کاه جو هم گرفته بود. مادرش با خوشحالی به پیشوازش آمد. وقتی چشمش افتاد به چیزهایی که پسرش آورده بود اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: " پسرم خدا ازت راضی باشه". پسر دستِ مادرش را بوسید و به پیشانیاش گذاشت. بعد درحالیکه چشمهای درشت و سیاه و براقش میدرخشید، گفت: " مادر، میبینی که از عهدهی مخارجِ زندهگی برمیآم. فردا برو دخترِ پادشاهو برام خواستگاری کن. شنیدم که هم دخترِ خوشگلییه و هم باشعوره. موهاش به زردی طلاست و تا قوزکِ پاش میرسه. تو خونه کمکدست تو میشه. تو دیگه پیر شدي، میشینی و استراحت میکنی و عروست کارای خونه رو انجام میده".
پیرزن، یعنی مادرِ پسر، از شنیدنِ این حرفها هاج و واج مانده بود. بعد گفت: " پسرم مگه دخترِ پادشاهو به تو میدن؟! میخوای از دخترِ پادشاه با نون و زیتون پذیرایی کنیم؟ " پسر گفت:" حلوا هم داریم مادر". پیرزن گفت: " دخترِ پادشاه عادت داره عسل و باقلوا بخوره". پسر به حرفهای مادرش جوابی نداد. روزِ بعد الاغ را برداشت و به بازار رفت. خودش و الاغ بیآنکه استراحتی بکنند کار کردند و چنان بارهای سنگینی را جابهجا کردند که شب وقتی برگشتند در خورجینِ الاغ غیر از کاه و جو، هویج هم بود. در دستِ پسر هم غیر از نان و زیتون و حلوا، یک سبد باقلوا هم بود. مادرش با خوشحالی به پیشوازش آمد.
نان و زیتون و حلوا را خوردند وقتی نوبت به باقلوا رسید، پسرِ جوان گفت: " مادر جون! میبینی که باقلوا هم خریدم. فردا عسل هم میخرم. برو دخترِ پادشاهو برام خواستگاری کن. اونبابا بهتر از من داماد کجا گیرش میآد؟ نه پول میخوام، نه جاه و مقام، فقط دخترشو میخوام". پیرزن نمیدانست چه جوابی بدهد. مثل همهی مادرها در دلش میگفت: "پسرم چرا لایقِ اون دختره نباشه؟ ماشاءالله مثلِ شیره". صبحِ روزِ بعد وقتی پسر راه افتاد و به طرفِ بازار رفت، مادرش هم چادرش را سر کرد و به طرفِ قصرِ پادشاه رفت. مأمورانِ پادشاه، صد قدم مانده به درِ قصر، پیرزن را نگه داشتند. درِِ قصر منبتکاری شده و طلایی بود. پیرزن با حیرت به درِ قصر چشم دوخته بود و تماشایش میکرد. نگهبانها فکر کردند که او گداست و مقداری پول کفِ دستش گذاشتند. پیرزن چنان مبهوتِ زرق و برقِ درِ قصر و کلاههای قرمز و سِرمهدوزی نگهبانها شده بود که با پولهایی که در دستش بود به خانه برگشت. شب پسرش غیر از نان و زیتون و حلوا و باقلوایک ظرف عسل هم آورد. وقتی مادرش اتفاقی را که افتاده بود برایش تعریف کرد، از کوره در رفت و گفت: " فکر کردن تو گدایی. اما گدا خودشونن. فردا میری پولاشونو پرت میکنی توی روشون. میری پیشِ پادشاه و دخترشو خواستگاری میکنی". خلاصه، فردا پیرزن به طرفِ قصر رفت. کاری را که پسرش گفته بود کرد. پولهایی را که نگهبانها داده بودند توی رویشان پرت کرد. نگهبانها شروع کردند به کتک زدنِ او. حتماً میپرسید: " مگه زن هم کتک میزنند؟ اونم یه زنِ پیر رو؟" نگهبانهای پادشاه اگر اجازه داشته باشند، پیرزنها را هم کتک میزنند. اگر میلشان بکشد با شمشیرشان بچهها را هم تکهپاره میکنند. آنها داشتند پیرزن را وحشیانه کتک میزدند و او شروع کرد به فریاد کشیدن. در آن حین دخترِ پادشاه از لای حفاظِ طلایی پنجرهاش کوچه را تماشا میکرد. فریادهای پیرزن را شنید. چماقهایی را هم که به آن بیچاره میزدند، دید. دخترِ پادشاه فقط زیبارو نبود، بلکه خیلی هم خوشقلب بود. آزارش به مورچه هم نمیرسید. حتماً میپرسید: " مگه همچین شاهزادهای هم پیدا میشه؟ " بله که پیدا میشود. در بینِ خانوادهی پادشاه تکوتوک آدمِ خوب پیدا میشود. چنانکه در بینِ خانوادههای فقیرِ روستایی هم تکوتوک آدمِ بد پیدا میشود. خلاصه، دختر پیغام فرستاد که پیرزن را نزنند و خواستهاش را بهجاآورند. نگهبانها دست از کتک زدن کشیدند. پرسیدند: " برای چی به درِ قصر اومدی؟ " وقتی پیرزن جواب داد که برای دیدنِ پادشاه آمده است، نگهبانها بهزور توانستند خودشان را کنترل کنند و دوباره پیرزن را کتک نزنند. به دخترِ پادشاه خبر فرستادند که پیرزن با این چادرِ پارهپورهاش و این سر و وضعش میخواهد به حضورِ پادشاه برود. دختر رفت و به پادشاه التماس کرد. پادشاه که آن روز خوشحال و سرِ کِیف بود و نمیخواست دلِ دخترش را بشکند پیرزن را به حضور پذیرفت و به او گفت: " پیرزن! بگو ببینم چه خواستهای از من داری؟ " مادرِ پسر هم انگار که صد دِرهم کشمش از بقال بخواهد، گفت: " میخوام دخترتو برای پسرم خواستگاری کنم...". چهرهی پادشاه در هم رفت، ریشِ سفیدِ بلندش لرزید، از عصبانیت بود یا از خندهای فرو خورده، معلوم نیست، اما به هر حال لرزید. وزیرانش با عمامههای بزرگشان سر تکان دادند. جلاد که پشتِ تختِ پادشاه ایستاده بود دست به شمشیرش برد، چونکه مطمئن بود پادشاه خواهد گفت:"جلاد! بزن گردنِ این پیرزن رو". چهطور چنین پیرزنِ فقیر و بیاصل و نسبی جرئت میکند دخترِ پادشاه را برای پسرِ بیاصل و نسبش خواستگاری کند.
پادشاه به جلاد نگفت: " بزن گردنِ این پیرزن رو". گفتیم که پادشاه سرِ کِیف بود. علتش هم این بود که کمی پیش برایش خبر آورده بودند سپاهش بالاخره بعد از ده سال محاصره توانسته واردِ شهری شود که اسمش را نمیدانم و حالا در حالِ چپاول و غارتِ آن شهر هستند. پادشاه از فکرِ کاروانهای شتر با بارهایی از طلا و نقره و مروارید که به طرفِ قصر میآمدند در پوستِ خودش نمیگنجید. برای همین با شوخی به پیرزن گفت:"بسیار خُب! راستش من هم منتظر بودم که تو دخترمو عروسِ خودت کنی. اگه پسرت تا چهل روز بازی آلَّمكالَّم رو یاد بگیره دخترمو میدم بهش، ورداره و ببره. اما اگه یاد نگیره سرشو میدم به دستِ همین جلادی که اینجا وایساده". پیرزن از تعجب خشکش زده بود. نهتنها نمیدانست آلَّمكالَّم چهجور بازییست، بلکه حتا اسمش را هم نشنیده بود. اما به خودش مسلط شد و گفت: "خیلهخُب، به پسرم میگم تا چهل روز اون بازی رو یاد بگیره. پسرِ من بچهی باهوش و با استعدادیه". پیرزن در راهِ برگشت به خانه خیلی سعی کرد تا جلوی گریه و زاریاش را بگیرد و پیشِ رهگذران آبرویش نریزد. اما وقتی به خانه رسید، بغضش ترکید. مطمئن بود که پسرش به دستِ جلاد خواهد افتاد. این پسرِ بیعقل از کجا و از چهکسی میخواست بازی آلَّمكالَّم را یاد بگیرد؟
