خنديدن در خانهای كه میسوخت
(مجموعه شعر)
شهرام شیدايی
(هفده شعر از متنِ كتاب)
*
یك باطری نو در رادیو
تمامِ بعدازظهر اخبار ، موزيك .
*
ماهيگيرها آمدند و گذشتند
خوابآلوده نگاه ميكردم
همهی بعدازظهر را با خود میبُردند
با بوی ماهیها در سبد
با چكمههاشان با چهرههاشان .
*
غلت كه زدم
مادر از جلوِ چشمم گذشت
بدونِ لبخند بدونِ حرف
غلت كه زدم
نموری دیوارها را حس كردم
دو سال از زندانِ كسی را
از ین پهلو به آن پهلو گذراندم
صدايِ ظرفِ غذايش را
صداهایی كه از ماخولیای او بيرون میآمد
*
داروها رنگِ قرصها
سوتِ كشتیها .
موزيكی كه از راديو پخش میشد
با خود پارچهی سفيدی میآورد و میكشيد
روی مغازهها كه تعطيل میشدند
روی شهرها كه تغيير میكردند
روی ارتش كه رژه میرفت
*
پسرِ يكی از ماهیگيرها بالای سرم :
« مامان مامان ! اينجا يه مَرد خوابيده
مُرده ! نگاش كن
راديوشم بازه
مامان ! شايد مـُرده ! »
« خفهشو ! بيا از اينجا بريم »
*
نمرهی عينكِ كسی بالا میرفت
حتماً يكی از نزديكانم بوده
يا كسی كه میشناختمش
چهرهی كسی داشت به زيرِ آبها میرفت
*
ممكن بود از همان جايی كه خوابيده بودم
حركت كرده باشم
اسمِ رمز را به خاطر نمیآورم
تصويرِ يكی از ماهیها در سبد به جای آن نشسته
*
پسرِ ماهیگير برگشته
با ترس كلاهم را برمیدارد
نان میگذارد يك نصفهسيب
كلاهم را میدزدد .
*
اسمهاشان را به همديگر میگويند و دست میدهند
میتوانست يكی از اسمها مالِ من باشد
يكی از دستها
عروسیست شايد صفِ تئاتر است
*
خُنكی بعد سرما بعد سينوزيت
*
« موقعيتت را به ما گزارش بده
اگر صدای مرا میشنوی موقعيتت را به ما گزارش بده »
ستارههای فوتبال ستارههای سينما
غلت میزنم
صدای درِ آهنی
جای كلمهها را نمیدانم
صدای ظرفِ غذا
جای آدمها را نمیدانم
« موقعيتت را به ما گزارش بده »
اينها هيچكدام مالِ من نيست !
بايد مُـرد و منتظر ماند .
*
صدای سگها
گنگ و دور
بعد دستهجمعی نزديكتر
پسرك با يكی ديگر آمده
و اين بار
نوبتِ راديو بوده . □
*
آزادی كه بپذيری
آزادی كه بگويی نه
و اين
زندانِ كوچكی نيست.
آزادی كه ساعتها دستهايت در هم قفل شوند
چشمهايت بروند و برنگردند ، خيره ! خيره بمان
و ما اسمِ اعظم را به كار میبريم:
ــ اسكيزوفرنيك.
آزادی كه كتابها جمعشوند زيرِ ديركی كه تو را به آن بستهاند
و يكیشان
آتش را شروع كند.
آزادی كه به هيچ قصه و شهر و كوچهای
به هيچ زمانی برنگردی
و از اتاقهای هتل
صدای خنده به گوش برسد. □
*
چه چيز ميانِ آدمها عوض شده ؟
نمرهی كفشها ، نمرهی عينكها ، رنگِ لباسها
يا رنج كه هيچ تغييری نمیكند ؟
خنديدن
در خانهای كه میسوخت :
ــ زبانی كه با آن فكر میكردم
آتش گرفته بود .
ديگر هيچ فكری در من خانه نمیكند
شايد خطر از همينجا پا به وجودم میگذارد .
سكوت كلمهایست كه برای ناشنواييمان ساختهايم
وگرنه در هيچچيزی رازی پنهان نيست .
