Amateurs

نشرِ کلاغِ سفید، تهران 1383

Amateurs

نشرِ كلاغِ سفيد، تهران 1392 (چاپِ دوم)

آماتورها

(مجموعه داستان‌)

دونالد بارتلمی

ترجمه‌ی روحی افسر

(یک داستان از متنِ کتاب)

کشف

کِیت گفت «حالم گرفته‌س.»
بوتز نگران شد. «من حرف بی‌ربطی زدم؟»
«تو اصلا بلد نیستی چه‌جوری می‌شه بی‌ربط حرف زد.»
«چی؟»
«مسئله‌ی تو اینه که، یُبسی.»
«من یُبسم؟»
سکوت شد. بعد فاگ گفت: «کی میاد بریم اسپرینگز، مسابقه‌ی گاوسواری تماشا کنیم؟»
بوتز گفت «من؟ یُبس؟»
قاضی بلند شد و رفت نشست کنار کِیت.
«خب کِیت، درست نیست جلو همه، تو چشم‌های بوتز نگاه کنی و بهش بگی یُبس. این کار احتمالا باعث می‌شه که اون حالش بد بشه. می‌دونم تو واقعا منظوری نداشتی، و بوتز هم اینو می‌دونه، ولی اون حالش بد می‌شه در هر حال ...»
فاگ دوباره می‌پرسد «رودیو چی شد، پایین اسپرینگز؟»
قاضی با اخم به دوستش فاگ خیره شد.
قاضی ادامه داد «اون حالش بد می‌شه، همین‌که ته دلش فکر کنه که تو ممکنه منظوری داشته باشی. حالا چرا بهش نمی‌گی که منظوری نداشتی.»
«منظور داشتم.»
«اوه، دست وردار، کَتی. من که می‌دونم منظوری داشتی که اون حرفو زدی، ولی چرا دردسر درست کنیم؟ تو می‌تونی از حرفی که زدی منظوری داشته باشی، ولی چرا حرف‌های دیگه نزنیم؟ اونم تو یه همچین روز قشنگی؟»
هوای خشک و ساکن کماکان زمین را که مثل سیمان بود می‌سوزاند.
«اصلا هم روز قشنگی نیست.»
قاضی نگاهی به دوروبر کرد. بعد گفت «به خدا قسم، کَتی، حق با توئه؛ روز گندیه.» بعد نگاه دقیقی به پسرش بوتز انداخت.
بوتز با خنده‌ای که طرف را خلع‌سلاح می‌کرد گفت «فکر می‌کنم شما منو یُبس می‌دونین، درسته پاپا؟»
«خب ...»
بوتز از جایش بلند شد. خونسرد و آرام به نظر می‌رسید، فقط ردپای حسی خاص در ته چشم‌هایش دیده می‌شد.
بوتز گفت «خب، پس این‌جوری‌یه. پس شما، پدرِ خودِ من، واقعا نسبت به من این‌جوری فکر می‌کنین. وقت خوبی براگفتن این حرفا به من پیدا کردین. این‌طور فکر نمی‌کنین؟ اونم جلوِ مهمونا و ...»
فاگ با دست‌پاچه‌گی گفت «حالا نمی‌خواد به پدر پیرت گیر بدی. بیا بریم رودیو.»
«فاگ ـ»
فاگ گفت «پدرت از این حرف هیچ منظوری نداره. فقط می‌خواست حقیقت رو بگه.»
بوتز گفت «اِ ... از این حرف هیچ منظوری نداره. از این حرف هیج منظوری نداره. خب، به نظرم میاد کلی حرف در این مورد شنیده‌م که هیچ آدمی بی‌منظور حرف نمی‌زنه. پس فرض رو بر این می‌ذارم که قاضی هم از حرفایی که می‌زنه منظور داره.»
قاضی گفت «بعله، منظور دارم.»
کِیت گفت « آره، تو خصوصیات خیلی خوبی داری، بوتز»
«می‌بینید؟ منظور داره. پدر خود من منو یُبس می‌دونه. کَتی هم منو یُبس می‌دونه. تو چی، فاگ؟ می‌خوای اتفاق آرا رو کامل کنی؟»
«راستش بوتز از نظر من تو تا مغز استخونات یُبسی ولی هیشکی اونو چماق نمی‌کنه که به سرت بزنه. تو خصوصیات خوبِ زیادی داری. همه که نمی‌تونن جانی کارسون بشن.»
کِیت گفت « بعله، یه عالم آدم یُبس‌تر از تو وجود داره. هاروی براش، مثلا. این یه رقم، دیگه واقا یُبسه.»
«شما منو با هاروی براش مقایسه می‌کنین؟»
«بابا من گفتم اون بدتره، نگفتم؟»
«ای خدا!»
کِیت گفت «چرا به اتاقت نمی‌ری تا نامه‌های اون دختره رو که از بروکسل برات نوشته بخونی؟»
«اون منو یُبس نمی‌دونه.»
