Pepole in the bridge

نشر مرکز، تهران 1376

آدم‌ها رویِ پل

(گزیده‌ای از شعرهای)

ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه‌ی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد

(نُه شعر از متنِ کتاب)

راه آهن

نیامدنم به شهر N
سر ساعتی مشخص اتفاق افتاد.

از قبل باخبر شده بودی
با نامه‌ای كه فرستاده نشده بود.

در زمان پیش بینی شده
رسیدی كه نیایی.

قطار به سكوی سه وارد شد
آدم‌های زیادی پیاده شدند.
فقدان شخص من
با انبوه مردم
به سوی خروجی می‌گریخت.

در این شتاب‌زده‌گی
چند زن، شتاب‌زده جایگزین من شدند.

زنی به سوی مردی دوید
كه نمی‌شناختمش
اما او، بلافاصله شناختش..

هر دوشان، روبوسی‌هایی كردند
كه مال ما نبود
در این هنگام چمدانی گم شد
كه مالِ من نبود.

راه آهن شهر N
از وجود عینی
نمره‌ی خوبی آورد.

همه چیز سر جای خودش بود
جزئیات در حال حركت
در مسیرهای معین.
حتا ملاقات مشخص
انجام شد.

خارج از دسترس
حضور ما.

در بهشت از دست رفته‌ی
احتمالات.

در جای دیگر.
در جای دیگر.
آهنگ این كلمات
چه غریب است. □

بدون اغراق درباره‌ی مرگ

شوخی سرش نمی‌شود
ستاره‌ها، پل‌هاا
نساجی، معادن، كشت و زرع
كشتی‌سازی و كیك پختن را نمی‌فهمد.

در مورد برنامه‌های فردا كه حرف می‌زنیم
می‌دود میان صحبت‌هامان و حرف آخر را می‌زندد
كه خارج از موضوع است.

حتا چیزی را كه كاملا مربوط به حرفه‌ی اوست
بلد نیست:
نه گور كندن
نه تابوت ساختن
نه جمع‌و‌جور كردنِ ریخت‌وپاش‌هایش.
مشغول كشتن است
و این كار را ناشیانه انجام می‌دهد
بدون نظم و نظام و بدون تجربه.
انگار بار اول است كه روی هر كداممان تمرین می‌كند.

پیروزی جای خودش
اما شكست‌ها را ببین
تیرهایی كه به خطا رفته‌اند
و تلاش‌هایی كه از سر گرفته می‌شوند!

حتا گاهی از سرنگون كردن مگسی در هوا
عاجز است
در مسابقه‌ی خزیدن،
به هزارپاها می‌بازد.

این همه پیازداران و حبوبات غلاف‌دار
شاخك‌ها، باله‌ها، آبشش‌ها
پرهای فصل جفت‌گیری و پشم زمستانی
شاهدی‌ست بر كار كاهلانه‌ی به تعویق افتاده‌اش.
سوءنیت كافی نیست
و حتا كمك ما در جنگ‌ها و كودتا‌ها
تا به حال، كم بوده است.

قلب‌ها درون پوسته‌ی تخم‌ها می‌تپد
اسكلت نوزادها رشد می‌كند
دو برگچه و گاهی در افق درختانی بلند
نصیب بذرها می‌شود.

آنكه می‌پندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودن آن است
زندگی‌ای پیدا نمی‌شود كه دست كم یك لحظه
جاودان نبوده باشد.

مرگ
همیشه در فاصله‌ی همین لحظه تأخیر می‌كند.

بیهوده دستگیره‌ی دری نامرئی را
برای باز شدن تكان می‌دهد.
هر چه را كه به دست آورده‌ای
نمی‌تواتد از تو پس بگیرد. □

آدم ها روی پل

سیاره‌ی عجیبی‌ست و آدم‌های عجیب روی آن.
در برابر زمان كوتاه می‌آیند، اما قبولش ندارند
برای مخالفت خود روش‌هایی دارند.
تصویرهایی می‌سازند مثل این:

در نگاه اول چیز خاصی نیست.
آب دیده می‌شود.
یكی از ساحل‌هایش دیده می‌شود.
زورقی دیده می‌شود كه به سختی خلاف جهت آب حركت می‌كند.
بالای آب پلی دیده می‌شود، و آدم‌ها روی پل دیده می‌شوند.
مشخص است كه بر سرعت گام‌ها افزوده می‌شود
زیرا در همان لحظه
بارانی از ابر تیره باریدن گرفته
موضوع این است كه بعد هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
ابر، رنگ و شكل خودش را تغییر نمی‌دهد.
باران نه شدت می‌گیرد نه بند می‌آید.
زورق بی‌حركت حركت می‌كند.
آدم‌ها روی پل می‌دوند
دقیقا به همان سویی كه لحظه‌ی پیش.

