The iron giant

كلاغِ سفید، تهران 1385

مردِ آهنی

(داستانِ كودكان و نوجوانان)

تِد هیوز

تصویرگر: اَندرو دیویدسن

ترجمه‌ی روحی افسر

(فصل اول از متن کتاب)

1

آمدنِ مرد آهنی

مرد آهنی به نوك پرتگاه رسید.
چقدر راه آمده بود؟ كسی نمی‌داند.
از كجا آمده بود؟ كسی نمی‌داند.
چه‌جوری ساخته شده بود؟ كسی نمی‌داند.
مرد آهنی، كه بلندتر از ساختمانی چندین طبقه بود، در تاریكی، بالای پرتگاه، درست روی لبه‌ی آن ایستاد.
باد زوزه‌كشان از میان انگشتان آهنی‌اش می‌گذشت. سرِ بزرگِ آهنی‌اش را، كه شبیه صندوق زباله و به بزرگی یك اتاق خواب بود، آرام به راست و بعد به چپ چرخاند. گوش‌های آهنی نیز به این‌طرف وآن‌طرف چرخید. صدای دریا را شنید. از چشم‌هایش، كه به دنبال دریا می‌گشت، اول نور سفید تابید، بعد نور قرمز و بعد نور مادون قرمز. چشم‌ها عین چراغ‌های جلو اتومبیل بود. مرد آهنی پیش از آن هرگز دریا را ندیده بود.
از پشتِ سر مرد آهنی چنان باد شدیدی می‌وزید كه او را تكان می‌داد. داشت روی لبه‌ی بلند پرتگاه به جلو رانده می‌شد.
آن‌گاه پای راستش، پای راستِ غول‌آسا و آهنی‌اش، روی هوا بلند شد و قدم جلو گذاشت. مرد آهنی از پرتگاه جدا شد و به درون نیستی قدم گذاشت.
گوررررررروومب!
مرد آهنی معلق‌زنان از آن بلا به پایین سرازیر شد.
گورومب!
گورومب!
گورومب!
آعضای بدنش یكی‌یكی جدا شد و از تخته‌سنگی به تخته‌سنگی، از تیزی صخره‌ای به تیزی صخره‌ای دیگر، گورومب و گورومب به پایین غلتید.
پاهای آهنی هر یك جداجدا به سویی پرتاب شد.
بازوهای آهنی از تنه‌ی آهنی و دست‌های آهنی از بازوهای آهنی جدا شد و هر یك به سویی افتاد.
گوش‌های آهنی بزرگ و چشم‌های بیرون‌افتاده هر كدام قِل خورد و به طرفی رفت.
سرِ عظیمِ آهنی هم به گوشه‌ای پرتاب شد.
تكه‌های جداشده‌ی بدن، با گورومب و گورومب و دَنگ و دَنگ و بامب و بومب تا ساحل صخره‌ای دریا غلتیدند و پخش‌و‌پلا شدند.
چند تخته‌سنگ هم همراه این تكه‌ها به پایین غلتید.
و بعد ـ سكوت همه‌جا را فراگرفت.
حالا، در آن‌جایی كه اجزا و اعضای بدن مرد آهنی، ساكت و بی‌حركت، در گوشه‌و‌كنار پخش‌وپلا شده بود فقط صدای برخورد دندان‌های دریا به لبه‌های ساحل صخره‌ای به گوش می‌رسید.
فقط یكی از دست‌های آهنی، مثل خرچنگی كه به پشت افتاده باشد، كنار چكمه‌ی پوسیده و پُر از ماسه‌ی دریانوردی كه امواج دریا به ساحل آورده بود، لحظه‌ای انگشت‌هایش را تكان داد و بعد آرام گرفت.
در تمام این مدت ستارگان به گردش خود در آسمان، و باد به چرخش و پیچش خود لابه‌لای علف‌های بالای پرتگاه، و دریا به غرش و خروش خود ادامه می‌داد.
هیچ‌كس از سقوط مرد آهنی خبر نداشت.
شب گذشت.
درست قبل از سپیده‌دم، زمانی كه تاریكی داشت جای خود را به نیلی آسمان می‌داد و رفته‌رفته شبح تخته‌سنگ‌های ساحلی پدیدار می‌شد. دو مرغ دریایی، غیه‌كشان، از فراز تخته‌سنگ‌ها گذشتند و در گوشه‌ای از ساحل فرود آمدند. این دو در لانه‌ی خود، كه بر فراز پرتگاه قرار داشت، دو جوجه داشتند و حالا به دنبال غذا می‌گشتند.