قاضی گفت «احتمالا اون انگلیسی رو هم خیلی خوب نمی‌فهمه. حالا برو اون تو و نامه‌هات رو بخون یا یه چیز دیگه رو. ما اصلا می‌خوایم یه کمی این‌جا تو سکوت بشینیم.»
«خداحافظ.»
بعد از این‌که بوتز رفت تو، قاضی گفت «پسر منو!»
کِیت گفت «خیلی وحشتناکه قاضی»
فاگ تأیید کرد «افتضاحه.»
قاضی گفت «خب، البته این جرمی نیست که بابتش آدم رو دار بزنن. شاید بتونیم جوکی، چیزی یادش بدیم.»
کِیت گفت «حالا باید برم سوار وانتم بشم. قاضی، از ته دل باهات همدردی می‌کنم. اگه چیزی به فکرم رسید بهت می‌گم.»
«ممنونم، کِیت. از این‌که تو رو ببینم و با تو باشم، هر جا که باشی، هیشه کِیف می‌کنم، تو اصلا یُبس نیستی.»
«اینو می‌دونم آقای قاضی. خب، بعدا می‌بینمت.»
فاگ گفت «خیله‌خب کِیت، خداحافظ. با احتیاط برون.»
«خداحافظ فاگ. باشه، احتیاط می‌کنم.»
«باز ببینیمت، کِیت.»
«خیله‌خب، قاضی. خداحافظ، فاگ.»
«خدانگهدار، کیت.»
«بعدا می‌بینمت. می‌دونی که من حالا دیگه نمی‌تونم با اون پسره عروسی کنم، قاضی. حالا که این موضوع رو فهمیدم.»
«می‌فهمم کیت. همیچین انتظاری هم از تو ندارم. باید برم یکی دیگه رو جور کنم.»
«کار مشکلی‌یه.»
«مسلما کار آسونی نیست.»
فاگ گفت «خدانگه‌دار، کِیت.»
«خب، خداحافظ، کِیت.»
«خب خداحافظ، بچه‌ی خوبی باش.»
فاگ گفت «باشه، سعی‌مو می‌کنم.»
«دیگه خداحافظی می‌کنم، قاضی.»
«باشه، کِیت.»
«نمی‌دونم چطور تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم؟»
«خب، فکرتو خیلی مشغول نکن، کِیت. تو شهر می‌بینمت.»
«خیل‌خب، آدیوس.»
«خداحافظ، کیت.»
«خیلی بده، ولی ما هم دیگه حسابی روش زوم کردیم ها، این‌طور نیست؟»
«متأسفم، همین‌طوره.»
«واقعا می‌خوام هر کمکی ازم بربیاد بهش بکنم.»
«می‌دونم می‌خوای، کَتی، و از این بابت ممنونم. فقط همین‌الان کاری که اَزَمون بربیاد به فکرم نمی‌رسه.»
«ممکنه حق با تو باشه، ولی من هیچ‌وقت یُبس نبودم.»
«می‌دونم تو نبودی، قاضی. هیشکی تو رو مقصر نمی‌دونه.»
«به هر حال، مشکلی‌یه.»
«یه مشکل پدردرآر. ولی خوب می‌شه، قاضی. اساسا اون پسرِ خوب‌یه.»
« اینو می‌دونم کِیت. خب، ما هم چاره‌ای جز دست‌وپنجه نرم کردن با این مسئله نداریم.»
«خیله‌خب، قاضی. به امید دیدار، باشه؟»
«باشه.»
«فاگ، بچه مؤدبی باشی‌ها.»
«باشه، کِیت.»
«می‌بینمتون، خداحافظ.»
«خداحافظ، کِیت.»
«تو حالت خوبه قاضی؟»
«من خوبم، کَتی. فقط یه‌کم از این موضوعی که امروز این‌جا فهمیدیم تکون خوردم.»
«اوهوم. خب دیگه. پس مواظب خودت باش. تو هم همین‌طور فاگ.»
«حتما، کِیت.»
«خیله‌خب، می‌بینمتون.»
«مطمئنن که نمی‌خواین با من به شهر بیاین؟ براتون پای تِمِل درست می‌کنم.»
«نگران نباش کِیت. همین‌جام کلی چیزمیز خوردیم.»
«آهان، خیله‌‌خب، خداحافظ.»
وانت در میان گردوغبار به راه افتاد.
قاضی گفت «نگاش کن! داره دست تکون می‌ده.»
فاگ گفت«تو هم براش دست تکون بده.»
قاضی گفت «همین کار رو می‌کنم، نگاه کن، دارم دست تکون می‌دم.»
فاگ گفت «می‌بینم، می‌تونه تو رو ببینه؟»
قاضی گفت «اگه سرپا بلند شم شاید ببینه. تو فکر می‌کنی حالا می‌تونه منو ببینه؟»
«اگه جاده رو نگاه کنه که نمی‌تونه ببینه.»
قاضی گفت «جوون‌تر از اونه که به ما بخوره.» دست از دست تکان دادن برداشت.
فاگ گفت «بسته‌گی به این داره که چه‌جوری به موضوع نگاه کنی. حالا می‌خوای بریم به مسابقه‌ی گاوسواری؟»
قاضی گفت «هیچ مسابقه‌پُسابقه‌ای نمی‌خوام برم، با اون همه جَوون.»