كسي عريان سخن نمیگويد
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیكار ، با كلماتی كه زياد كار كردهاند .
چه چيز ما را به چنگ زدنِ اشيا
به نوشتن وادار میكند ؟
ما برای پس گرفتنِ كدام « زمان » به دنيا ميآييم ؟
آيا مـُردنِ آدمها
اخطار نيست ؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند ؟
چه چيز جز ما در اين مزرعه درو میشود
چه چيز ؟
من از پيچيده شدن در ميانِ كلمات نفرت دارم
چه چيز ما را از اين توهّم ــ زندهبودن ــ
از اين توهّم ــ مُردن ــ نجات خواهد داد ؟
پرنده يعنی چه
از چه چيزِ درخت بايد سخن بگويم
كه زمان در من نگذرد ؟
خنديدن
در خانهای بزرگتر
كه رفتهرفته زبانش را
خاك از او میگيرد
و مثلِ پارچهای كه روی مُردهها میكِشند
آن را روی خود میكِشد . □
*
مردی كه در بعدازظهری ساكت
باغچهاش را آب میداد
ناگهان به ياد آورد كه مُرده .
لحظهای بعد
سايهها و صداهای بعدازظهر يكی میشوند
و يكريزی فراموشی
همهچيز را میبلعد .
ماندهای و به دقت نگاه میكنی :
هيچ اثری از او نيست .
و چند روز فكرِ مرا میگيرد
فكرِ كسانی كه هرگز
وجود نداشتهاند
لحظهای دلم میخواست به شكلِ زنِ سابقِ آن مرد دربيايم
از كنار او بگذرم
و مرد سراسيمه شلنگِ آب را رها كند
بدوَد
زن بايستد بگويد
بيست سال …
بيست سال …
بيست سال …
بيست سال …
…
زن آنجا میايستد
اصلاً حرفی نمیزند
مرد با هول و هراس به تنِ خود لباسهای خود
دست میكشد
و سعی میكند باور كند .
مثلِ جريانِ دو مِه
آندو در هم شناور میشوند .
و من میمانم
با كاغذی كه در آن
هيچوقت
هيچ اتفاقی
نمیافتد . □
*
ساعت كار میكند
تا بدانی چیزی در جریان است
او میميرد
تا بدانی « چيزی » زنده بوده است
اينها آنقدر سادهاند كه نمیشود فهميد .
چيزی كه با خود فاصله ندارد
در دنيای ما نيست
اينجا نه آوايی هست نه شكلی نه تصويری
نه نامی داده میشود نه نامی گرفته میشود
نوعی نگاه كردن ديدن نه
وگرنه چيزی نمیشد نوشت
نگاهی بیمفهوم .
بيرون ، هر چيزی نامی مفهومی دارد
و اين به مرگ « قدرت » میدهد .
اينجا فاصله است
غيابِ چيزها و آدمها
اينجا جا نيست زمان نيست آدم نيست .
*
ساعت از كار افتاده
او مـُرده
تو در سايه میايستی
و به چيزی فكر نمیكنی .
اين
فاصلهی ماست . □
*
تاريكی در خانه حركت میكند
و صورتِ اشيا را به ديگران میدهد
نامی در كار نيست
نامی كه در كارِ جابهجايی چيزی باشد
گاهوقتی پنجره باز میشود
اما هوای تازهای داخل نمیشود
پنجره از كار افتاده
بيرون از كار افتاده
ياد آوردنِ چند صندلی و ميزی
كه پشتِ آن صورتها و دستها حركت میكردند
و حالا سكوتی چهارچشم خانه را به تاريكی تسليم كرده
تا به محضِ ورود ، گلويت در گذشته گير كند
و با هر قدمی به جلو سكوتی فلزی تسخيرت كند
و با هر بار لمسِ چيزی ، فنجانی لبهی ميزی تاقچهای لالهوشمعدانی
چند پرده تاريكتر شوی
برای كسی در بيرون ، كه درخت و سنگ جای او را میگيرند
چه تسلايی میتوان داد ؟ □
*
جای خالی يك واژه
كه تو از زندهگی من برداشتهای
مرا به دويدن واداشته .