اینجا مشكل بتوانیم از توضیح صرف‌نظر كنیم:
این اصلا، تصویر معصومی نیست. این‌جا زمان را متوقف كرده‌اند.
از رعایت قواعدش خودداری كرده‌اند.
قدرت نفوذ در جریان حوادث را از آن سلب كرده‌اند.
به آن اعتنا نكرده‌اند، تحقیرش كرده‌اند.

به خاطر یك شورشی ـ
شخصی به نام هیروشگه اوتاگاوا
( موجودی كه سال‌هاست مرده
به طور شایسته)
زمان سكندری رفت و افتاد.
شاید این فقط یك شیطنت بی‌معنی باشد
شیطنتی به اندازه‌ی فقط چند كهكشان
اما برای احتیاط چیزی به شرح زیر اضافه كنیم:

اینجا ارج‌نهادن به این تصویر
متأثر شدن و در شگفت شدن از آن
از نسل‌ها پیش
گاه به گاه باب طبع بوده.

كسانی هستند كه این هم برایشان كافی نیست.
حتا شرشر باران به گوششان می‌رسد
خنكی قطره‌ها را روی گردن و پشت احساس می‌كنند
پل و آدم‌ها را كه نگاه می‌كنند
انگار كه خودشان را دیده باشند
در همان دویدنی از جاده‌ی بی‌پایان
كه هرگز پایان نمی‌گیرد،
جاده‌ای برای طی كردن، تا ابد
و آن‌قدر گستاخند كه خیال می‌كنند این واقعیت دارد. □

بازارِ معجزه‌ها

معجزه‌ی عمومی:
همین كه معجزه‌های عمومی زیادی اتفاق می‌افتد.

معجزه‌ی معمولی:
در سكوتِ شب
پارس سگ‌های نامرئی.

یكی از معجزه‌های بی‌شمار:
ابرِ لطیف و كوچكی‌ست،
اما می‌تواند ماه بزرگ و سنگین را بپوشاند.

چند معجزه در یك معجزه:
تصویرِ درخت توسكا بر آب
واین كه در تصویر چپ و راستش معكوس شده.
و این كه آن‌جا تاج درخت رو به پایین می‌روید
و این كه هیچ به ته آب نمی‌رسد
با این كه عمق كمی دارد.

معجزه‌ی روزمره:
كمی تا قسمتی ابری
همراه با رگبار پراكنده.

معجزه‌ی دم‌ِدستی یك:
گاوها گاوند.

دومی دست كمی از آن ندارد:
همین باغ نه باغی دیگر
روییده از همین هسته و دانه، نه هسته و دانه‌ای دیگر.

معجزه بدون فراگ و كلاه سیلندر:
فورانِ كبوترهای سفید.
معجزه، چون چیز دیگری به آن نمی‌شود گفت:
امروز آفتاب ساعت سه و چهارده دقیقه طلوع كرده
و ساعت بیست و یك دقیقه غروب خواهد كرد.

معجزه‌ای كه آنگونه كه باید متعجبمان نمی‌كند:
تعداد انگشتان یك دست در واقع كمتر از شش
اما در عوض بیشتر از چهار.
معجزه‌ای كه كافی‌ست دوروبرت را نگاه كنی:
دنیای همه‌جا حاضر.
معجزه‌ی اضافی، همان‌طور كه همه‌چیز اضافی‌ست:
چیزی كه به اندیشه در‌نمی‌آید
به اندیشه در‌می‌آید. □

پیاز

پیاز چیز دیگری‌ست.
دل و روده ندارد.
تا مغزِ مغز پیاز است.
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می‌تواند بی‌دلهره‌ای
به درونش نگاه كند.
در ما بیگانه‌گی ووحشی‌گری‌ست
كه پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت‌های داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پیاز به جای روده‌های پیچ‌درپیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان‌تر است.
تا عمق، شبیه به خودش.
پیاز وجودی‌ست متناقض
پیاز پدیده‌ی موفقی‌ست.
لایه‌ای درون لایه‌ای دیگر به همین ساده‌گی
بزرگ‌تر كوچك‌تر را در بر گرفته
و در لایه‌ی بعدی یكی دیگر یعنی سومی چهارمی.
فوگ متمایل به مركز
پ‍‍ژواكی كه به كُر تبدیل می‌شود.
پیاز، این شد یك چیزی:
نجیب‌ترین شكم دنیا.
از خودش هاله‌های مقدسی می‌تند
برای شكوهش.
در ما ـ چربی‌ها و عصب‌ها و رگ‌ها
مخاط و رمزیات.
و حماقتِ كامل شدن را
از ما دریغ كرده‌اند. □

اندیشیدن

فسق و فجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد.
مثل گرده‌افشانی علفی هرز، این بی‌بندوباری تكثیر می‌شود
در ردیفی كه برای گل مارگریت كرت‌بندی شده.

