
نشرِ كلاغ، تهران 1379
پناهندهها را بیرون میكنند
( پنج داستان از متنِ كتاب)
دومِنیكه
یك بار دست میزنی و بارِ دیگر جرأتش را نداری .
: ساعت ملاقات تمام است .
یك بار و فقط یك بار به دست هایش دست میزنی و بعد باید چشمهایت را ببندی كه همین كار را هم میكنی .
: خانم لطفاً بیرون .
میدانی كه نباید به چشمهایش نگاه كنی و همین كار را هم میكنی، نگاه نمیكنی .
زن بیرون نمیرود . تو او را میشناسی میدانی الان دارد گریه میكند ، نگاه نمیكنی ولی میدانی ، میبینی ، نمیرود و دو نفر مجبور میشوند او را از دو طرف بگیرند و به طرفِ در بكشند .
زن بیرون رفته است مأمورها بیرون .
پاهای تو و صندلی به زمین ، وگرنه میتوانستی حركتكنی بلند شوی . چند سال آنجا نشستهای شاید چند سال ، آنجا .
از این طرفِ شیشه نگاه كرده بودی ، به دستهایش ، و خواسته بودی دست بزنی و دست زده بودی ، فقط یك بار ، آن هم در خیال.
از این طرفِ شیشه نگاه میكنی ، به دستهایش ، و میخواهی دست بزنی و میزنی ، فقط یك بار ، …
همهی كسانی كه دریا نوردند آشغالفكرند . همهی كسانی كه چیزی به آسمان فرستادهاند آشغالفكر ــ خفه شو ! همهی كسانی كه به نحوی به هر نحوی بیانیهها را امضا میكنند آشغالند ــ گفتم خفه شو ! همهی كسانی كه بلند بلند میخندند آواز میخوانند ، میرقصند كتاب میخوانند ــ به پارك ، كنار دریا ، موزه ، نمایشگاه ، به فرودگاه ، پشت تلهویزیون پشت كامیون پشت میز ، به كفاشی به زیرْزمین به همكف ، به طبقات بالا ، در هواپیما در اتوبوس تراموا ترن با پا ـــــــ همهی آنها .
خفه شو ــ میگم خفه شو ، صداتو نبُری اگه صداتو نبُری نگهبانو صدا میكنم .
همهی كسانی كه نگهبانند افسرند ــ نگهبان ! همهی نگهبانها افسرها سربازهایی كه رژه میروند ــ همهی ژنرالها ــ نگهبان ! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شمارهی 5276 به شمارهی دیگر : هر وقت زنش به ملاقاتش میآید بیچاره در هم میریزد .
نگهبان دومنیكه را بیرون ميبَرَد . شمارهی درهمریخته این را به مُخِ همه فرو كرده است كه ترجیح میدهد ، میخواهد اسمش دومنیكه باشد ، او از همهی شمارهها خواسته است دومنیكه را بشناسند و به این اسم صدایش بزنند ، این اسم را روی پیژامهاش پیراهنش نوشته است و به همه گفته است :
دومنیكه یه خروس داشت .
دومنیكه را به انفرادی میبرند . سه روز باید آنجا بماند .
چند ساعتیست كه دومنیكه آرام روی تخت نشسته ، حالا دراز میكشد . میخواهد بیرون باران ببارد . بیرون باران میبارد و هوای بارانی مطبوعی را حس میكند . دومنیكه ! بیرون باران میبارد .
حالا واردِ بازارِ تجریش میشوم خرید میكنم ، نه ، حسابی نگاه میكنم به رنگِ میوهها سبزیها خرماها بعد مسیرِ برگشتم را به خانه تكه تكه میگویم ، سوارِ ماشین شدهام ، نه نه از رانندهتاكسیها بدم میآید ، هنوز در بازارِ تجریشم ، خرمالو ! میخواهم خرمالو بخورم ــ چند كیلو ؟ دو كیلو لطفاً . نیمكیلو جعفری . نیمكیلو نمیدیم آقا . دومنیكه ! چیزی نگویی دعوا نكنی ، مهم نیست خب دوست ندارد نیم كیلو بدهد ، دومنیكه ولش كن یقهاش را ولكن نمیخواهد بدهد ، حالا بلند شده و روی تخت نشسته با دستهایش آدمها را پراكنده میكند : ولم كنید ولم كنید با هیچكس كاری ندارم .
نگهبان از دریچه نگاه میكند،ناراحت سر تكان میدهد سیگاری میگیرانَد ، دومنیكه ! دومنیكه سرش را به طرف دریچه میچرخانَد نگهبان سیگار را میدهد تو ، بلند میشود سیگار را میگیرد .