*
جسد را از دريا گرفتهايم
دويدن قطع شده
اولين بار نيست كه میميری
*
جای خالی يك آدم
كه از ميانِ ما برداشته شده
با دوايری پر فشار ، ما را به خلأ میكشانَد
*
ملافهای رويش كشيده بودند
و بعضیها سياه ــــــــــــ
*
جای خالی يك چهره يك صدا
و بعد بيماری فكر كردن
باتلاقِ خاطرهها
*
حلقهی نامزدی
از دستِ بيرون مانده از ملافه
انگشتانِ باد كرده
*
دنبالِ چند اسم و چند فعل میگشتم
بيرون از مغز
دنبالِ چيزهايی كه تمامش كنند
*
ساحل ، عجيبترين ساحل .
هيچكس به هيچكس نگاه نمیكرد
فقط روی شنها ،
سايهها به سايهها
*
جديتِ مرگ
به واژهها حرفها نگاهها راه نمیداد
پلنگ ديگر نامرئی شده بود
و در ناخوداگاهِ همهی ما
به شكلِ عجيبی راه میرفت
روزِ اول .
روزِ دوم .
روزِ سوم . □
*
آنقدر به خودم گوش میدهم
كه رودخانهی گِلآلود زلال میشود
كلمهها برای بيرون آمدن بالبال میزنند
پرندهها تمامِ شاخههای دُور و برم را میگيرند .
كلمهها چيزی میخواهند پرندهها چيزی
و رودخانه آنقدر زلال شده
كه عزيزترين مـُردهات را بیصدا كنارت حس میكنی
چشم هايت را میبندی ، حرف نمیزنی ، ساعتها
اين دركِ من از توست :
در سكوتت مـُردهها جابهجا میشوند
ــ كسی كه منم ، اما كلمهی تو با آن آمد ــ
طول میكشد ، سكوتت طول میكشد
آنقدر كه پرندهها به تمامِ بدنت نوك میزنند
و چيزی میخواهند كه تو را زجر میدهد
ــ از هيچكس نتوانستهام ، نمیتوانم جدا شوم ــ
اين دركِ من از ، من و توست .
به جادهها نمیانديشی ، به كشتیها نمیانديشی
به فكرِ استخوانهايت در خاكی
استخوانهايی كه بیشك آرام نخواهند شد
من از سكوتِ تو بيرون میآيم
و میدانم آدمهای زيادی در تو زجر میكشند
و میدانم كه رفتهرفته
در اين فرشِ كهنه
در اين دودكش روبهرو
در اين درختِ باغچه ريشه میكنی
و میدانم كه تو سالهاست در من
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی
حرف نمیزنی . □
*
در تاريكی روی يك تكه يخ
قطعهی نمايشی زير اجرا میشد :
زنی به اندازهی يك بندِ انگشت میرقصيد .
ــ نورِ مهتابی يك رؤيا با شعاعی كوچك روی آن تكه يخ بود ــ
موسيقی رقصش خودِ او بود ، كوچك ، آرام
به قدری آرام میرقصيد
كه نفهميدم كی پلكهايم افتاد .
از جايی كه سرم شكسته بود
خون میدويد و در يخها اسلوموشن میشد
رقصِ آن موجود و رقصِ خون در يخ
برای نفس گرفتن
به روی آب میآيم
و نمیدانم چگونه ادامه دهم . □
*
میدوی كه اشيای ميانِ ديوارهايی را
كه به هم نزديكتر میشوند نجات دهی
سوت میزنند ، برمیگردی ، میخندند
به تركيبِ فعلی نجات دادن !
اسارت در سايه حس نمیشود
اسارت در ستونها حس نمیشود
چرا از اسارت حرف میزنيم ؟
لباس میآوری برای تخيل !
غذا میآوری !