یكی از مرغان دریایی به پرواز درآمد ـ قاقاقااااا! چیزی دیده بود. مدتی آرام و بی‌صدا، در ارتفاع كم، بالی‌ صخره‌های تیز پرواز كرد. بعد فرود آمد و چیزی برداشت، چیزی براق و گرد و سفت. یكی از چشم‌های مرد آهنی بود. مرغ دریایی آن را پیش جفت خود آورد هر دو به این شیء عجیب خیره شدند. چشم هم به آن‌ها نگاه می‌كرد. اول به یكی از مرغ‌ها نگاه كرد و بعد غلتید و به آن دیگری خیره شد. مرغان دریایی همین‌طور كه به او چشم دوخته بودند فكر كردند لابد صدف ناشناخته‌ای است كه دارد از میان لاك خود به آن‌ها نگاه می‌كند.
این بار آن یكی مرغ دریایی به پرواز درآمد، دوری زد، فرود آمد و چیزی برداشت، چیزی زمخت و سنگین. بعد درحالی‌كه آن شیء سنگی را به دنبال خود می‌كشید آرام در اتفاع پایین به پرواز درآمد. و بالاخره آن شیء زمخت و سنگین را كنار چشم به زمین انداخت. این شیء جدید پنج بازو داشت و تكان‌تكان می‌خورد. مرغان دریایی فكر كردند كه نوعی خرچنگ است. آن‌ها فكر می‌كردند كه صدف و خرچنگی ناشناخته گیر آورده‌اند، و نمی‌دانستند كه در واقع چشم مرد آهنی و نیز دست راست او را پیدا كرده‌اند.
به محض این‌كه چشم و دست به هم رسیدند چشم نگاهی به دست كرد و نوری آبی از آن تابید. دست روی شَست و سه انگشت دیگر خود بلند شد. انگشت اشاره‌ی خود را مثل دماغی دراز جلو برد دوروبرِ خود را دست كشید. چشم را لمس كرد. با خوشحالی آن را برداشت و زیرِ انگشتِ میانی‌اش جا داد. چشم از میان انگشت اشاره و شصت به بیرون خیره شد. حالا دست می‌توانست ببیند.
دست به دوروبرِ خود نگاه كرد. جستی زد و بایكی از انگشتان سیخ‌شده‌اش ضربه‌ای به یكی از مرغ‌ها زد. بعد به طرف دیگر جهید و ضربه‌ای به مرغ دیگر زد. هر دو مرغ دریایی وحشت‌زده فریادی كشیدند و به درون باد پرواز كردند.
آن‌وقت، دست، آرام آرام، به راه افتاد و در میان سنگ‌ها به جست‌وجو پرداخت. چشمش به چیزی افتاد و  دوید. چنگ انداخت و تلاش كرد آن را به طرف خود بكشد. ولی آن شیء كه یكی از بازوهای مرد آهنی بود، بین دو تخته‌سنگ گیر كرده بود. بالاخره هم دست مجبور شد آن را رها كند. بعد در میان تخته‌سنگ‌ها گشت و گشت تا باز در جایی ایستاد و آرام بر چیزی دست كشید. این چیز دستِ دیگر مردِ آهنی بود. دستِ تازه‌پیدا‌شده بلند شد، یكی از انگشتان خود را دورِ ‌انگشتِ‌ كوچك آن یكی دست، كه چشم داشت، قلاب كرد و اجازه داد كه آن دست او را راه ببرد. حالا دو دست، دستِ بینا در جلو و دستِ كور پشتِ سر او، به راه افتادند و به سراغ بازو رفتند. آن دو با هم بازو را از لای تخته‌سنگ‌ها بیرون كشیدند. دستی كه چشم داست خود را روی مُچ بازو چفت كرد. بازو بلند شد روی دست خود به راه افتاد. دستِ دیگر هم‌چنام چسبیده به آن یكی دست پشت سر آن‌ها می‌آمد. این شیءِ سه‌تایی عجیب‌وغریب جست‌وجوی خود را از سر گرفت.