كجا بودی دومنیكه ؟ بازارِ تجریش . خب دوس داری چیزی بگی ؟ ــ نه ، حوصلهشو ندارم ــ چرا ؟ دعوام شد . داشتم میدیدم ، نیمكیلو جعفری خواستی و یارو گفت نمیدیم . ولشكن دومنیكه ، هر جور آدمی پیدا میشه . ــ مسئله این نیست ، سرش را پایین میآوَرَد ، اصلاً این نیست ، حرف نمیزند ، سرش را میان دستهایش میگیرد ــ مسئله اینه كه دیگه نمیتونم برا خودم تعریف كنم یه ذره میرم بعد دعوام میشه ، میفهمی !
بیست دقیقه بعد . نگهبان بیرون رفته است نگهبان دیگر در راهرو نیست .
دومنیكه دوباره به بازارِ تجریش رفته ، گردوفروش را كه نشسته و گردوها را میشكند گرفته و از زمین بلند كرده ، و داد میزند سرش : دومنیكه اسمِ واقعیات را به من بگو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من یك دومنیكه ساختم و مسئله برایم جدی شد ، شب اتفاقاً باران بارید ، پنجره را باز كردم به دیوارِ روبرو نگاه كردم تا صبح آنجا ماندم و ندانستم تا صبح میشود آنجا ماند ، به دومنیكه ، فقط به دومنیكه فكر كردم .
چند روز گذشته ولی دومنیكه ، وجودِ دومنیكه اذیتم میكند ، سرِ هیچ یك از داستانهایم این اتفاق برایم پیش نیامده بود ، . دومنیكهای وجود دارد ، دومنیكهای در جایی ، نميدانم الان برای او روز است یا شب ، نمیدانم برای او ساعت چند است ، نمیدانم چرا دو سال است كه زنش به ملاقاتش میآید و دومنیكه فقط به دستهایش نگاه میكند ، دو سال بیآنكه حرفی با هم بزنند ، وجودِ چنین كاری اذیتم ميكند ، وجودِ نگهبانی كه بعد از مدتها نگاه كردنها گوش دادنها به دومنیكه از هم پاشیده میشود ، دومنیكهای كه آنقدر برایم جدی شد واقعی شد كه نتوانستم .
من یك دومنیكه ساختم ، و ندانستم ، واقعاً ندانستم با او چه كنم. ■
یك بازی رئالِ كثیف
بازی یكی از ما ، با یكی از آنها . یك بازی رئالِ كثیف .
قهوه سرد میشه پسر جون ! انگشتهایم به طرفِ فنجان میرود ، همهی انگشتها و خودِ دستها ناگهانی میلرزند ، چند چیز چند صدا انگار از دهانم بیرون ریخته ، تپق زدهام ، چیزهایی پرت كردهام ، نه كلمه بودهاند و نه چیزی كه خودم یا كسی بفهمد ، درست مثلِ لرزهی انگشتها بوده ، یك لحظه كه چشمم را از فنجان و دستهایم كه به عقب كشیدهام برمیدارم میبینم همه دارند نگاهم میكنند ، همهی نگاهها دقیقند ، نفوذشان هم ـــــــ ، معلوم نیست از كِی من انتخاب شدهام ،حتماً لازم ندیدهاند كه خودم را در جریان بگذارند ، همهی نگاهها به من میفهمانند كه منم ، كسی كه قرار بوده طرفِ آنها باشد منم ، چیزی كه كاملاً واضح و روشن است این است كه كثافتها با اینها ساخت و پاختی داشتهاند ، وگرنه باید عادلانه قرعهای چیزی میكشیدند یا دستِ كم شورایی كمیتهای چیزی به من ابلاغ میكرد كه من . به من نگاه میكنند و من انگار دیگر به آنها نگاه نمیكنم ، فضایی را كه احساس كنم پشتم را خالی كردهاند هم ندارم ، چون دیگر مطمئنم كه آنها با من نبودهاند ، مطمئنم كه پشتم خالی بوده و نمیدانستهام ، نگاهها هنوز میخكوب است و حرفی رد و بدل نمیشود ، كافهچی یكی از چراغهای آن سرِ كافه را نگه میدارد و بقیه را خاموش میكند ، یكی از كركرهها را هم میرود بیرون پایین میكشد و صدای قفل زدنش آنقدر بلند میپیچد كه همان لحظه معنیاش این است كه خوب به میزهای دور و بر نگاه كن ، همهی آنها خالیاند ، و اینها پانزده بیست نفری میشوند كه دورهام كردهاند،كافهچی تو آمده و آن دور دورها ایستاده، پُكهای پشتِ سرِ هم به سیگارش میزند ، سرم كه كمی به طرفش چرخیده ــ با اینكه جرئتش را ندارم ــ ولی شیشههای آن یكی ویترین را كه كركرههایش پایین كشیده نشده میتوانم ببینم ،حتماً رنگم دارد میپَرد ، كسی را كه در خیابان پشتِ ویترین دارد میچرخد و یقهی پالتواَش را تا روی دماغش كشیده میشناسم ، این كار را كرده كه حتماً نشناسمش ، و این حركاتِ دستها را هم كاملاً میشناسم ، توی سرمای بیرون دارد دستهایش را به هم میمالد و معنای آن اگر در فیلمی ببینم این است كه زود باشین دیگه چقد دارین لِفتِش میدین ، كثافت با اینها بوده ، حالا هم دارد كشیكِشان را میدهد ، دیدنِ آن كثافت وضعیتم را تثبیت كرد : دیگه كارم ساختهس .