مثلِ پريدن و راهرفتنِ كلاغها مسخره
مثلِ پسزدنِ ابزارها و دستها را تا دلِ قطعاتِ ماشينها فروبردن
علامتهای تو خروسهای بیمحل بودهاند
چند بچه كنارِ ضمايرِ ملكی تو از ميانِ آشغالها
آشغالِ ... I shall را برمیدارند
و « من » را هر يك با لحنی قرقره میكنند به مسخره میكِشند
اينجا بازی برای شروع شدن تخريب میشود
چند بچه روی فكرـ زبالهها كتاب ـ زبالهها عشق ـ زبالهها
بازی نه ، ديوانهگی خود را شروع كردهاند
آفتاب ، فلزِ زنگزدهی خود را بالی تپهها
به آنها میرسانَد
آنها به دندان میگيرندش
و آن را همراهِ دستورِ زبانها میجَوند و به بيرون تف میكنند
در حاشيهی شهرها پرسه میزنند ، دست درجيب سوت میزنند
خانه ؟
وجود ندارد
زبان ؟
وجود ندارد
بازی ؟
وجود ندارد
ديوانههای جديد به شهرها برنخواهند گشت
جشنِ بچهها بر تپههای علامتها قراردادها حكمها قانونها …
برای تظاهر آنجا نيستند
برای اعتراض آنجا نيستند
برای اعلامِ چيزی ، نه
آنها زندهگی نخواهند كرد پير نخواهند شد
دستهايشان را از اين بازی بيرون آوردهاند
فرار كردهاند
آنها فرار كردهاند □
*
برقِ يك لحظهی فلاش
تانكها در خيابانها
بهارِ پراگ
آلبوم ورق میخورَد
مليتِ همديگر را میپرسند
ورشو 1939 .
دست ساييدن به پوستههای زنگزدهی آهن
دست به مليتِ اين عكس نزن
صدای سگها نصفِ شبها
اعدامیها صورتها صداها
صدای آب در لولهها
ليستها خطخوردهها
شام خوردن قبل از مـُردن
دستِ كثيفت را به اين عكس نزن
از خواب پريدنها لرزيدنها بيدار ماندنها زيرسيگاریها
برقگرفتهگی در بهيادآوردنِ اينها
صبحگاه شامگاه سرباز بودن
سيگار به لب داشتن در عكسی سياهسفيد
مـُردههای متلاشی شده در عكسی سياهسفيد
رژهی ارتشها در عكسی سياهسفيد
اينخانمدراينعكسبهچشمهايشسـُرمهكشيدهدر عكسیسياهسفيد
كميتهی دفاع از آوارهگان در عكسی سياهسفيد
كميتهی دفاع از پناهندهگان در عكسی سياهسفيد
كميتهی دفاع از مقتولين در عكسی سياهسفيد
آفتاب بالا میآيد در عكسی سياهسفيد
روز بيهوده است در عكسی سياهسفيد
آفتاب پايين میآيد در عكسی سياهسفيد
شب بيهوده است در عكسی سياهسفيد
صدای آب در لولهها
سردم است در عكسی سياهسفيد
جای تاولها میسوزد در عكسی سياهسفيد
هيشكیرو لو نداده در عكسی سياهسفيد
همهمونو میكُشن در عكسی سياهسفيد
صبحبهخير مِستر براون در عكسی سیاهسفید
حسابامو تو بانك چِك كردی ؟ در عكسی سیاهسفید
سردمه در عكسی سیاهسفید
پتوتو بده بهش در عكسی سیاهسفید
كی هنوز نخوابیده در عكسی سیاهسفید
نگهبانو صدا كن بگو این مـُرده در عكسی سیاهسفید
دست زدن به آهنهای زنگزده در عكسی سیاهسفید
میفهمَمِت در عكسی سیاهسفید
كی بلده براش دعایی چيزی بخونه در عكسی سیاهسفید
بيدارشون نكن فقط ما دو نفر بيداريم در عكسی سياهسفيد
يه چيزی داری روشنكنی چشاشو ببندم در عكسی سياهسفيد
تاريكی در عكسی سیاهسفید
خشم در عكسی سیاهسفید عصبانیت در عكسی سیاهسفید
خونم داره جوش میآد در عكسی سياهسفيد
آخرين سردمه در عكسی سياهسفيد