شب شد. پسرِ جوان به خانه آمد و وقتی چشمانِ مادرش را دید که از شدتِ گریه پف کرده بود ناراحت شد. اما وقتی ماجرا را شنید خندید و صورتِ پُر چین و چروکِ مادرش را نوازش کرد و گفت: "مادرجون ناراحت نباش. بازی آلَّمكالَّم رو یاد میگیرم. حتماً تو این مملكت یه نفر این بازی رو بلده. نباید زمان رو از دست بدیم. بهتره لحافتشکو بارِ الاغ کنیم و راه بیفتیم. اوستای این بازی رو پیدا کنیم و ازش بازی رو یاد بگیریم". لحافتشکِ خانهی آنها دو سه تکه پارچهی پارهپوره بود. یک دیگِ سیاه و یک کوزهی شکسته هم داشتند. همه را بارِ الاغ کردند و پیش از طلوعِ آفتاب به راه افتادند. رفتند و رفتند. از چوپانی کمی نان و پنیر گرفتند و از کوهی بالا رفتند. غروب خسته و کوفته نزدیکِ قلهی کوه به استراحت پرداختند. هوا تاریک شد، ستارهها شروع کردند به چشمک زدن. پیرزن خوابید، پسر هم داشت خوابش میبرد که الاغ شروع کرد به عرعر کردن. مادر و پسر با وحشت از جا پریدند. میدانید چی دیدند؟ از داخلِ جنگل دیوی بیرون آمده بود. داشت سرش به ستارهها میسایید و به طرفِ آنها میآمد. پیرزن زَهرهاش داشت میترکید. پسر سعی میکرد الاغ را ساکت کند. به نظر میآمد که ترس و واهمهای ندارد، اما راستش را بخواهید قلبش داشت از وحشت میایستاد. دیو نعره زد:" اینجا چیکار میکنین؟ " گفتیم که پسر داشت الاغ را ساکت میکرد. برای همین مادرش سرگذشتشان را برای دیو تعریف کرد. دیو گفت: " بسیار خُب، پسرِتو بده به من، خودم بازی آلَّمكالَّم رو بهش یاد میدم. سی و هشت روزِ دیگه بیا همینجا پسرت رو بگیر...". مادر نمیخواست پسرش را به دیو بدهد. اگر دستِ او بود دوست داشت در این چهل روز به همراهِ پسرش و الاغش از آن مملکت فرار کند. اما پسر فوراً قبول کرد. دستِ مادرش را بوسید، مادر درحالیکه اشک میریخت الاغ را برداشت و به خانه برگشت. دیو و پسر زیرِ نورِ ستارهها و نزدیکِ قلهی کوه تنها ماندند. دیو سیلیای به پسر زد. پسر تبدیل به یک سیب شد. دیو سیب را در جیب گذاشت و به راه افتاد. دیوها راهِ چهل روزه را در یک روز طی میکنند. دیوِ ما هم كه از دیوهای دیگر چیزی کم نداشت راهِ چهل روزه را در بیست و سه ساعت و نیم طی کرد و به قصرش رسید. واردِ اتاقی كه برای چنین دیوهایی مناسب است، شد و سیب را از جیبش درآورد. سیلیای به سیب زد و پسر به حالتِ اولش برگشت. دیو درِِ اتاق را قفل كرد و رفت. پسر یك ساعت در اتاق منتظر ماند، دو ساعت منتظر ماند. حوصلهاش سر رفت. در را هُل داد، اما در قفل بود. کاری از دستش برنميآمد. زد زیرِ آواز. كمی بعد در باز شد. دختری به زیبایی ماهِ شبِ چهارده داخل شد. به پسر گفت: " برادر! چهطور گیر افتادی؟ آواز هم كه داری ميخونی. حتماً نمیدونی چه بلایی ميخواد سرت بیاد. نكنه این دیو لعنتی به بهونهی یاد دادنِ بازی آلَّمكالَّم تو رو هم گول زده؟ بیا این برجِ روبهرو رو نگاه کن".