كافهچی سه چهار بار كفِ دستهایش را به سبكِ دیگران به هم میزند ، پیشخدمت كه كنارِ میزهای ما بود ، و تازه نوشابهها را باز كرده روی میزها چیده بود وِل میكند میرود ، درِ گوشی چیزی گفته میشود و پیشخدمت قدمهای سریعی برمیدارد و پلههای حیاط را پایین میرود ، توی باغ ، چند دقیقه بعد به همان سرعت پلهها را بالا میآید كافهچی سرش را خم میكند ، درِ گوشی چیزی میشنود ،پیشخدمت دوباره سرِ میزهای ماست ، بشقابهای برنج را روی میزها میگذارد ، چند تایی را هنوز نگذاشته كه یقهسفیده با دست كنارش میزند ، ترسیده ، دوبار پشتِ سرِ هم چشم ! ، و بعد دور میشود . كافهچی از پشتِ یخچالها بیرون میآید ، تختِ كفشهایش از آنهاییست كه ساخته شده برای ـــــــ صدای پاهایش كه به طرفِ ما میآید در كافه میپیچد ، صدا قطع میشود بالای سرم است ، از آنهایی كه با انگشتِ سوم و شست به سرِ دانشآموزها میزنند توی سرم : كافهی ما چهطوره ؟ با خونسردی : خوبه . یقهآبییه نیمخیز میشود ، با اشارهاش چانهام را بلند میكند : این نیست ! كلمهش این نیست ، بچهها كلمهش چیه ؟ چی باید بگه ؟ كسی حرفی نمیزند . كافهچی یكی دیگر از آنها به سرم میزند ولی اینبار محكمتر : د�� بجنب ! . خوبه ! یقهسفیده بلند میشود و پسِ گردنم را با كفِ یك دستش محكم میگیرد ، چشمم كه چرخیده روی پنجرهای كه كنارش نشستهایم ، پیشخدمت را میبینم كه كفِ دستهایش را نیمدایره روی صورتش و شیشه گذاشته و با آن چشمها از توی باغ توی كافه را ما را نگاه میكند ، دست و صورتِ او با شمعدانی توی پنجره ، تصویرِ قشنگی ساخته . سرم را میچرخانَد و نميچرخم متوجه میشوند و همه آنجا را نگاه میكنند ، كافهچی با انگشت در هوا ، از پیشخدمت تا داخلِ كافه فلشی میكشد ، دستپاچه میدود ، پلهها را بالا و نزدیكتر و آرامتر تا خودش را به ما میرسانَد ، كافهچی چشمكی میزند به كاپشنمشكییه كه نزدیكتر است ، سرم ول میشود ، كافهچی كفِ دستِ چپ را بالا میبرد یعنی فعلاً نه ، : چیچیرو نیگا میكردی ؟ تا دستش را پایین میآوَرَد ، كاپشنمشكییه یك سیلی كه مثلِ مُشت است درست توی صورتش میخوابانَد ، كسی جز من حركتی نمیكند ، بلافاصله از دماغ و دهنش خون میزند بیرون ، پیشخدمت میزند زیرِ گریه و نالهمانندهای خفیفی را كه تقریباً به گوش نمیرسد میریزد توی خودش ، كافهچی : چرا وایستادی ، بیا غذای آقارو بذار جلوش ، پیشخدمت نزدیك میشود و با هقهق بشقابِ برنج را كه جلویم میگذارد همه جز من حركتی به خودشان میدهند و پاهایشان را عوض میكنند ، با اشارهی دستِ كافهچی پیشخدمت دور میشود ، لازم نیست نگاه كنم ، از این زاویهی زیرِ چشمی هم بشقاب خیلی خوب دیده میشود برنجها و بشقاب خونیست ، خونِ تازه . جوابمو ندادی ! ؟ ـــــــــــــــــــــــــــ همهچی مُرتّبه . كافهچی دستی به سرم میكشد و لبخند : باریكاله، باریكاله ، دیدین بچهها ! بچهی فهمیدهاییه ، درس خوندهس ، میدونه باید چی بگه .