آخرين آروم باش پسر در عكسی سياهسفيد
مثِ اينكه در عكسی سياهسفيد
فقط ما دو نفر در عكسی سياهسفيد
زنده مونديم در عكسی سياهسفيد
صدای آب در لولهها
میترسم بخوابم در عكسی سياهسفيد
میترسم اگه بخوابم بميرم در عكسی سياهسفيد
مگه ديگه فرقیيَم میكنه در عكسی سياهسفيد
تو كجايی بودی در عكسی سياهسفيد
مگه ديگه فرقیيَم میكنه در عكسی سیاهسفید
دستتو بیار نزدیكتر در عكسی سیاهسفید
دستِ من نیست در عكسی سیاهسفید
دستِ مـُردهست در عكسی سیاهسفید
مگه دیگه فرقییم میكنه در عكسی سیاه سفید
آخرین آروم باش پسر در عكسی سیاهسفید
فضای نصفِ شب در عكسی سیاهسفید
ترس از حرف زدن در عكسی سیاهسفید
صدای سگها در عكسی سیاهسفید
نكنه حالا يكی از آن دو … در عكسی سياهسفيد □
*
خالی بزرگ
خالیهای كوچك را میبلعد
اعداد روی سطحِ آب شناور میمانند
جسدها را يك به يك برای شناسايی میفرستند
افق ، حنجرهام را تا آنجا كه ممكن است با خود میكِشد
□
مغزم بايد همين دُور و برها باشد
قبلاً روزها را میشد شناخت
میشد فهميد در چه سالی هستيم
گم شدن در سينمايی كه از آن بيرون نخواهی رفت
آدمها عوض خواهند شد فيلمها عوض خواهند شد
مغزم همين دُور و برها بايد باشد
روی ماسهها افتاده ، خاطرهكُشی میكند
« منكُشی » میكند ، « شناختكُشی » میكند
همين دُور و برها بود ، روی ماسهها نيست
روی ديوارها نيست ، توی خانهها نيست ،
شخصِ ثالثی اينجا به من به حركاتم نگاه میكند
میخواهد منِ ذهنی را به منِ واقعی بچسباند
ترسيدن در لحظهای كه سه من ، به همديگر به حضورِ همديگر نگاه میكنند
جيبهايم را میگردم
شايد كسی آن را به صورتِ يك شايعه ، ساخته
و در جيبم انداخته ، نه اينجا هم نيست .
پاها در بيرونِ شهر .
هزاران تُن زباله ،
شايد كسی آن را بيرونريخته و در چرخهای بزرگ با كاميون به اينجا كشاندهشده
ميليونها تُن زباله و يك آدم ، كه سينمايی سنگين روی او افتاده
اينجا در ميانِ اين آشغالها ، به دنبالِ آن كلمه كه به جايی از من اشاره میكرد نيستم
□
شايد آنروز در باغوحش كاسه را برداشتهام
و آن را به طرفِ يك دلفين كه دهانش را باز كرده بود انداختهام
همين دُور و برها بوده
شايد آن را با آن ديوار كه هنوز كاملاً سيمان نشده بود
و به آن تكيه داده بودم در ميان گذاشتهام
بحثْ پيچيده است ، مالِ من بوده ، شايد متعلق به من نبوده
مغزم ، آن كاردستی بزرگی كه در طولِ عمرم با من بود ، با هم آن را ساختهبوديم
بايد همين دُور و برها باشد
شب بوده ، همه درخواب بودهاند ، يواشكي بيرون رفته
كسی نمیتواند ثابت كند كه فرار كرده
مغزم ، محصولِ مشتركِ بيرون و من ، يعنی كجاست ؟
ماشينی كه شبها برای تنها بينندهاش فيلم پخش میكرد خواب میديد
مغزم ، فيلمهايی كه بيننده هم نمیخواست
حالا بیرون در جايیست و سينمای بزرگ سينمای واقعی روی او افتاده
شايد ديگرانی بودهاند كه تحريكاش كردهاند اعلامِ استقلال كند
پرچمِ جديدی ساخته
خود را يك كشورِ جديد خوانده مرزهايش را مشخصكرده ، جدايیطلب شده