جوان از پنجره جایی را که دختر نشان داد، نگاه کرد. برجِ هفتاد و هفت طبقهای از جمجمههای انسان آنجا دید. دختر گفت:" این جمجمهها مالِ کسایییه که همشون مثلِ تو برای یاد گرفتنِ بازی آلَّمكالَّم اینجا اومده بودهن... کسی که اینجا بیاد نمیتونه جونِ سالم بهدرببره". جوان گفت:"به هر قیمتی که شده باید بازی آلَّمكالَّم رو یاد بگیرم، بعدش از اینجا برم بیرون و دخترِ پادشاهو بگیرم". دختر از شجاعتِ جوانِ قصهی ما خوشش آمد و گفت: " حالا که اینطوره یهراهی بهت نشون میدم، شاید به دردت بخوره. فردا صبح دیو میآد اینجا. تا اومد، میخواد که با تو کُشتی بگیره. مبادا موقع کشتی مقاومت کنی و باهاش پنجه تو پنجه بندازی. اگه کوچکترین مقاومتی بکنی فوراً تیکهپارهت میکنه. تا دستش بهت خورد، خودتو بنداز زمین. دیو عصبانی میشه، سرت داد میزنه: بلند شو . کتکت میزنه، محکم تکونت میده. اصلاً به رو خودت نیار. همونطور به پشت رو زمین بخواب. بقیهشو فردا شب میآم و بهت میگم".
دختر رفت. جوان بهسختی شب را به صبح رساند. چشم روی هم نگذاشت. درست است که جوان بود اما در هر صورت باز هم میترسید. صبح دیو آمد. جوان را به کشتی دعوت كرد. تا دستبهیقه شدند، پسر فوراً به پشت روی زمین افتاد. دیو داد زد، فریاد زد و به پسر لگد زد. لگدهای دیو از آن لگدهایی نبود که دیده باشید. پسر همانطور خوابید و تکان نخورد. دیو گرفت و بلندش کرد. پسر یک ثانیه سرِ پا ایستاد و دوباره پخشِ زمین شد. دیو دوباره بلندش کرد، او دوباره افتاد. خلاصه تا شب همینطور کشتی گرفتند. شب دوباره دیو در را قفل کرد و پسر را تنها گذاشت و رفت. جوان خُرد و خمیر شده بود. حالِ تکان خوردن نداشت. نیمهشب در باز شد، دخترِ زیباتر از ماهِ شبِ چهارده وارد شد. گفت: " برادر! حرفم رو گوش دادی و جونت رو نجات دادی. حالا من بهت بازی آلَّمكالَّم رو یاد میدم". دختر تا صبح بازی آلَّمكالَّم را به پسر یاد داد. صبح تازه دختر رفته بود که دیو آمد. دوباره شروع کرد با پسر کشتی بگیرد. پسر دوباره مثلِ روز قبل مقاومت نکرد و با اولین تماس با دیو خود را به زمین انداخت. دیو دوباره از کوره در رفت. داد زد، فریاد زد. داد و فریادِ دیوها هم که میدانید از غرشِ آسمان شدیدتر است. دیو پسر را کتک زد. اما هر کاری که کرد فایدهای نداشت، پسر هیچ مقاومتی نکرد. خلاصه دیو آن شب هم درِ اتاق را قفل کرد و رفت. دختر نیمهشب آمد و بقیهی بازی آلَّمكالَّم را به پسر یاد داد. صبح شد، دختر رفت، دیو آمد. کشتی شروع شد. پسر دوباره به همان منوال خودش را زمین زد. دوباره کتک خورد. شب شد، دیو دوباره در را قفل کرد. دختر دوباره آمد. دوباره، یاد دادنِ بازی آلَّمكالَّم را ادامه داد. خلاصه سی و هشت روز روزها پسر از دیو کتک خورد و شبها از دختر بازی آلَّمكالَّم را یاد گرفت. روزِ سی و هشتم دیو به جوان گفت: " پسر جون! تو خیلی احمقی. امکان نداره بتونی بازی آلَّمكالَّم رو یاد بگیری. هنوز بهت دست نخورده رو زمین ولو میشی. کاسهکوزهت رو جمع کن برو پیش مامانت. زود از جلوی چشمم دور شو. مادرت پای کوه منتظرته".