دوباره چند بار كفِ دستهایش را به هم میكوبد ، همه از سرِ جایشان بلند میشوند و كمی دور میایستند ، : حالا بلند میشی میری میشینی پای اون ستون ، ــــــــــــ حركتی نمیكنم . : بچهها ! فكر میكنین حضرت نفهمید ما چی گفتیم ؟ ! تا كاپشنمشكییه حركتی به خودش بدهد بلند میشوم و میشینم پای ستون . چند بارِ دیگر دستهایش را به هم میزند ، پیشخدمت از پشتِ یخچالها بدو میآید ، با یك تغارِ پُر ، : دوتان ! تغارا دوتان ! پیشخدمت به سرعت با تغارِ دیگری میآید . با یك اشارهی دست ، بلندم میكنند و میبندنم به ستون ،یقهسفیده : دهنشم چفت كنم ؟ ــ نه ، خر شدی مگه ! بذا راحت داد بزنه .چن ساله كه منتظرِ داد زدنشیم . با كفِ دستهای كافهچی ، دستها به طرفِ تغار میرود ، با كفِ دستهای كافهچی پیشخدمت میدود و ضبطِ صوت را روشن كرده صدایش را تا آخر بالا میبَرَد ، با كفِ دستهای كافهچی ــ خیلی سریع سرم را میدزدم و به چپ خم میكنم ــ پیشخدمت میدود بیرون و كركرهی دیگر را پایین میآورد . شروع ! ـــــــــــــــــــــــ تخممرغهای گندیده …
به هوش كه میآیم : نگفتی كافهی ما چهطوره ؟ ، صدا را با فاصلهی زیادی میشنوم ، و صدای خودم را كه انگار از جای دورتری میآید : آوه .. چِ .. اُ اَت … اُ اَت .. .. اُاَت تَ بِ . : بچهها متوجه نشدن سركار چی بلغور كرد ! ، : هاغه چی اُرتّبه .
یك سطل آبِ یخ توی سر و صورتم . : بیارین امضا میكنه !
دستم را پیدا نمیكنم تا خودكار را از دستش بگیرم ، كاپشنمشكییه خنجر را درمیآورد و حمله میكند از پشت با یك دست موهای سرم را و با یك دست خنجر را روی گلویم ، رو به كافهچی : پِخ پِخش كنم ؟ ــ یقهسفیده : گوش تا گوش برو ، كافهچی دستش را بالا میبرد : هنوز وقتش نرسیده ، یارورو بده دستش .
خون سُر میخورد پایین ، حفرهی بینِ جناقم را پُر میكند . : ویزاشو بزنین بدین دستش .
جلوِ كافه پرتم میكنند و پالتویییه ، یك ماشین میگیرد ■
كاری كه یك بیل میتوانست بكند
كلِ جریان از آنجا شروع شد كه نصفشب از خواب پریدم و دیدم كه حالم فوقالعاده خوب است ، آنقدر حالم خوب بود كه داشتم با همه دست میدادم ، نمیدانم آنهمه آدمِ فرضی از كجا پیدایشان شده بود كه من با آنها باید دست میدادم ، بعد رفتهرفته فهمیدم كه كارِ من این است كارِ من دست دادن با آدمهاست ، حتا اگر پنجاه سال هم طول بكشد . حتماً باید پدرم را خبر میكردم ، پسرت! بلند شو پسرت باید با آدمها دست بدهد ، بلند شو چهطور میتوانی بخوابی وقتی پسرت بله پسرت ! . حس میكردم یك روز همین كلمهها ، كلمههایی كه مینویسم دخلم را بیاورند ولی حسم آنزمان به كارم نمیآمد ، چون موضوعِ دست دادن آنقدر جدی شده بود كه یك لحظه تجسم كردم كه همین داستان را دادهام ماشین كردهاند و پیشِ سردبیرِ مجلهای ایستادهام و بعد از خواندنش گفته همین شماره همین شماره چاپش میكنم و من دارم به او میگویم ممنونم و دستش را محكم فشار میدهم و داستانم را پس میگیرم و میگویم من برای چاپ كردن نیامدهام من فقط برای دست دادن پیشِ شما آمدهام .