هیچ چیز برای آنهایی كه می‌اندیشند مقدس نیست
هرچیزی را همان می‌نامند كه هست
تجزیه‌های عیاشانه     تركیب‌های فاحشه‌وار
شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعه‌ای عریان
لمس شهوانی موضوع‌های حساس
فصل تخم‌ریزی نظریه‌ها ـ اینها خوشایند آنهاست.

چه در روز روشن چه در تاریكی شب
به هم می‌آمیزند در شكل زوج، مثلث، دایره.
جنسیت و سن طرف مقابل اینجا مطرح نیست
چشم‌هاشان برق می‌زند، گونه‌هاشان گل می‌اندازد.
دوست دوست را از راه به در می‌كند
دختر بچه‌های حرامزاده پدر را منحرف می‌كنند
برادری خواهر كوچك‌ترش را وادار به فحشا می‌كند.

میوه‌های دیگری از درخت ممنوع
متفاوت با باسن‌های صورتی مجلات مستهجن
بیشتر از تصاویر واقعا مبتذلِ این مجلات، به مزاجشان خوش می‌آید
كتاب‌هایی كه آن‌ها را سرگرم می‌كند تصویر ندارد
تنها تنوع آن‌ها
جملات خاصی‌ست كه با ناخن یا مداد رنگی
زیرشان خط می‌كشند.
چه وحشتناك آن هم در چه حالاتی
و با چه ساده‌گی افسارگسیخته‌ای
ذهن موفق می‌شود در ذهن دیگر نطفه ببندد
از آن حالات حتا كاماسوترا خبری ندارد.

به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چایی به سختی دم می‌كشد.
آدم‌ها روی صندلی می‌نشینند، لب‌هایشان را تكان می‌دهند
هر كسی خودش پا روی پا می‌اندازد
این‌گونه یك پا كف اتاق را لمس می‌كند
پای دیگر آزادانه در هوا می‌چرخد
گاه‌به‌گاه كسی بلند می‌شود نزدیك پنجره می‌رود
و از روزنه‌ی پرده
خیابان را دید می‌زند. □

دستور مصرف

من قرص مسكّنم
در خانه عمل می‌كنم
در اداره تأثیرم پیداست
سر جلسه‌ی امتحان می‌نشینم
در محاكمه حاضر می‌شوم
با دقت تكه‌های لیوان شكسته را به هم می‌چسبانم ـ
فقط مرا بخور
زیر زبان حلّم كن
فقط قورتم بده
و رویش آب بخور.

می‌دانم با بدبختی، باید چكار كرد
چگونه خبر بد را تحمل كرد
بی‌عدالتی‌ها را كاهش داد
و فقدان خدا را چگونه معلوم ساخت
و كلاه عزاداری مناسب چهره انتخاب كرد
منتظر چه‌ای ـ
ترحم شیمیایی را باور كن.

هنوز جوانی آقا (یا خانم)
باید به زندگیت سروسامانی بدهی.
چه كسی گفته
كه زندگی باید دلیرانه سپری شود؟

پرتگاه خود را به من بده ـ
آن را با رؤیاها هموار خواهم كرد
آقا (یا خانم) از من سپاسگزار خواهی بود
به خاطرِ چهار دست‌و‌پا فرود آمدنت.

جان خود را به من بفروش
خریدار دیگری نصیبت نخواهد شد.
شیطان دیگری هم، وجود ندارد. □

مزامیر

مرز دولت‌های  بشری چقدر شكاف دارد
ابرهای بسیاری بی‌مجازات از بالای آنها می‌گذرند
شن‌ها و ماسه‌های ‌زیادی از كشوری به كشوری می‌ریزد
خرده سنگ‌های كوهستانی سرازیر ملكِ دیگران می‌شود
با جهش‌هایی تحریك كننده.

آیا لازم است نام پرنده‌هایی را كه در حال پروازند، یك به یك بیاورم
یا لحظه‌ای را كه پرنده روی مانع مرزی می‌نشیند؟
فرض كن گنجشك باشد ـ دمش دیگر متعلق به كشور همسایه است
هر چند نوكش هنوز در این كشور است. به علاوه ـ چقدر وول می‌خورد.

