(پنج شعر از متن کتاب)
*
خیلی چیزها دربارهی قوموخویشهای دیگران شنیدهام
عموی فلانی لطیفههایی تعریف كرد كه
گربه از خنده تركید و بخیهاش زدند.
یا عمهی بهمانی چنان جادو شد كه
كتری را سوزاند و آب را شست
زد به پشتِ نامه و دخترش را پست كرد.
چقدر معروف شدهاند قوموخویشهای دیگران
ولی كسی چیزی از قوموخویشهای من نمیداند. □
خواهرم جِین
دربارهی خواهرم جین چیزی نمیگویم،
نه، حتا یك كلمه.
مگر خودتان نشنیدهاید؟
خواهر من پرنده است، پرنده، پرنده.
آخر چه فایده كه دیگران بدانند
خواهرم یك كلاغِ خیلیخیلی گنده است.
ما كه جرئت نمیكنیم او را به مدرسه بفرستیم
او هر روز
جورابهای آبی ضخیمش را به پا میكند
تا پاهای سوزنی كلاغیاش توی ذوق نزند،
بعد كلاهگیس فرفری روی سرش
و یك عینك دودی بزرگ روی چشمش میگذارد
تا نگاههای زلزده كلاغیاش را مخفی كند
آخر چه فایده كه دیگران بدانند
خواهرم یك كلاغِ خیلی خیلی گنده است.
وقتی مهمان داشته باشیم
خواهرم جین صاف مینشیند
بالها و دُمش را از همه مخفی میكند.
مهمانها فكر میكنند كه او كمی عَجَقوَجَق ولی خیلی مؤدب است.
البته تا مهمانها میروند
او بالهایش را به هم میزند و كلاهگیس بهسر
بالی سر تو، توی اتاق، به اینطرف و آنطرف میچرخدـ
زود بكش كنار، وگرنه میزند میكشدت.
آخر چه فایده كه دیگران بدانند
خواهرم یك كلاغِ خیلی خیلی گنده است.
سرِ غذا به هر چیزی كه ببیند چنگ میاندازد
چونكه كلاغ است و عادت كلاغ هم همین است.
مادرم میگوید « جِین، خواهش میكنم مؤدب باش!»
آنوقت او آرام روی پنیر مینشیند
یا روی كلیدهای پیانو میرقصد وآهنگ میزندـ
آخر چه فایده كه دیگران بدانند
خواهرم یك كلاغِ خیلی خیلی گنده است. □
مادر بزرگ
مادربزرگ من آدم صلحطلبیست و عاشق نشستن است.
ولی هیچ مادربزرگی در بافتن لباس هرگز به گردِ پای او هم نمیرسد.
شالگردن، كلاه، بلوز، جوراب ـ
میلبافتنیهایش مثل پنجاهتا ساعت تیكتاك میكند
ولی نه برای تو، و نه برای من.
چه چیزی باعث میشود كه او اینقدر بهسرعت ببافد؟
زنبورها با تلاشی خستگیناپذیر تمام تابستان را برای یك لقمه
شام شبشان زحمت میكشند و
بلوزهای زرد و سیاهشان هر روز نازكتر و كهنهتر میشود.
مامانبزرگ خوب میداند كه زنبورها چقدر
از آن یكدست لباسشان خسته میشوند.
او دامنهای گلدار و شلوارهای خالخالی میبافد ـ
حالا دیگر زنبورها میتوانند به ساحل دریا و به مجلس رقص بروند.
ماهیهای قرمز، در زیر آب یخ زده، صدای كوبشِ كولاكِ زمستانی را میشنوند.
آنها در آن زیر نه آتشی دارند و نه اتاقهای شوفاژداری.
وقتی یخبندان ریشههای نیلوفر آبی را نیشگون میگیرد
مادربزرگ دارد لباسهای پشمی میبافد ـ سبز و آبی
ماهیهای قرمز عاشق این رنگها هستند!
تمام مدت زمستان، آنها بهخاطر آن لباسها ممنون مادربزرگاند.
وقتی بورانِ برف از ریزترین سوراخها میگذرد
بوتهها و پرندههای باغچههای همسیهها
به بوتهها و پرندههای باغچهی مامانبزرگ من حسادت میكنند.
بوتههای مامانبزرگ شالگردن و ژاكت دارند.
پرندههای مامانبزرگ گوشهایشان را با روگوشی پشمی پوشاندهاند.