عجیب است برا یخودم عجیب است كه موضوع چرا دارد كش پیدا میكند ، ( لطفاَ فایلای شخصی وا نكن ) ، چشمم كه به پیژامهام میافتد میفهمم كه موضوع دارد عوض میشود . « پیژامه » . اسمی كه میخواهم روی مجموعهشعرِ بعدیام بگذارم . نباید این موضوع را هم كش بدهم چون ممكن است رفتهرفته جدی شود بعید نیست . كسی باید تزِ دكترایش را روی این موضوع بگذارد پانزدهسال بیستسال به طورِ مستمر و جدی روی این مقوله تحقیق كند ، ( داری مسخره میكنی ، اون وخ كه نمیتونه دكتراشو بگیره ) ، یا مسخرهتر از این ، چرا فلان رییسجمهورِ اروپایی در یك سخنرانی پُر طمطراق شلوارش را نكَنَد و با هیجانِ تمام پیژامهاش را هم نكَنَد وجلوِ دوربینها نگیرد و بلند تكرار نكند : این ! این ! این موجبِ پیشرفتِ بشریت تا به حال بوده . چرا نباید صفحهی اولِ تمامِ روزنامهها پُر از عكسِ « پیژامهها » باشد ؟ یادم میآید در دورانِ دبیرستان ( نگفتم الان میزنه به فایلای شخصی ) از درسِ تاریخ نمرهی خوبی نیاورده بودم ، بعد از چند روز كلافهگی بالاخره علتش را پیدا كردم : بله آنروز پیژامه تنم نبوده ، همانطور كه حدس میزدم پیژامه عكسالعمل نشان داده بود و تلافی كرده بود .
چهار روز پیش پدر بزرگ مُرد و ما رویش خاك ریختیم .
مدام دارم به عكسِ پدربزرگ نگاه میكنم وقتی هم من نگاهش نمیكنم پدربزرگ نگاهم میكند ، نمیدانم چرا این حس به من دست داده كه بگویم پدربزرگ طی هشتاد و چهار سال زندهگیاش یادش رفته بود چیزی را بگوید حالا كه مُرده برگشته به عكسهایش چه در خانه چه در اعلامیههایش و با آن دو چشمش پدرِ آدم را در میآوَرَد ، و یكدفعه یادش آمده كه چیزی را در این هشتاد و چهار سال زندهگی نگفته و با آن چشمهایش عجیب اصرار دارد آن را بگوید ، ولی چه ، چهچیزی را میخواهی بگویی پدربزرگ .
موضوعِ « بیل » منو به این فكر واداشت كه دقیقاً ببینم من اصلاً پدربزرگ را دوست داشتم یا نه ، به هیچ نتیجهای نرسیدم و با اطمینان به خودم گفتم كه نمیدانم پدربزرگ را دوست داشتهام یا نه. موضوعِ بیل :
پدربزرگ را كه توی قبر گذاشتیم رویش خاك ریختیم ، خُب با پاها و دستها كه این كار را نكردیم با وسیلهای كه برای همه آشناست ، بله با بیل . نمیدانم حالا پدربزرگ دارد به من فحش میدهد یا نه ، چون من هم جزوِ كسانی بودم كه با آن وسیلهی لعنتی كه كسی داده بود دستم ، … رُك و پوست كنده ! من هم رویت خاك ریختم پدربزرگ . از آن لحظه به بعد این وسیلهی لعنتی این وسیلهی عوضی در خواب و بیداریم پیدایش شد ، مثل یك موجودِ زنده . بهترین جای خوابم را پیدا میكرد و خودش را به رُخم میكشید ، جایی كه متكا گذاشتهام و پتو انداختهام جایی كه اغلب وقتی به خانه میرسم آنجا میشینم و كتابی میخوانم ، موزیكی گوش میدهم ، درست آنجا وسطِ پتو نشسته و تكیه داده به دیوار ، یا یكی دیگر : نشستهایم در خانهی عمویم و چند مهمان از شهرستان رسیدهاند و یك به یك كه داخل میشوند و روبوسی میكنند