Kayıkların boyaları sizin için

نشرِ کلاغِ سفید، تهران 1383

Kayıkların boyaları sizin için

نشرِ كلاغِ سفيد، تهران 1392 (چاپِ دوم)

رنگِ قایق‌ها مالِ شما

(گزیده‌ای از شعرها و داستان‌ها به همراهِ شناختنامه‌ی)

اورهان ولی

ترجمه‌ی شهرام شیدایی

درباره‌ی غریب‌چی‌ها (از متنِ كتاب)

نوشته‌ای از اُكتای رفعت

ده سال پیش، در یك روزِ گرمِ تابستان، مردِ روستایی میان‌سالی به طرفم آمد تا آدرسی بپرسد. پالتوی كهنه‌ای پوشیده بود، زیرِ پالتو كُت، زیرِ كُت جلیقه، زیرِ جلیقه هم پیراهنی پوشیده بود و دگمه‌ی یقه‌اش را هم بسته بود. گفتم“ راه را نشانت می‌دهم، اما اول این پالتو را از تنَت درآر”. درآورد. “ كُت را هم درآر”. آن‌را هم درآورد. “ حالا جلیقه را هم درآر”. درآورد. “ دگمه‌ی یقه‌اَت را باز كن”. دگمه را باز كرد. “ آستیناتو بالا بزن”. بالا زد. گفتم“ جایی كه پرسیدی راهش از این طرف است”.حركت كرد و رفت. همین‌طور كه داشت می‌رفت، یكی‌ دو بار برگشت و به عقب نگاه كرد. حالا حكایتِ ماست: حركتِ غریب، پیش از هر چیزی، حركتی برای هوا خوردن بود. □

(بیست و چهار شعر و یك داستان از متنِ كتاب)

*
به طرفِ كشتی‌سازی كه می‌روی؛
دریا را خواهی دید؛
دست و پایت را گُم نكن. □
هوی لو ـ لو

دلم می‌خواهد من هم دوستان‌ِ سیاه‌پوستی داشته باشم
با اسم‌های عجیب‌غریبی كه كسی نشنیده باشد.
دلم می‌خواهد از بنادرِ ماداگاسكار
تا چین با آن‌ها سفر كنم.
دلم می‌خواهد از بین‌ِ آن‌هایكی‌شان
روی عرشه‌ی كشتی هر شب رو به ستاره‌گان
ترانه‌ی « هوی لو ـ لو » را بخوانَد.

و یك‌روز ناگهان
به یكی‌شان بربخورم
در پاریس … □

مالِ شما

مال شماست، دوستان‌ِ عزیز،
همه‌چیز مال شماست؛
شب هم مال شماست، روز هم؛
نورِ خورشید در روز، نورِ ماه در شب؛
برگ‌های زیرِ نورِ ماه،
شوق در برگ‌ها؛
عقل در برگ‌ها؛
هزار و یك سبز در نور خورشید؛
زردها هم مال شماست، صورتی‌ها هم؛
لمس كردن‌ِ بدن با كفِ دست،
گرمایش،
نرمی‌اش؛
آرامشِ موجود در خوابیدن؛
سلام‌ها مال شماست؛
مال شماست دیرك‌هایی كه در بندر تكان می‌خورند؛
اسامی روزها،
اسامی ماه‌ها،
رنگِ قایق‌ها مال شماست؛
مال شماست پای پست‌چی،
دستِ كوزه‌گر؛
عرقی كه از پیشانی‌ها می‌ریزد،
گلوله‌هایی كه در جبهه‌ها مصرف می‌شود؛
مال شماست قبرها، سنگ‌قبرها،
زندان‌ها، دست‌بندها، حكم‌های اعدام؛
مال شماست؛
همه‌چیز مال شماست. □

مجانی

مجانی داریم زنده‌گی می‌كنیم؛
هوا مجانی، ابر مجانی؛
دره‌ و تپه مجانی؛
باران و گِل مجانی؛
بیرون‌ِ اتومبیل‌ها،
درِ سینماها،
ویترین‌ها مجانی؛
نان و پنیر اما نه
آبِ خالی مجانی؛
آزادی به قیمتِ سر،
اسارت مجانی؛
مجانی داریم زنده‌گی می‌كنیم، مجانی. □