آهان! یك چشم دارد از كنار سنگریزه‌ای سیاه و سفید چشمك می‌زند. دستِ بینا آن چشم را در دستِ كور جای داد. حالا دیگر هر دو دست می‌توانستند ببینند. آن‌ها راه افتادند و دوان‌دوان به میان صخره‌ها رفتند. كمی بعد یك پا پیدا كردند. پریدند روی آن سوار شدند. پا، لِی‌لی‌كنان، به همراهِ ‌دستی كه به آن چنگ انداخته بود و بازویی كه از آن آویزان بود و تاب می‌خورد، روی تخته‌سنگ‌ها به راه افتاد. دستِ دیگر هم چنگ در آن پا انداخت. دو دست با چشم‌های خود، مثل سواری كه اسب را هدایت می‌كند، آن پا را هدایت می‌كردند كه به كدام طرف بپیچد.
كمی بعد آن یكی پا و آن یكی بازو را هم پیدا كردند. حالا هر دست با چشمی در كف و بازویی آویخته از مچ خود، سوار بر پایی، جداجدا در ساحل می‌گشتند. تلپ‌وتلپ، لِی‌لِی‌كنان، پیش می‌رفتند و با دقت به میان تخته‌سنگ‌ها نگاه می‌كردند. یكی‌شان گوشی پیدا كرد و آن یكی، در همان لحظه، تنه‌ی غول‌آسای مرد آهنی را یافت. آن‌گاه، دست‌ها، فرزوچالاك، پاها را به بدنه چفت كردند، بعد بازوها را سرِ جای خود گذاشتند و هر بازو آن یكی بازو را چفت كرد. تنه‌ی بازودار و پادار، كه هنوز سر نداشت، سرپا ایستاد و در حالی كه چشم‌ها را دست بالا گرفته بود به دنبالِ سرِ گمشده‌اش در ساحل به راه افتاد. بالاخره سر ـ بدون چشم و بدون گوش ـ در میان جلبك‌های قرمز پیدا شد. مرد آهنی، بدون معطلی، سرش را در جای خود چفت كرد و چشم‌ها را سرِ جای خود گذاشت. حالا همه‌ی اعضا در جای خود بود جز یكی از گوش‌ها. وقتی خورشید داشت از دریا بالا می‌آمد و روز از زاه می‌رسید آدم آهنی با گام‌های بلند، به دنبال گوش گمشده‌اش، در ساحل به راه افتاد.
دو مرغ دریایی، آن بالا روی پرتگاه، در تاقچه‌ی خود نشسته بودند و در آن پایین مرد گنده‌ای را تماشا می‌كردند كه روی تخته‌سنگ‌ها این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. میان این دو مرغ، در تاقچه‌ی لانه، یك گوش آهنی بزرگ قرار داشت. مرغ‌ها نتوانسته بودند آن را بخورند. جوجه‌ها نتوانسته بودند آن را بخوردند. گوش، آن بالا، در آن تاقچه افتاده بود.
در آن پایین، مرد آهنی هم‌چنان در حال جست‌وجو بود.
بالاخره ایستاد و به دریا نگاه كرد. آیا فكر می‌كرد دریا گوشش را دزدیده است؟ شاید به نظرش آمده باشد كه وقتی پخش‌وپلا بوده دریا بالا آمده و گوش او را برداشته و دوباره پایین رفته است.
آدم آهنی راه افتاد به طرف دریا و پا به میان امواج كف‌آلود گذاشت. آن‌جا‌كه موج‌های عظیم دورتادور زانوهایش می‌جوشید و می‌خروشید، دمی‌ ایستاد. بعد باز پیش رفت، جلوتر و جلوتر و به قسمت‌های عمیق‌تر و عمیق‌تر.
دو مرغ دریایی بلند شدند و با شیرجه‌ای خود را بالای آن سرِ بزرگِ آهنی رساندند و همین‌طور كه آن سرِ بزرگِ آهنی در میان دریای متلاطم پیش می‌رفت با بال‌های باز بالای سر او چرخیدند. از چشم‌های مرد آهنی نوری قرمز بر سطح موج‌ها تابید و تابید تا این‌كه موجی بزرگ چشم‌ها را پوشاند و حباب‌های آب بالای سر به فوران درآمد. سر هنوز زیر آب داشت حركت می‌كرد. چشم‌ها و نصفِ سر لحظه‌ای در میان تلاطم دریا نمایان شد. حالا چشم‌ها سبز بود. بعد، دریا چشم‌ها و سر را دوباره پوشاند.
مرغ‌های دریایی پایین آمده بودند و برفراز حباب‌هایی كه آرام‌آرام از عمق دریا بیرون می‌آمد، می‌چرخیدند.