با پدرم عمویم ، و تسلیت میگویند تعدادشان هم زیاد است آخرین نفر كه داخل میشود نمیدانم كه واقعاً آخرین نفر است یا نه او هم كه مینشیند دوباره در به صدا در میآید درِ اتاق را كه باز میكنم بیل وارد میشود ، میدانم كسی جز من آن را نمیبیند ، سفره را كه باز میكنند وسطِ آن بیل دراز كشیده . روی یكی از مبلها . كنارِ بخاری . معنای حضورِ بیل و یا بهتر است بگویم ترجمهی موقعیتهایی كه اشغال میكند دقیقاً این است : بله من بیلم ، من یك بیل هستم ، بیل منم، من خودِ بیل هستم . وقتی به ریشه شناسی رفتارِ بیل میرسم علت را پیدا میكنم : رسم این است كه وقتی مُرده را توی قبر میگذارند كسانی كه دُور و برِ قبراَند ، مخصوصاً از بستهگان ، بعد از مراسمِ تلقین ( پدربزرگ به خاطرِ تو هم كه شده بود باید از كسی میپرسیدم تا میفهمیدم یعنی چه ، باز هم كوتاهی ! ) بیل را برمیدارند و خاك میریزند هر كس حق دارد فقط چند بیل خاك بریزد بعد از آن بیل را « باید زمین بیندازد » و كسی دیگر آن را بردارد همه هم زیرِ چشمی نگاه میكنند . میبینید كه باید زمین بیندازد را داخلِ گیومه آوردهام حالا برای شما هم روشن شد كه بیل چرا واكنش نشان داده و نتوانسته بپذیرد و الان خودش را مدام به رُخِ من میكشد ، بالاخره باید یك روز در تاریخ ، بیل این كار را میكرد ، وگرنه دیالكتیكِ واقعی ناقص میمانْد . حالا بیل آرام شده است و به من ( با نفرتی كه از آن پیدا كردهام ) یاد داده كه : بله من پدربزرگ را دوست داشتم. ■
طلا
در داستانی كه میخواندم یكی داشت با پریموسفشنگی یا دستگاهی كه مثلِ تفنگِ الكترونیكی نه ، مثل پریموسفشنگی كه كمی كوچكتر باشد حرارت میداد ، حرارت بود یا لیزِر در هر صورت دهانِ مُرده را باز كرده بود و همان دستگاه را روی دندانهایی ــ دندان های بالایی ــ گذاشته بود و یك ورقه را هم زیرِ دندانها گرفته بود و لایهی روی دندانها را حرارت میداد : طلا . اولین قطرهی طلایی كه روی ورقهی زیرین چكید برقی به چشمانِ یارو افتاد و دهانش تا بناگوش باز شد ، خوشحالیاش خیلی سریع تمام شد چون دریكچشمبههمزدن با نگرانی چپ و راستش را نگاه كرد و قبل از اینكه زوم كند روی دندانها زوم كرد روی چشمهای من ، دست و پایم را گم كردم ولی بلافاصله به خود آمدم ، « بلافاصله به خود آمدم » یعنی احتیاج به زمان یا اندك��مانی نبود كه بفهمم كه این غیرممكن است كه او ابدا نمیتواند مرا ببیند ولی روی این هم شك نداشتم كه نقطهای را كه او نگاه كرد و نگاهكردن تبدیل به خیرهشدن و خیرهشدن تبدیل به ماتماندن ماتماندن به زُلزدن زُلزدن به بِرّوبِرّنگاهكردن شد همانجایی بود كه چشمهای من … درست به چشمهای من . در داستانی كه داشتم مینوشتم و بعد میخواندم و بعد دوباره مینوشتم یارو داشت این كار را میكرد . از فرصتی كه او پیدا كرده تعجبام گرفته ، و حتماً در این فاصله تا آخرین قطرهی طلا را برداشته و در رفته .
مُرده را توانستم بشناسم : جمشیدخان .