پسر به طرفِ کوه به راه افتاد. بازی آلَّمكالَّم را حسابی یاد گرفته بود و خوشحال بود. از دستِ دیو هم نجات پیدا کرده بود و از این بابت بیشتر خوشحال بود. پای کوه، پسر مادرش را در آغوش گرفت. مادر گریه کرد و کمی بعد با هم به راه افتادند. هنوز دَه دقیقهای راه نرفته بودند که پسر تبدیل به خرگوشی شد و شروع کرد دور و برِ مادرش جست و خیز کردن. آنهم چه خرگوشِ زیبایی: موهایی به سفیدی برف داشت و چشمهایش مثل مرجان سرخ و گوشهایش کشیده و باریک بود. مادر حیران از اینکه پسرش چه شد و کجا رفت این طرف و آن طرف دوید. از طرفی هم تعجب کرد که آن خرگوشْ دیگر از کجا پیدایش شده. پیرزن شروع کرد به صدا زدن: " کجایی پسرم، کجا رفتی؟"پسر کمی دیگر اینطرف و آنطرف دوید و جستوخیز کرد. پسرِ قصهی ما دیگر یك خرگوش شده بود. بعد با سبیلهای نازکش بازی کرد و یکهو تبدیل به انسان شد. مادرش پرسید:"پسرم کجا بودی؟ کجا غیبت زده بود؟ چند دقیقه پیش یه خرگوش اینجا بود. میگرفتیم و میبردیم میفروختیمش. حیف شد، از دستمون رفت...". مادر و پسر کمی دیگر رفتند. پسر یکهو تبدیل به اسب شد. آنهم چه اسبی! موهایش مثل طلا و دُمش پُر از مروارید و سُمش از الماس. زیرِ نورِ خورشید برقش چشمِ آدم را میزد. پیرزن تا چشمش به اسب افتاد، شروع کرد به صدا زدن: " پسرم دوباره کجا غیبت زد، زود باش بیا این اسب رو بگیریم، ببریم بازار بفروشیم. تا آخرِ عمرمون برامون کافیه". پسر میخندید، یا بهتر بگویم شیهه میکشید. مادرش همینطور دور و بر را میگشت که اسب دوباره تبدیل به انسان شد. خلاصه! هی میگویم خلاصه و باز هم صحبت را کش میدهم. ببخشید.
خلاصه، مادر و پسر به خانه رسیدند. روزِ بعد پسر در مقابلِ چشمِ مادرش تبدیل به یک گوزن شد. شاخهایش از طلا و سُمش از برلیان. گفت: " مادر منو ببر بازار و بفروش...". مادرش گفت:"پسرم چهطور میتونم تو رو بفروشم". پسر گفت:"نگران نباش و کاری رو که میگم بکن". مادر گوزن را برداشت و به بازار رفت. مردم بالای سرِ گوزن جمع شدند. کسی در این شهر چنین موجودی ندیده بود. کسی نمیتوانست روی گوزن قیمتی بگذارد. تاجری گفت:"یه همچین چیزی رو فقط پادشاه میتونه بخره. فقط تو خزانهی پادشاه همچین پولی پیدا میشه". خبر به قصر رسید. مأمورانِ پادشاه به بازار آمدند. گوزن را خیلی پسندیدند و خریدند. یک کیسهی طلا هم به پیرزن دادند. یک کیسهی طلا برای چنین گوزنی خیلی کم بود. اما پیرزن چارهای نداشت. قیمت را مأمورانِ پادشاه تعیین میکردند. اگر میگفت:"این پول کمه"، بیآنکه یک ریال به او بدهند گوزن را برمیداشتند و میبردند.
گوزن را به آغلِ مخصوصی بردند. علفِ تازه جلویش گذاشتند. حیوان شروع کرد به خوردنِ علفها. همینطور که میخورد کوچک شد و کوچک شد و از نظرها ناپدید شد. فقط طنابش روی ستونِ آغل بهجا ماند. کسانی که این وضعیت را دیدند حیرتزده شدند. نمیدانستند چهکار کنند. موضوع را به پادشاه گفتند. پادشاه دستی به ریشِ خود کشید و فکر کرد و فکر کرد. از وزیرانش پرسید: " این موجود چی میتونه باشه؟ " کسی نتوانست جواب بدهد. پادشاه هم دست از فکر کردن کشید.
