
نشرِ كلاغِ سفید، تهران 1385
زنِ آهنی
(داستانِ كودكان و نوجوانان)
تِد هیوز
تصویرگر: اَندرو دیویدسن
(بخشی از فصل اول، از متن کتاب)
1
عید پاك شروع شده بود و مدرسهها تعطیل بود. لوسی قدمزنان از میان نیزارها، در امتداد جادهی باتلاقی، به خانه برمیگشت كه ماجرا شروع شد. در آن لحظه او به پل كوچكی رسیده بود كه جاده را از روی كانال عمیق عبور میداد. لوسی اسم آن را پلِ جشنِ سمورها گذاشته بود. چون یك بار سموری آبی را روی لبهی آن دیده بود كه بیرون از آبِ تیره و كدر نشسته و دارد مارماهی میخورَد. این جریان مربوط به سه سال پیش بود. ولی او هنوز هم تا به این قسمت جاده میرسید هیجانزده میشد و با اشتیاق به جلو، به طرف پل، نگاه میكرد.
امروز هم مثل همیشه پل خلوت بود. لوسی وقتی از روی آن میگذشت از لای نردهها نگاهی به آبِ كدر انداخت. همیشه این كار را میكرد، فقط برای اینكه شاید سموری آبی درست در همانجا از توی آب به او نگاه كند یا درست در همان لحظه در حال شنا كردن در زیر آب باشد.
بله، درست است، امروز هم چیزی آنجاست. ولی این چیه، آن پایین، توی آب؟ روی نرده خم شد و با دقت نگاه كرد.
چیز در عمق آب تیره پیچوتاب میخورد، چیزی سفید. یعنی ماهی بود؟
یكدفعه متوجه شد. یك مارماهی بود که حركات عجیبوغریبی میكرد. لوسی اول فكر كرد لابد دو تا مارماهی دارند با هم دعوا میكنند. ولی نه، فقط یك مارماهی بود. خودش را جمع میكرد و باز میكرد. بعد با سرعتِ تمام دورِ دایرههایی شنا كرد و پیچوتاب خوران به پیش رفت و تودهی ابری گلآلودی را كه درست شده بود با خود به میان گِلهای ته آب كشید. لوسی صورت منقارمانند و دهان كوچك او را، كه باز بود، دید. رنگپریدگی توی دهانش را هم دید.
همینطور دور خودش میپیچید و درون فرورفتگی وسط آب معلق میخورد. مارماهی كوچكی بود كه فقط سیوپنج سانت طول داشت.
مارماهی مشغول رقصِ چرخشی و پرشی و پیچوتابدار خود در امتداد جریان آب كانال كشیده میشد. درخشش سطح آب باعث شد كه لوسی دیگر نتواند مارماهی را ببیند. بعد، بیرون آمد. بعد چرخی زد و ناپدید شد. باز بالا آمد، قُلپ، قُلپ، قُلپ.
این مارماهی چهش بود؟ دیدنِ سرِ مارماهی كه اینقدر غیرعادی به بالا و پایین تكان میخورد و آن دهان كوچكش كه باز مانده بود، باعث شد احساس دلپیچهی عجیبی به لوسی دست بدهد. دلش میخواست مارماهی را در بغلش بگیرد و كمكش كند. مارماهی به كمك نیاز داشت. چیزی عذابش میداد.
لوسی به درخشش موجدار آب كانال، در آن قسمتی كه به میان نیزارهای بلند میپیچید، خیره شده بود كه ناگهان احساس دیگری به او دست داد.
اولش نفهمید چرا سرش گیج میرود و پاهایش تلوتلو میخورد. نردهی پل را چسبید و سعی كرد پاهایش را با فاصله از هم و محكم روی زمین نگه دارد. به نظرش آمد خودِ نرده دارد دستش را تكان میدهد.
چه خبر بود؟
« گارانگ! گارانگ! گاااااارااانگ! »
حواصیلی درست بالای نیزارها با سرووضعی بههمریخته و كثیف دستوپا میزد و ميخواست خودش را بالا بكشد. حواصیلها همیشه با حركاتی آرام و باشكوه بالهایشان را بههم میزنند و پرواز میكنند، ولی این حواصیل چنین نمیكرد. بالهایش را به هم میكوبید و میخواست خودش را بالا بكشد، انگار كه در پلكانی نامرئی و مارپیچ گیر كرده بود. بالاخره هم از آن بالا در دریای آنطرفِ باتلاق سقوط كرد. معلوم بود چیزی باتلاق را ترسانده بود. لوسی با دیدن این حواصیل بهشدت وحشتزده شد.
این باتلاق همیشه جای خلوتی بود. حالا لوسی در آنجا احساس تنهایی میكرد. ایستاده بود و نگاه میكرد، سرتاسر آسمانِ آبی و صورتی با ابرهای سبُكش آرامآرام حركت میكرد. دوباره به كانال نگاه كرد، به آنجاكه همهی نیهای نیزار بر اثرِ وزشِ بادی ملایم به یك طرف خم شده بود. مارماهی دیگر دیده نمیشد. آیا هنوز پیچوتاب می خورد و سرش را از آب بیرون میآرود و همراه جریان آرام آب به داخل باتلاق كشیده میشد؟ به آن پایین نگاه كرد به داخل كانال در زیر پل، آبِ تیره پیچوتاب خوران و درهمپیچان خاموش در حركت بود.