دنیا مالِ پسرِ جمشیدخان است ، آنهم چند بار . در این بین اتفاقی كه افتاده : دنیا مالِ پسرِ جمشیدخان است ، آنهم نه یكبار نه دوبار چند بار . شهاب ، اسمش این است . دنیا و آنهم چند بار ، یكبار كه این فكر به كلهاش زد ، یكبار كه فكرش را عملی كرد ، یكبار كه آمد و یارو را پایید یكبار هم كه خود را جای یارو گذاشت و هربار كه دوباره به اینها فكركند . در آن خانهی تهِ كوچه جمشیدخان بود و پسرش ، ظاهراً هیچكسِ دیگری را هم نداشتند ، روزی كه جمشیدخان مُرد شهاب این كار را كرد ، قبل از اینكه دیگران را خبر كند ، آمد و تعدادی از دندانهای بالایی جمشیدخان را روكشِ آبطلا داد و در جای سه دندانِ آسیا كه قبلاً كشیده شده بود و جایشان خالی بود با زرنگی تمام سه دندانِ طلا كاشت ، و جلوِ مُردهشویخانه نتوانست خودش را كنترل كند و سرش را گذاشت روی شانهی فریدون ــ همان یارو ــ و هق و هق گریه كرد ، فریدون هم تسلایش میداد خودش هم گریه میكرد تا اینكه سیگاری گیراند و داد دستِ شهاب ، فریدون میدانست كه شهاب سیگار میكشد خُب آدم هم یكبار پدرش میمیرد ، پدرش هم نیست كه او را در حالِ سیگاركشیدن ببیند ، سیگار را گرفت گفت عمو فریدون و دوباره زد زیرِ گریه فریدون هم زد زیرِ گریه ، صدایش را تبدیل به زمزمه كرد طوری كه فقط فریدون بشنود و میانِ هقهقهایش به فریدون فهماند كه برای پدرش زود بوده ، باورم نمیشه ، آدم دیگه نباشه ، یهو نباشه ، ــ تا اینجایش كه اشكالی نداشت ــ تا به آنجا رسید كه : باورم نمیشه همین هفتهی پیش بود كه با هم رفتیم دندونسازی و بابا چند تا دندونِ طلا توی دهنشون كاشتن ، اینهمه سرزندهگی و یهویی دیگه نباشی زیرچشمی كه به فریدون حینِ حرفزدنش نگاه میكرد كلمهی طلا چشمهایش را باز كرده بود اینكلمه رمزِ زندهگی فریدون بود : طلا . طلا را كه شنید مثلِ نهری كه در سرازیری جاری باشد و ناگهان به عقب به بالا برگردد اشكهایش را تو كشید .
حالا میفهمم كه زمانی كه من دست و پایم را گم كردم ولی بلافاصله به خود آمدم و هُرّی دلم ریخت كه یارو به من نگاه میكرد ، حتماً صدایی چیزی شنیده بود ، شهاب پشتِ یكی از درختهای قبرستان فریدون را میپاید ، سنگِ قبری در كار نیست چهار روز است كه جمشیدخان مُرده ، تند و تند زمین را میكَنَد بوی عرَقِ بدنش در شعاعِ هشتنُه قبر احساس میشود همین الان درست در لحظهای كه ابر روی ماه را میگیرد چشمهای شهاب را مثل چشمهای گربه كه در تاریكی برق بزند میبینم ، شهاب تكانكی كه میخورَد یارو دست از كارش میكشد و زُلمیزند درست توی چشمهای من ، سرم را كه به طرفِ شهاب میچرخانم میبینم او هم همین كار را میكند ، نمیدانم یعنی چه ، با خودم میگویم حتماً این یكجور علامتدادن است . نمیدانم الان دنیا مالِ فریدون است كه با ولع خاك را كنده و به طلا رسیده یا مالِ شهاب كه از كاری كه كرده پشتِ درخت از سرِ كِیف دستهایش را به هم میمالد ، به نظر میرسد بیشتر مالِ شهاب است تا فریدون ، دنیا مالِ شهاب است ولی نه همهاش ، زمانی كه فریدون در خلوتِ خود به طلاها نگاه كند و چون در این كار حرفها یست عیارِ طلاها را بسنجد در آن لحظه دنیا ، یعنی همهی دنیا ، یعنی دنیا كاملاً مالِ شهاب خواهد بود ، شما هم حدسزدهاید ، نیازی به گفتنِاین نیست كه : طلاها تقلبیاند .
لحظاتی كه دوباره و دوباره آنها را امتحان میكند لحظاتی كه برای فریدون مسجل میشود كه مس و برنز و آت و آشغالهای دیگراَند اینها طلا نیستند درست در همین لحظات همان دنیا را كلمهی كاملاً به طرفِ شهاب میبَرَد .
كسی بازی كثیفی با فریدون كرده .