رابینسون

عزیزترین دوستِ بچه‌گی‌ام شد
مادربزرگم
از روزی كه برای نجات دادن رابینسون‌ِ بیچاره
از جزیره‌ی خالی از سكنه چه چاره‌جویی‌هایی كه نكردیم
و از روزی كه با هم نشستیم و گریه كردیم
برای مصیبت‌هایی كه گالیور
تو سرزمین‌ِ غول‌ها كشید. □

خدا را شكر

انسان‌ِ دیگری هست، خدا را شكر، در خانه؛
نَفَسی هست،
صدای پایی هست؛
خدا را شكر، خدا را شكر. □

پرچم

ای هم‌نوعِ بی‌جان افتاده‌ی من
در میدان‌ِ جنگ!
كفِ دست‌هایت پُر از خون‌ِ من،
سرت زیرِ بدنم،
پایت روی بازویم.
نه نامت را می‌دانم
نه گناهت را.
احتمال دارد از نفراتِ یك لشكر باشیم،
احتمال دارد دشمن باشیم.
شاید هم مرا بشناسی.
من همانم كه در استانبول آواز می‌خواند،
با طیاره بر هامبورگ فرو می‌ریزد،
در ماجینو زخمی می‌شود،
در آتن از گرسنه‌گی می‌میرد،
و در سنگاپور به اسارت درمی‌آید.
سرنوشتم را خودم تعیین نكرده‌ام.
اما كسانی را كه آن ‌را تعیین كرده‌اند
همان‌قدر می‌شناسم،
كه مزه‌ی بستنی توت‌فرنگی را،
شادی موسیقی جَز را،
شكوهِ شهرت را.
می‌دانم كه تو هم
جز چای و پیراشكی و
پالتویی ضخیم،
لذاتِ دیگری را می‌شناسی.
كنگرِ آغشته به روغن‌زیتون، كبكِ آغشته به خامه
یك گیلاس
ویسكی Black and White،
جامه‌ای سرخ و راه‌راه، فاخر و شاهانه.

نصیبِ بیست سال جان‌كندن
تنهایك گلوله بود،
كه در سرزمین‌ِ خاركوف
به زنده‌گی شلیك شود؛
مهم نیست.
ما پرچمی را تا به این‌جا آوردیم؛
آن‌را جلوتر هم خواهند بُرد؛
در این دنیا ما فقط
دو میلیارد نفریم،
و حسابی هم‌دیگر را می‌شناسیم. □

 

شعرِ موچین‌دار

نه بمبِ اتمی،
نه كنفرانسِ لندن؛
موچین در یك دست،
ایینه در دستِ دیگرش؛
دنیا را آب ببرد ، عین‌ِ خیالش نیست. □

عازمِ جنگ

جوان‌ِ موبوری كه می‌روی جبهه!
دوباره به همین زیبایی برگرد؛
با بوی دریاها بر لب‌هایت،
و نمك بر مژه‌هایت؛
جوان‌ِ موبوری كه می‌روی جبهه! □

آب و هوای عالی

 منو این هواهای عالی نابود كرد،
كارمندِ اداره‌ی اوقاف بودم
تو همچین هوایی استعفا دادم.
تو همچین هوایی معتادِ توتون شدم،
تو همچین هوایی عاشق شدم؛
تو همچین هوایی فراموشم شد
كه یه لقمه نون ببرم خونه؛
مرضِ شعر گفتنم
كاملاً تو همچین هواهایی عود كرد؛
منو این هواهای عالی نابود كرد. □

آدم‌ها

 2
همیشه، اما، مخصوصاً
زمان‌هایی كه می‌فهمم
دوستم نداری
تو را هم دوست دارم
از بغلِ مادرم ببینم
مثل آدم‌هایی كه تماشایشان می‌كردم
در بچه‌گی‌هایم … □

محمودِ سر به هوا

كار و بارِ من این است،
هر صبح آسمان را رنگ می‌كنم،
وقتی كه همه‌تان در خوابید.
بیدار می‌شوید و می‌بینید كه آبی‌ست.

بعضی وقت‌ها كه دریا پاره می‌شود،
می‌دانید چه كسی می‌دوزدش؛
من می‌دوزم.