گربههایی هم كه میآیند و درخواستِ «یك لقمهی لذیذ» میكنند
با كفشكهای بافتنیشان بُدوبُدو دور میشوند.
هشتپایی كه داشت یخ میزد
یك دستكش هشتانگشتی حسابی گیرش آمد.
شتری كه كوهانِ بزرگش ممكن بود سرمازده شود
روقوری منگولهداری رویش انداخته.
مار حلقهای صاحب یك لنگه جوراب دالبردار شده.
مردم میتوانند از ین مغاره و آن مغاره لباس بخرند.
اما حیوانات چشم به دستِ مادربزرگِ من دارند. □
عمهام
حتما شنیدهاید كه باغبانهای خوشدست
بدون زحمت زیاد
و بدون نیاز به خاك زراعی
چگونه از هر نوع خاكی گُل شكوفا میكنند.
خُب، عمهی من هم باغبانی خوشدست بود.
دستش كه به بوتهها میخورد
كُپهكُپه گل داوودی توی دامنش میریخت ـ
زیباترین گلهایی كه تا به حال دیدهای.
مردم از فرسنگهافرسنگ آنطرفتر
به تماشای آن گلها میآمدند و
از قدرت خارقالعادهی او
ماتومبهوت میماندند.
یكروز، از لای گلهای نازنازی
یك علف هرز كوچك
سَرَك كشید تا از آبپاشِ حلبی عمه
آب بخورد بزرگ شود.
بزرگ شد، هر روز بزرگتر بزرگتر
با برگهای بریدهبریده و تیغتیغی
تا اینكه شد قد من یا تو ـ
آن علف هرز كوچك شاهخارپنبه بود.
عمهام با غرور میگفت:
«پرورش دادن گل كه كاری ندارد.
ولی آیا تا به حال، در تمام ین دنیای درندشت،
كسی چنین علف هرزی دیده؟»
عمهام مرتب آبش میداد مراقبتش میكرد.
علف هرز هم به طرزی نگرانكننده رشد میكرد.
و مثل اینكه از دست من عصبانی باشد
تیغهایش را به من میزد.
داد زدم: «عمه! مواظب باش!
خودم دیدم كه یه پرندهرو خورد.»
عمه، انگارنهانگار كه صدایی شنیده باشد،
همینطور مشغول برق انداختنِ نوكهای تیزِ آن بود.
فریاد زدم: «آخ، عمه!
اون یه گل داره كه مثل یالهای شیر ـ »
دیگر فایدهای نداشت، چیزی كه میترسیدم به سرمان آمد
داشت عمهام را میبلعید!
پاهای عمهام در هوا تكان میخورْد ـ
دیگر ادامه نمیدهم.
داستان عمهی من و علف هرزِ نمكنشناسش
همینجا به پیان میرسد. □
دایی من میك نقاش چهرههاست و عكس موجودات طبیعت را میكشد.
از گلهای فوقالعاده زیبای حشرهخوار شروع كرد ولی خیلی زود به زالوها رسید
چون در قیافهی بدتركیب آنها زیبایی الهامبخشی میدید.
نقاشی او از مارماهی مكنده، كه صورتش گودالیست زنده
مردها را از وحشت میخكوب كرد و تن زنها را لرزاند.
داییمیك میگفت «وقتی فهمیده باشی اوضاع از چه قرار است
آنوقت میفهمی كه باید چه كنی.»
چهرهی خندان تمساحی را در اندازههای واقعی نقاشی كرد
كه پاهای انسانی از دهانش بیرون بود و اسمش را گذاشت
«آفرینندهی در حال تعمیر و بررسی درونِ بلعندهی خود.»
داییمیك میگفت «ترس هرچه بزرگتر الهامبخشتر.»
سقف اتاقش را با تصویر ویروسی موذی پوشانده بود.
روی دیوارهای خانهاش پر از چهرهی كوسههایی بود با آروارههایی مثل دروازه برای بلعیدن.
ولی افسوس كه وقتی نعرهی ببری را نقاشی میكرد اجل در كمینش بود.
جعبهرنگها و قلمموهایش را پخشوپلا در اتاق یافتیم.
یا ببر او را گرفته بود؟ دیگر كسی داییمیك را ندید.
حالا زل زدهیم به تصویر ببر. یا او اجلِ داییام بود؟
نقاشیاش زیادی واقعنما بود و امدادگرها زیادی دیر رسیده بودند.
آن چشمها، خاموش، از پشتِ سر به ما خیره میشوند و مو بر تن ما سیخ میشود. □