از حشرات بی‌شمار، به مورچه‌ای اكتفا می‌كنم
كه بین پوتین چپ و راست نگهبان
در برابر سؤالی: از كجا تا به كجا ـ لزوم پاسخ دادن را حس نمی‌كند.

ای كاش این همه بي‌‌نظمی را همزمان می‌دیدیم
در همه‌ی قاره‌ها!
ببین آیا این مندارچه‌ای از ساحل روبرو نیست
كه صدهزارمین برگش را قاچاقی می‌گذرانَد؟
چه كسی جز نرم‌تنی با بازوهای بلند
گستاخانه به محدوده‌ی مقدس آب‌های داخلی تجاوز می‌كند؟

آیا اصلا می‌توان از نظم صحبت به میان آورد
زمانی كه حتا ستاره‌گان را نمی‌توان از هم جداكرد
تا مشخص شود كدامیك برای كدامیك می‌درخشد؟

و این گسترش سرزنش آمیز مه!
و این گرد و خاك فراگیر صحراهایی،
كه انگار اصلا دو نیم نشده‌اند!
و این صداها روی امواجِ خدمتگزار هوا:
ویژویژهای دعوتگر و بلغوركردن‌های معنی‌دار!

فقط، چیزی كه متعلق به انسان است، می‌تواند به راستی بیگانه باشد.
بقیه‌ی چیزها، جنگل‌های مختلط،
كارهای مخفیانه‌ی موش كور و باد است. □

گفتگو با سنگ

درِ سنگی را میزنم.
ـ منم ، اجازه‌ی ورود بده،
می‌خواهم به درونت داخل شوم،
و دوروبر را نگاه كنم،
تو را مثل هوا نفس بكشم.

ـ برو ـ سنگ می‌گوید. ـ
من كاملا بسته هستم.
حتا اگر تكه تكه شویم
باز كاملا بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شكل ماسه درآییم
هیچ‌كس را به خود راه نمی‌دهیم.

درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
صرفا از روی كنجكاوی آمده‌ام.
كنجكاوی‌ای كه تنها فرصتش زنده‌گی‌ست.
می‌خواهم نگاهی به قصرت بیندازم،
و بعد، از یك برگ و قطره‌ی آب هم دیدن كنم.
برای این همه كار زمان كم آوردم.
میرایی من باید تو را متاثر می‌كرد.

ـ من از جنس سنگم ـ سنگ می‌گوید ـ
و ضروری‌ست كه جدیت را حفظ كنم.
از اینجا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.

درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
شنیده‌ام كه در تو اتاق‌هایی بزرگ و خالی هست،
اتاق‌های از نظر پنهان مانده، با زیبایی‌هایی بی‌مصرف،
مسكوت، بي‌طنین گام‌های كسی.
قبول كن كه خودت چیزی از آن نمی‌دانی.

ـ اتاق‌هایی بزرگ و خالی ـ سنگ می‌گوید ـ
اما در آن‌ها جایی وجود ندارد.
زیبا، شاید، اما
خارج از حواس ناقص تو.
می‌توانی مرا بشناسی، اما هرگز مرا تجربه نخواهی كرد.
همه‌ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه‌ی درونم وارونه.

درِ سنگی را میزنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم.
من بدبخت نیستم.
من بی‌خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی كه در آنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات اینكه در تو واقعا حضور داشته‌ام
چیزی جز كلماتی كه هیچ‌كس باورشان نخواهد كرد
عرضه نخواهم كرد.

ـ اجازه‌ی ورود نخواهی داشت ـ سنگ می‌گوید ـ
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی‌خورد.
اجازه‌ی ورود نخواهی داشت
تازه می‌توانی شمه‌ای از آن حس
شكل نخستینه‌ی آن، و تنها تصوری از آن را داشته باشی.

درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.
نمی‌توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم.

ـ اگر باور نمی‌كنی ـ سنگ می‌گوید ـ
از برگ بپرس، همان را كه من گفتم خواهد گفت.
از قطره‌ی آب بپرس، همان را كه برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تارِ موی سرِ خودت بپرس.
خنده مرا نمی‌گشاید، خنده، خنده‌ی بزرگ
خنده‌ای كه با آن نمی‌توانم بخندم.

درِ سنگی را می‌زنم.
ـ منم، اجازه‌ی ورود بده.

ـ من دری ندارم ـ سنگ می‌گوید. □