بعضی وقت‌ها هم اَلكَی خودم را مشغول می‌كنم،
این هم وظیفه‌ی من است؛
فكر می‌كنم سری توی سرم هست
فكر می‌كنم معده‌ای توی معده‌‌ام هست
فكر می‌كنم پایی توی پایم هست
نمی‌دانم چه غلطی می‌خواهم بكنم. □

سنگ‌نوشته‌ی روی قبر

1
از هیچ‌چیزِ این دنیا آن‌قدر عذاب نكشید
كه از میخ‌چه؛
حتا از این‌كه زشت آفریده شده بود
آن‌قدر متأثر نبود؛
اگر مواقعی كه كفش پایش را نمی‌زد هم
ذكرِ خدا را فراموش نمی‌كرد
گناه‌كار محسوب نمی‌شد.
چه حیف شد سلیمان افندی. □

پُلِ گالاتا

 پلاس، روی پُل،
با لذت شماها را تماشا می‌كنم.
یكی‌تان پارو می‌زند، عقب عقب؛
یكی‌تان صدف در می‌آورَد از كرجی‌ها؛
یكی‌تان سكان را نگه می‌دارد در كشتی‌های بادبانی؛
یكی‌تان‌ سرِ طنابِ كلفتِ كشتی‌ها را به اسكله می‌بندد در باراندازها؛
یكی‌تان پرنده است، پرواز می‌كند، شاعرانه؛
یكی‌تان ماهی‌ست، برق‌برق می‌زند؛
یكی‌تان لِنج ا‌ست، یكی‌تان شناورهای روی آب؛
یكی‌تان ابر است، در آسمان؛
یكی‌تان قایقِ بخاری‌ست، لحظه‌ای كه دودكشَش می‌شكند،
سریع از زیرِ پل رد می‌شود؛
یكی‌تان سوت است، سوت می‌كشد؛
یكی‌تان دود است، دود می‌كند؛
اما همه‌تان، همه‌تان …
همه‌تان غمِ نان دارید.
بین‌ِ شماها فقط من اهلِ كِیفَم؟
مهم نیست، شاید من هم یك روز،
شعری در مورد شما بگویم؛
چهار پنج چوق دستم بیاید؛
تا من هم شكمم سیر شود. □

شعرِ سوراخ

جیب سوراخ جلیقه سوراخ
سرآستین سوراخ ردا سوراخ
تنبان سوراخ پیراهن سوراخ

آبكشی مگه برادر □

*

دیوانه می‌كند آدم راین دنیا؛
این شب، این ستاره‌ها، این بو،
این درختی كه سراپا غرق شكوفه است □

من ، اورهان ولی

من اورهان ولی،
پدید‌آورنده‌ی مصرعِ مشهورِ
« چه حیف شد سلیمان افندی » …
شنیده‌ام نسبت به زنده‌گی خصوصی‌ام
كنجكاو شده‌اید.
تعریف می‌كنم:
اولاً آدمم، یعنی
حیوان‌ِ سیرك و این‌جور چیزها نیستم.
دماغ دارم، گوش دارم،
كه خیلی هم تعریفی ندارند.

ساكن‌ِ خانه‌ای هستم،
جایی كار می‌كنم.
از یك پدر و مادر به دنیا آمده‌ام.
نه سرم در ابرها سِیر می‌كند
نه مُهرِ نبوتی در پُشتم دارم.
نه به اندازه‌ی پادشاهِ انگلیس
متواضعم،
نه مثلِ كارگرِ طویله‌ی جلال بایار بیگ
اشراف‌زاده‌ام.
اسفناج را خیلی دوست دارم.
تازه
دیوانه‌ی پیراشكی‌ام.
چشمم به مال و ملك نیست.
باور كنید نیست.

با پای پیاده این‌ور آن‌ور می‌روم،
و مثل ناشناس‌ها مسافرت می‌كنم.
اُكتای رفعت و ملیح جودت
نزدیك‌ترین دوستانم‌اند.
و یك عشقی هم دارم، خیلی محترم‌ است؛
اسمش را نمی‌توانم بگویم،
كه تاریخ‌ادبیات‌نویس‌ها پیدایش كنند.

به چیزهای پیِ ا افتاده می‌پردازم،
« چیزهای پیشِ پا افتاده‌ »ای كه به آن‌ها نمی‌پردازم
فقط بین‌ِ اُدباست.