بعد باز همان اتفاق افتاد. امتدا جاده در روی پل بهشدت تكان خورد نردهی پل دست لوسی را لرزاند. در همان موقع ناگهان پیچشی كه از موجهای ریز درست شده بود آرامش سطج كانال را بههم زد.
زلزله! حتما زلزله است.
ترسی كاملا جدید وجود لوسی را فراگرفت. چند ثانیهای حتا جرئت تكان خوردن هم نداشت. فكر اینكه ممكن است پل خراب شود و او بیفتد به داخلِ كانالِ پر از مارماهیهایی كه به خود میپیچیدند، واقعا وحشتناك بود. ولی از آن بدتر این بود كه شكاف بزرگی در باتلاق باز شود او و تمام آبها وگِلها و مارماهیها و نیزارها را به درون سیاهی بیانتهای خود بكشد، شاید هم درست به وسط كرهی زمین. احساس میكرد انگشتان پاهایش، مثل چنگالهای حیوانات، دارد زیر پایش جمع میشود كف پاهایش سوزنسوزن میشود.
بعد بلافاصله به راه افتاد ـ اما انگار كه داشت روی تختهی فنری باریكی در میان آسمانخراشها راه میرفت. هر یك از پاهایش را با دقت بلند میكرد و بعد قُرص و محکم و در عین حال آرام به زمین میگذاشت. فقط تا حدی كه جرئتش را داشت تند میرفت، كه در هر صورت بسیار آهسته بود. اما كمی بعد، دیكر نتوانست جلو خود را بگیرد و شروع به دویدن كرد. اگر زلزله سقف را روی مادرش خراب كرده باشد چه؟ یا دهكده را لرزانده باشد و خانهها، مثل بازی دومینو، دنبال هم پهنِ زمین شده باشند؟ اگر در كارخانه قطعهای بزرگ و بلند از دستگاهی روی پدرش افتاده باشد چه؟
آنوقت، همینطور كه میدوید، باز آن اتفاق افتاد و او چنان تعادلش را از دست داد كه پای چپش به ساق پای راستش گرفت و به زمین افتاد. همین كه از نفس افتاده روی زمین ولو شد باز آن اتفاق تكرار شد. این بار انگار كه جاده ضربهای محكم با انگشتِ شصت خود به سینه و شكم او زد، و بعد یكی دیگر. و هر بار هم لوسی میدید كه شنریزههای جاده زیر صورتش آرام به بالا میجهند. بعد از آن بود كه همانطور درازكشیده صدای عجیبی شنید كه تا آن زمان از هیچ پرندهای نشنیده بود. صدا از باتلاقِ پشتسرش میآمد. فریادی جیغ مانند و ممتد مثل صدای آژیر آتشنشانی. از جا پرید و بدون هیچ فكری بنا كرد به دویدن.
سرش تقریبا بیرون بود. هنوز هم خیلی شبیه سر نبود ـ فقط برآمدگی بزرگی بود با تاجی از نی و غرق در گِل. ولی دهانش پیدا بود. لبهایش، بعد از آن اولین فریاد جیغمانند، مانند لبهای خرچنگ آهستهآهسته تكان میخورد و گلها و ریشهها را به بیرون تف میكرد.
نیمساعتی گذشت تا آن برآمدگی باز به حركت درآمد. به محض حركت، نیهایی كه از اطرافش بیرون زده بود باد كرد و سیخ شد و گِل آبكی سیاهی از میانشان سرازیر شد. دهان باز شد و همراه با حركتِ سر به بالا غریو نالهای ممتد از آن بیرون آمد. نالهی بعدی به فریادی جیغمانند بدل شد. یك مرغِ دریایی كه باد او را مثل ورق كاغذ روی باتلاق به اینطرف و آنطرف میبرد، به محض اینكه این هیبتِ غرق در گِل مثل دیواری صخرهای، در برابرش سبز شد تغییر جهت داد. سیلابی از گِل سیاه دلمه بسته از آن پیكره به پایین میریخت و نیز كپههای پر رگوریشهی نِی كه در میان آنها مارهای علفزار وول میخوردند و موشهای آبی، در حالِ تكان دادن پنجههای جلو خود در هوا، چشمهایشان را باز و بسته میكردند و هنگام افتادن جیغ میكشیدند.
آن هیئتِ سیاه به بزرگی دو سهتا فیل بود. شبیه دایناسور غولآسایی بود با سرِ اسب آبی كه داشت خود را چهار دستوپا از مُغاك ماقبل تاریخی تاریكی بیرون میكشید. حالا دیگر، درست مثلِ دایناسور، شقورق نشسته بود. بلافاصله به نظر رسید كه انسان است ـ بسیار بزرگ و عظیم ولی انسان. دستهای بزرگش سرش را چنگ زد تا نیهای گِلآلود را از آن دور كند. بعد در میان صداهای قولوپوقولوپ و هورتوهورت با جیغی نعرهوار بلند شد و صاف ایستاد. مجسمهای واقعا كوهپیكر به شكل انسان از گِل سیاه. همینطور كه نعره میكشید و بدنش را صاف میكرد خودش را از باتلاق خلوت بالا كشید...