شايد ديگرانی بودهاند كه بعد از استقلالش جنگِ داخلی راه انداختهاند
و سيستم به طورِ خودكار زده خود را آش و لاش كرده
شايد بعد از جنگ چيزی از آن مانده باشد ،
دستِكم يك خياباناش ، يك بقالِ آشنا در كوچهای از آن
بايد پيدايشكرد و به يادش آورد كه سالها از آنجا لواشك ميخريده ،
برگههلو میدزديده
شايد شهر عوضشدهباشد ، براتعمو و بقالیاش سرِجایِخودشان نباشند
درختها را بريده باشند باغها نباشند تفكيك شده باشند
همبازیها سيبيل درآورده باشند جدی شده باشند ، پير شده باشند
شايد بچههاشان كمی شبيهِ خودشان باشند ، میتوان ردی پيدا رد
پناهندهای در بلژيك همهچيزِ شهرمان را بهيادمیآورْد ،
اما من آن را آن يارو را از دست دادهام
همينجاها بوده ، مطمئنم كه كسی آن را برنداشته
شايد مدتها بوده كه میخواسته با من خلوت كند حرف بزند
من وقت نداشتهام منتظر مانده منتظر مانده چهل سال
اين احتمال هم هست كه دچارِ توهّم دچارِ جنون شده باشد
زمينْپندار شده باشد ، حركتِ وضعی پيدا كرده باشد ، خورشيدی يافته باشد
و به دُورِ آن شروع كرده باشد ، وضعيتِ قبلیاش را فراموش كرده باشد
شايد آنوقتها كه تمام در انتظارِ من میمانده
در بیكاریهايش دستورِ زبان ِجديدی ساخته
و در آن با فعلهای آيندهاش شروع به بازی كرده و سال به سال دورتر شده
شايد در همان دورهها ، از فيلمی خوشش آمده و همانجا مانده
شايد به يكی از محصولاتِ مشتركمان پيوسته ، و الان آن پُشتمُشتهاست
شايد در تمامِ اين سالها در من حبساش را كشيده و حالا آزاد شده
شهرها بزرگاند شايد ديگر نتوان پيدايش كرد ،
خوب كار میكرد ، دقيق به يادش میآورم ، شايد حالا بعد از آزادي
تغييرِ قيافه داده ، با شناسنامهای جديد شروعكرده ، آدرس و تلفن بهكسی نداده
شايد اين در حكمِ يك نامه يا آگهی باشد ، خيلیشخصی ،
و روزی به دستش برسد و ببيند
ببيند كه سرم به سنگ خورده و لازمش دارم
همين دُور و برها بايد باشد لازمش دارم !
شايد اگر همديگر را پيدا كرديم ، اينبار ، من مردد باشم
« من نيستم ، پس نميتوان ديگر پيدايمكرد » شايد اين را به سَردَرَش زده باشد
شايد منهم بعد از سالها فكركردن زيرش بنويسم،
يا حتا آن را بردارم و به جای آن بنويسم :
« مرگِ يك دوست » . □
شعرِهای كوتاه :
1
فلزی تازه به خانه میآورم
يك شيءِ غريب
ساعتها نگاهش میكنم
داستانش را
نمیگويد . □
2
صندلی لهستانی
در حاشيهی شعر میچرخد ، حركت میكند
خود را به روسی و فرانسه و چيني ترجمه میكند
غلتواغلت پـُشتكغلت میزند
اما هنوز ، به داخل نيامده . □
3
وسطِ ظهر
گلابی درشتی در باغ به زمين میافتد .
اين چيزیست كه يكی از پيرمردها
ساعتها در تقلی گفتنِ آن است . □
4
از خودمان بيرون آمديم .
به اشيا رسيديم ؛
مانديم .
مزخرف بودنِ شعرها و داستانهامان را
فهميديم . □
5
آنوقتها تلهويزيون نبود
مردِ هشتادساله اولينبار كه دريا را ديده بود
آنقدر خنديده بود
آنقدر خنديده بود ـــــــــــــــــــــــــــــــــ □