از كجا بدانم،
شاید هزار و یك ویژه‌گی دیگر هم دارم …
اما چه ضرورتی دارد
همه را ردیف كردن؟
آن‌ها هم چیزی مثل این‌ها هستند. □

سربالایی

در آن یكی دنیا
غروب‌ها كه كارخانه‌مان تعطیل می‌شود
اگر مسیرِ برگشت به خانه این‌قدر سربالایی نباشد
مرگ اصلاً هم چیزِ بدی نیست. □

سردرد

1
راه‌ها هر قدر هم كه زیبا باشند،
شب هر قدر هم كه خنك باشد،
بدن خسته می‌شود،
سر درد خسته نمی‌شود.
2
حتا اگر همین‌ الان واردِ خانه‌ام شوم
می‌توانم كمی بعد بیرون بروم
تا زمانی‌كه این لباس‌ها و كفش‌ها مالِ من باشد
و تا زمانی‌كه كوچه‌ها مالِ كسی نباشد. □

آرامش

می‌گی اگه این جنگ تموم شه،
می‌گی اگه گُشنه‌م نشه،
می‌گی اگه خسته نشه‌م،
می‌گی اگه جیشم نگیره،
می‌گی اگه خوابم نگیره،

دِ بگو مرگ‎ْ دیگه. □

زن‌ِ شوفر

زن‌ِ شوفر، ‌رحم كن به من؛
از پشتِ پنجره اون‌جوری لخت و پتی،
دست تكون نده؛
تو به شوهر‌‌خواهرت چشم داری؛
منم جوونم؛
نمی‌خوام گوشه‌ی زندونا بپوسم؛
توی مصیبت و بلا ننداز منو؛
‌رحم كن به من. □

زند‌ه‌گی

1
می‌دانم ، زنده‌گی كردن آسان نیست،
دل دادن و ترانه خواندن برای كسی كه دوست داری؛
شب‌ها زیرِ نورِ ستاره‌گان قدم زدن،
روزها با نورِ خورشید گرم شدن؛
فرصتی پیدا كردن، به تپه‌ی چاملی‌جا1 رفتن،
و نصفِ روز دراز كشیدن و كِیف كردن …
ــ هزار نوع آبی از بوغاز جاری‌ست ــ
همه چیز را در میان‌ِ آبی‌ها فراموش كردن.

2
می‌دانم ، زنده‌گی كردن آسان نیست؛
اما
رختْ‌خوابِ یك مُرده هنوز گرم است
ساعتِ مُرده‌ای دیگر روی مُچش كار می‌كند.
آسان نیست زنده‌‌گی كردن اما دوستان،
مُردن هم آسان نیست؛