حالا برویم سراغِ پسر. پسر دوباره تبدیل به انسان شد و به خانه برگشت. از مادرش خواهش کرد با کیسهی طلایی که گرفته بود عمارتی بسازند. خودش هم تبدیل به یک مادیانِ اصیلِ عرب شد. به مادرش گفت:"منو ببر بازار و بفروش". مادر مادیان را برداشت و به بازار رفت. نهتنها این بازار، بلکه كلِ این شهر هم از وقتی ایجاد شده بود چنین مادیانِ اصیلی به خود ندیده بود. دوباره تاجران و کاسبها و خانها و اشراف جمع شدند، اما نتوانستند روی مادیان قیمتی بگذارند. خبر به پادشاه رسید. طالبِ مادیان شد. مأمورانش را فرستاد. پسر در حالِ بازی آلَّمكالَّم با پادشاه بود که خبر به گوشِ دیو رسید. دیو فهمید که موضوع از چه قرار است. فوراً تبدیل به باد شد و به بازار رفت. تا به بازار رسید به افسارِ مادیان پیچید. اما پسر تردستی کرد و فوراً تبدیل به کبوتر شد و پرید. دیو تا این را دید شاهینی شد و به دنبال کبوتر افتاد. کبوتر پرواز کرد و رفت روی هرهی پنجرهی دخترِ پادشاه نشست و بلافاصله تبدیل به یک دستهگُل شد. دخترِ پادشاه به عمرش چنین دستهگُلِ زیبایی ندیده بود. گفت: "چه دستهگُلِ زیبایی!" و پنجره را باز کرد و گلها را برداشت و شروع کرد به بوییدن. دیو تا این را دید فوراً زمینلرزهای شد و شروع کرد قصر را مثل گهوارهای تکان دادن. دختر چنان ترسید که دستهگُل از دستش رها شد و از پنجرهی باز به کوچه افتاد. دستهگُل تا به زمین افتاد تبدیل به دانههای ارزن شد و روی زمین پخش شد. دیو هم فوراً مرغی شد و شروع کرد به خوردنِ ارزنها. دخترِ پادشاه داشت با ترس به چیزهایی كه اتفاق میافتاد نگاه میکرد. مرغ همهی دانهها را خورد و تنهایک دانه ارزن باقی ماند. مرغ خواست آن را هم بخورد، اما دانهی ارزن تبدیل به یک روباه شد. پرید روی مرغ و او را کُشت. همهی این شگفتیها را نهتنها دختر، بلکه نگهبانها و رهگذران هم دیدند. روباه تکانی خورد و تبدیل به آدمیزاد شد. پسر قصهی ما از آن پایین به دخترِ پادشاه سلام كرد. بعد درحالیکه نگهبانها را کنار میزد پیشِ پادشاه رفت و به او گفت: "من بازی آلَّمكالَّم رو یاد گرفتم، حالا تو هم به قولت عمل کن و دخترتو به من بده". پادشاه مردد ماند. نمیخواست دخترش را به آدمِ بیاصل و نسبی مثلِ او بدهد. خواست تزویری به کار ببرد. میدانست که نمیتواند پسر را به جلاد بسپارد یا به زندان بیندازدش. پسر فکرِ پادشاه را خواند و گفت: "ای پادشاه! اگه به قولت عمل نکنی یه چشمهی دیگه بازی میکنم و تو رو روی تختت به یه خوک تبدیل میکنم. دیگه خودت میدونی. یا دخترتو میدی یا خوک میشی...".
پادشاه دخترش را به آن جوان داد. راستش دختر هم خیلی وقت بود که دل در گروِ پسر داشت. چهل روز و چهل شب جشن گرفتند. پسر بعد از عروسی به قصرِ دیو رفت و دختری را که به او بازی آلَّمكالَّم یاد داده بود برداشت و به شهر آورد و او را هم شوهر داد. الاغش را هم فراموش نکرد. آغلِ قشنگی برایش درست کرد و او را بازنشسته کرد. ■