شاید كثیفتر از آن ، فكری بود كه از ذهنِ فریدون در یك لحظه گذشت اینكه لحظهای كه دهانِ جمشیدخان را باز كرده بود خوب شد كه لبهایش به نشانهی لبخندزدن یا بیشتر از آن خندیدن بالا نرفته چون آنوقت واقعاً در آن تاریكی و قبرستان دیوانه میشد ، من كه مطمئن نیستم این فكر به كلهی فریدون آمده باشد ولی كسی كه اینجوری بازی میخورَد حتماً هزار جور فكر به كلهاش میزند كه یكیش هم ممكن است این باشد . آدمی كه بازی خورده باشد آنهم از نوعِ بدش به همهی احتمالات فكر میكند پس احتمالاً یا به احتمالِ قوی فریدون اول از همه و بیشتر به آن دندانسازِ مادر به خطایی فكر خواهد كرد كه سرِ دوستِ صمیمی و نزدیكش جمشیدخان كلاهگذاشته و فقط یكذره طلا آنهم در روكشها مصرف كرده ، به خاطرِ دوستِ قدیمیاش هم كه شده حتماً به چیزهایی از این دست فكر كرده یا میكند یا بعداً ، مثل حالتی كه آدم چشمها را تنگ می كند و شب در تاریكی یك پسكوچه همان دندانسازی را میسازد كه یكجورهایی از زیرِ دندانِ شهاب بیرون كشیده كه كدام بوده در نبشی جایی كمینكرده و از پشتْ گونیای را به سرش كشیده و مشت و لگد و مشت تا میخورَد بزندش ، دستِ كم فریدون آنقدر نزدیك و صمیمی به جمشیدخان بود كه به خاطرِ حرمتِ دوستی آنهم یك دوستِ قدیمی این كار را بكند . چشمها را دوباره تنگ كرده ، حتماً یك فكرِ دیگر است در نهایت بعد از چند روز فریدون به این هم فكر خواهد كرد یعنی بعید به نظر میرسد كه این در میانِ احتمالاتش نباشد : بنا به شناخت از خودش و دوستش جمشیدخان و روابطِ پُر از شوخی و شیطنتشان ــ مگر چند نفر از علاقهی خاصِ او به طلا … ــ آنهم این همه سال ، كثافت خودش این كار را كرده كارِ خودش بوده ، شبی كه فریدون به این فكر كرد یعنی به این نتیجه رسید آرام شد .
دیگر دنیا مالِ شهاب نبود ، بازی بُرده را ناگهان شهاب باخته بود ، آنشب فریدون به پاسِ دوستی و به خاطرِ شوخی با ارزشی كه جمشیدخان با او كرده بود دو گیلاس آورد یكی برای خودش یكی برای جمشیدخان و تا صبح نشست و قبل از اینكه بریزد لبهایش به نشانهی لبخندزدن یا خندیدن و بیشترْ لبخندزدن بالا رفتند و گونههایش رفتهرفته خیس …
بعضیها را باید بعضیوقتها تنها گذاشت ■
او دارد به ما نگاه میكند
عقب عقب از همین جا بیرون میروند . ‹–
عقب از همین جا بیرون میروند . ‹–
ند . ‹–
تا از كادر خارج شوند . ‹–
كادر خارج شوند . ‹–
شوند . ‹–
. ‹–
ولی شروع نشد . اینو من نمیتونم به حسابِ شروع بذارم . چیزی نمیبینم .
اونایی كه عقب عقب از اونجایی كه گفتی بیرون میرن ، چیین ؟ جملهن ؟ من خودم میدونم . جملهن . ولی میترسم بگی آدَمن ! اینارو كه تو داری میگی فكرِ منم شروع كرده ، یعنی یواش یواش داره كار میافته ، میتونن جمله باشن ، میتونن آدم باشن . این چطوره ! : اونی كه دیده نمیشه ؛ بیرونِ كادره ! : یه ماهیگیر . آره فكرِ خوبیه . یه تورِ خیلی نازكی رو داره آروم آروم جمع میكنه .ینی اگه بگیم سمتِ چپ یه رودخونهس با پیچ و تابای خودش ، سمتِ راست ماهیگیر نشسته كه ما نمیبینیمش . میتونی بگی ما میبینیمش ، ولی نمیدونم شما هم میبینینش یا نه ، من الان دارم براش دس تكون میدم ، اونم به افتخارِ من كُلاشو یه هوا برمیداره و سریع پس معلومه كه مالِ این طرفا نیست ، ایرانی بودنش محلِ تردیدم نیست ، فقط … احتمالاً خارج دیدهس ! اگه فقط به خاطرِ برداشتنِ كُلاش بگی ، خُب شاید از فیلما یاد گرفته . ولی خودت دیدی این حركتو نمایشی انجام نداد ، لبخندشم كه دیدی ، توی هر دو كارش یه متانتی بود . درسته منم قبول میكنم ینی میشه گفت یه آدمِ محترم الان اون طرف نشسته . یه آدمِ محترم . آره ، خُب اگه توافق داریم بریم طرفش باهاش یه صحبتی بكنیم . نه ، نمیتونیم ، چون اون وقت شروع میشه مجبور میشیم ادامهش بدیم . ■