آسان نیست جدا شدن از این دنیا. □

خون

كالسكه‌ی دو اسبه‌مان، به شتاب از راهی كوهستانی كه مهتاب بفهمی‌نفهمی روشن‌اش كرده بود، می‌گذشت. پنج نفر بودیم: حسن گؤك‌بایراق (كدخدای سابق)، شعبان كاهیا، حسین چاووش، گمرگ‌چی و من. دو نفرمان تفنگِ یك‌لول داشتیم، دو نفرمان دولول، یكی‌مان هم ماوزرِ فرانسوی. افسارِ اسب‌ها به دستِ شعبان كاهیا بود. كالسكه هم مالِ او بود. خیلی كم حرف می‌زد. در این میان، بی‌آن‌كه حتا به عقب برگردد، گفت:
ــ پنج نفریم مثلِ شیر؛ یكی سهله، اگه دَه تام قره‌حُسنی جلومون سبز بشه مالیده‌.
حسن گؤك‌بایراق، رو به من و گمرگ‌چی:
ــ شما این قره‌حُسنی رو نمی‌شناسین، خیلی آدمِ بی‌ناموسیه. قدیما توی عروسی لبِ آب، جَوون‌ِ ما رو، مصطفای ما رو غرقِ خون كرده‌ن، همه‌ش زیرِ سرِ اون بود. یه خون‌ِ شصت‌ساله. آخرسر انتقامشو گرفتن.
این داستان‌ِ خون را، این داستان‌ِ قره‌حُسنی را آن‌قدر توی قهوه‌خانه‌ی دِه ‌شنیده بودم كه دیگر ذله شده بودم. حالا داشتیم می‌رفتیم به دِهِ اونا، به عروسی اونا. می‌تونستیم نریم‌اَم، اما لوطی‌گری هنوز نمرده! اگه دستِ یكی قطع بشه چشمِ اون‌یكی در می‌آد. از اونم بیش‌تر جون‌ِ … راستش بدم نمی‌اومد این قره‌حُسنی رو ببینم. با خودم می‌گفتم این بلای یازده دِه چه‌جور آدمی می‌تونه باشه.
از یك چاله‌ در می‌آمدیم و در آن‌یكی می‌افتادیم. سرآخر نورِ خانه‌های دهكده به چشم خورد. شعبان كاهیا افسار را كشید و پرسید “وایسیم؟ ” گفتند “ وایسیم ”.
قرار بود به شیوه‌ی اعیان‌و‌اَشراف واردِ دِه شویم. همه از جیب‌هاشان اسكناسی یك لیره‌ای بیرون كشیدند. دگنكی را از درازایش چاك دادیم؛ اسكناس‌ها را لای چاكِ چوب گذاشتیم. این پرچمِ پنچ تكه از كنارِ كالسكه به اهتزاز درآمد. دولول‌ها را پُر كردیم، گلن‌گدن‌ها را كشیدیم، دو بار آتش كردیم. حالا منتظرِ آمدن‌ِ دُهُل و سُرنا بودیم. بالاخره ردیف‌به‌ردیف آمدند. صاحبان‌ِ مراسم فانوس و مشعل به دست، برای دُهُل‌زن و سُرنازن راه باز می‌كردند. انعامِ نوازنده‌گان را، پرچمِ پنج‌لیره‌ای، دادیم دستِ یك بچه، حركت كردیم طرفِ دِه. ما را بُردند به اتاقی كه همه‌جایش خاكی بود. آن‌جا كسانی هم بودند كه پیش از ما آمده بودند. اما حرمت گذاشتند و به ما بالای مجلس جا دادند. بعد از كلی چاق‌سلامتی، تُنگِ مسی پُر از شراب كه پیش از آن كناری گذاشته شده بود، دوباره به میدان آمد. توی جمع یك استكان می‌چرخید و نوبتِ هر كس می‌شد با همان استكان می‌خورد. توی دِه‌های ما، توی عروسی‌های ما این یك سنت بود.
مهمان‌ها از روستاهای هم‌جوار آمده‌ بودند. از قره‌چالی، سازلی‌دره و مینجیریكلی و چند جای دیگر. بعضی‌هاشان را من هم می‌شناختم. مثلِ علی‌آقا اهلِ سازلی‌دره، پیرِمردِ هفتاد ساله، كه بلند شد و مثلِ یك جوان‌ِ هجده ساله كارشیلاما? رقصید. رقصِ پایش واقعاً معركه بود. همه‌ی این‌ها با دُهُل و سُرنا صورت می‌گرفت. بسیار هم شاد و با نشاط بود. اما ناگهان، نمی‌دانم چه‌طور شد كه زد به كله‌ی شعبان كاهیا و از صاحبان‌ِ عروسی پرسید “ گروهِ كمانچه و دف و عود ندارید ؟ ” اول تعجب كردند، بعد در جواب گفتند “ ببینیم ”. بیرون رفتند، دوباره برگشتند، به چپ و راست پیغام دادند، دوباره بیرون رفتند، دوباره برگشتند … معلوم نبود چه‌خبر شده. معلوم نشد كه گروهِ كمانچه‌ و دف و عود در خانه‌ای آن‌سرِ دِه بود یا راه‌ها پُر گِل‌و‌شُل بود. خلاصه در این میان شایعه‌ای شنیده شد. قره‌حُسنی نمی‌گذارد گروهِ كمانچه بیاید. اما بعد سریع تكذیبش كردند: “ نه جونم، قره‌حُسنی دلیلی نداره این‌كارو بكنه! ” دوباره به جشن و سرور ادامه دادند.
به جای مزه، نان‌ِ بازلاما و شیرینی پنیردار آمد وسط. شرابِ تُنگ تجدید شد. استكان دوباره دُور چرخید. تازه تازه جریان‌ِ گروهِ كمانچه و … داشت فراموش می‌شد كه در باز شد، در چارچوبِ در، مردی لندهور با دولولی بر شانه و شالِ سفیدی بر گردن و سیگاری بر لب ظاهر شد.
گفت “ سلامٌ علیكم ”. قره‌حُسنی بود. حسن گؤك‌بایراق ناگهان دست‌و‌پایش را گُم كرد. گفت “ خوش اومدی اخوی ” “ بفرمین !” بغل‌دستمان برای قره‌حُسنی جا باز كردیم. این‌طرف‌ها واقعاً آدمی این‌چنینی ندیده‌ بودم . صدایی بَم و خفه‌مانند داشت، آرام آرام حرف می‌زد. بیش‌ترِ حرف‌هایش رو به كدخدا حسن بود و از همه بیش‌تر به حرف‌های او گوش می‌داد. از این‌كه با تفنگ آمده بود، از حالات و رفتارش همه‌چیز معلوم بود، او هم ملتفت شده بود كه ما مجهز و آماده آمده‌ایم و احساس می‌كرد كه چیزِ عجیب‌و‌غریبی در آمدن‌ِ ما هست. كه این‌طور! همه با تفنگ به عروسی می‌آیند؟ به‌علاوه این‌جا آب‌و‌خاك و دهكده‌ی او بود. در این‌ میان دوباره صحبت به گروهِ كمانچه و دف و عود كشیده شد، قره‌حُسنی بازوی حسن‌ِ ما را گرفت و گفت “ چند لحظه با من بیا ”. بلند شدند. گمرك‌چی به من نگاه كرد و من هم به او. گمرك‌چی خودش آدمِ قوی و پُرزوری بود. گذشته از آن حسن را هم دوست داشت. القصه، بیرون رفتند. ما انگار نه انگار كه اتفاقی افتاده به جشن و سرورمان ادامه دادیم. نه شعبان كاهیا، نه حسین چاووش، نه گمرك‌چی و نه من هیچ‌كدام با همدیگر حرف نمی‌زدیم، اما پنهان نمی‌توان كرد كه فكرم پیش آن‌ها بود. پنج دقیقه گذشت، ده دقیقه گذشت، یك‌ربع گذشت، نیم‌ ساعت گذشت، برنگشتند. داشتم حسابی عصبی می‌شدم. صبرم تمام شد، از گمرك‌چی پرسیدم “ این‌ها رفتند دنبالِ ساز ؟ ” گمرك‌چی جوابم را نداد. با قیافه‌ای محزون به اطرافیانش گفت“ این‌ها كجا ماندند؟” از گوشه‌ای در روبه‌رو صدایی ضعیف جواب داد “ می‌آن. ”
چندی نگذشت كه در باز شد. قره‌حُسنی بود كه داخل شده بود. تفنگ بر دوشش بود، رفت سرِ جایش نشست. اثری از حسن نبود. سعی می‌كردیم جریان را بفهمیم، اما اعصابمان به تمامی داشت خراب می‌شد. گمرك‌چی در نهایت توانست پنج دقیقه تحمل كند، یك‌باره بلند شد و شروع به داد زدن كرد “ پس حسن كجاست، حسن كجاست؟ ” كسی جواب نمی‌داد. نان را قسمت می‌كردند، شیرینی پنیردار را به همدیگر تعارف می‌كردند، از تُنگ توی استكان شراب می‌ریختند. آخرسر حسن هم آمد. آمدن‌ِ حسن همان و پریدن‌ِ گمرك‌چی و بغل‌كردنش همان. گونه‌ی چپش را بوسید. قره‌حُسنی با پوزخند نگاه می‌كرد به این نمایشِ دوستی كه مهمان‌های دیگر چیزی از آن نمی‌دانستند. نشستند. صحبت‌ها دوباره به حالتِ طبیعی سابق برگشت.
سپیده داشت می‌زد. آسمان از تك‌پنجره‌ی اتاق كه كمی قبل سیاهِ سیاه بود، حالا داشت به رنگی میان‌ِ سبز و آبی در‌می‌آمد. حسن گؤك‌بایراق عاشقِ شكار بود. ظاهراً قره‌حُسنی هم این موضوع را می‌دانست. به حسن گفت: “ تازی‌های من توی خونه‌ی بغلی‌یه، تو هم كه دولولِت پیشته، اگه مایلی یه كمی بعد دوغی بخوریم و بزنیم بیرون. اگه دوستا هم خواستن بیان. هم سرِ حال می‌آیم، هم‌ خرگوشی می‌زنیم. ” به نظرِ همه‌مان فكرِ عالی‌ای بود.
هوا حسابی روشن شده بود. تفنگ‌ به دست بیرون رفتیم. بعد از یك شب بی‌خوابی و فضایی عصبی، طبیعت چه‌قدر می‌چسبید. آفتابِ بهاری جان‌ِ آدم را گرم می‌كرد. قره‌حُسنی سگ‌ها را آورد. پشتِ سرِ هم راه افتادیم. از دِه كه كمی دور شدیم، به دامنه‌ی ناهموار و پست و بلندِ تپه‌ای رسیدیم كه گُله‌به‌گُله پوشیده شده بود از بوته‌های خار. ‌آن‌ها كه این اراضی را می‌شناختند همه‌مان را در یك راستا گذاشتند. جلوِ من گمرك‌چی بود، جلوِِ گمرك‌چی حسن گؤك‌بایراق و جلوِ او هم قره‌حُسنی بود. سگ‌ها را رها كردند. كمی منتظر ماندیم. سه‌چهار دقیقه نگذشته بود كه سگ‌ها شروع كردند به صداهای ضعیف از خود درآوردن. صداها كه زیادتر شد، فهمیدیم كه سگ‌ها ردِ چیزی را گرفته‌اند و دارند می‌روند. من فقط می‌توانستم گمرك‌چی را ببینم. دوستان‌ِ دیگر یا پشتِ بوته‌های خار بودند یا در بریده‌گی و پیچ‌وخمی قرار می‌گرفتند كه نمی‌دیدمشان. صدای سگ‌ها رفته‌رفته دورتر شد. از بالای تپه داشتند دوباره به‌طرفِ ما می‌آمدند. به خارزارِ دره خیره مانده بودم و منتظر بودم. ناگهان از جانبِ قره‌حُسنی تفنگی شلیك كرد. پشتِ سرِ آن یكی دیگر در شد. سگ‌ها دوباره دور شده بودند. بعد از طنین‌ِ صدای گلوله‌ها، حتا دیگر سر و صدای آن‌ها هم به گوشش نمی‌رسید. انگار سكوتی مرگ‌بار بر فضا حاكم شده بود. كمی بعد صدای گمرك‌چی را شنیدم. فریاد زد “ حسن! ”. صدای حسن از پشتِ پیچ جواب داد:
ــ هیس!
ــ زدیش؟
ــ نه.
سگ‌ها گاه دور می‌شدند و گاهی نزدیك. اما مسئله این بود كه چیزی به نامِ شكار وجود نداشت. حوصله‌ام دیگر داشت سر می‌رفت. خسته‌گی هم داشت خودش را حسابی نشان می‌داد. گفتم كمی بشینم. آفتاب هم چه‌قدر می‌چسبید. خوشبختی‌ گرمای خورشید را با استخوان‌ها و مغزِ استخوان‌هایم احساس می‌كردم. تفنگ را به كتفِ راستم تكیه دادم و روی آرنجِ چپم یله شدم. صدای سگ‌ها كاملاً قطع شده بود. انگار رفته‌رفته داشتم از شكار هم ناامید می‌شدم. از هوای تمیز، آسمان، خورشید و گرما، داشت بیش‌تر خوشم می‌آمد. آفتاب آن‌قدر می‌چسبید و مزه می‌داد كه دیگر خوابیده بودم.
وقتی بیدار شدم، حسن گؤك‌بایراق را بالای سرم دیدم كه راست ایستاده بود. زیرِ آفتاب كه حالا دیگر خیلی بالا آمده بود كمی هم عرق كرده بودم. حسن گفت: “ زود باش! بعدازظهر شده. بلند شو زودتر برگردیم دِه. ”
همه‌مان خوابمان برده بود. حسن زودتر از همه بیدار شد و به ردیف همه‌ی دوستان را بیدار كرد. عجله داشت:
ــ زود باشین! زود باشین! بردار تفنگتو. □