More fire upon another fire, cover design: Shahram Sheydayi

ناشر مولف، تهران 1373

A Fire to another Fire

نشرِ كلاغِ سفيد، تهران 1392

آتشی برایِ آتشی دیگر

(مجموعه شعرِ)

شهرام شیدایی

(شانزده شعر از متنِ كتاب)

*

در كلاسِ درس، همیشه به این فكر بودم كه باید پُشتِ سرمان نیز تخته‌سیاهی باشد كه آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.

و این نخستین تخته‌سیاهِ‌ جان‌ِ سالم به‌دربُرده‌ای‌ست كه تن به چاپ داد، كه توانستم در داروی ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و از آن‌ها فرار نكنم و بپذیرم آن‌گونه فكر می‌كرده‌ام، كه شعرهایم این نبوده‌اند كه الان هست، كه نابغه‌ای عجیب و غریب نبوده‌ام و شعرهایم سیرِ خود را طی كرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واكنش یا گفت‌و‌گویی بود به و با فرهنگی كه در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم جذب كنم ...

كلمه‌هایی كه از ما به‌جا خواهند ماند

شاید زمین چیزی از من پرسیده
كه از خواب بیدار شده‌ام.
یا قصه‌ای در من زنده شده
كه جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم
چه‌قدر ساده می‌نویسیم كه زنده‌گی عجیب است
و دست‌هایمان را پیدا نمی‌كنیم.

تصویری كه مرا می‌خواهد زنده نگه دارد
كوچك شده است، كوچك.
ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ

مادر، كلمه‌ای‌ست كه در اتاقِ مجاور خوابیده
من به همه‌چیز مشكوكم
به چراغی كه روشن كرده‌ام
به تابلوهای روی دیوار
به كسی كه هفته‌ی پیش در گورستان چال كردیم

شاید به خواب‌هايِ‌ بالاتری راه یافته‌ام
به دنیاهایی دیگر
كه صدای شماها را
چند روزِ دیگر می‌شنوم
و برايِ‌ شنیدن‌ِ جواب‌هایتان
همیشه كنارم خالی می‌مانَد.
من به گوش‌دادن‌ِ حرف‌ها
نشستن كنارِ همدیگر
به تمامِ فاصله‌های نزدیك‌شده مشكوكم.

امروز ناتمامی را جشن می‌گیریم
فردا، یك هفته‌ی دیگر خواهد گذشت.

در می‌زنند
كسی پُشتِ پنجره آمده است
همیشه فكر می‌كنم...

كلمه‌هایی كه از ما به‌جا خواهد ماند
بي‌خوابی عجیبی خواهند كشید
بي‌خوابی عجیبی.
كلیدهای گریه‌كردن را
برای قاتلانی كه در راهند
جا می‌گذارم. ■

ما رها نمی‌شویم

كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند
و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌كنند.
شاید از خواب‌های اینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم
كه در این اتاق كه در امروز نمی‌گنجم.

آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام
كه دیگر دیده نمی‌شوم
و همه می‌پندارند این جاده منم
این راه.
درختان‌ِ این مسیرِ جادویی
زمان‌ِ زنده‌بودن‌ِ‌مرا از خویش بالا كشیده‌اند
و وقتی از این‌جا می‌گذرم
تپشی مضاعف مرا می‌گیرد
بال‌هایی سنگین
رودخانه‌ای در خوابی عمیق.

آیا شنیدن‌ِ صدای یك رودخانه
دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی
بیرون نمی‌كشد؟


در همه‌ی این سال‌ها
چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست
و هربار كه كتابی را می‌بست
شیطنتِ باز و بسته‌شدن‌ِ یك در
در تو بي‌قراری می‌كرد.
زنده‌گی جایی پنهان شده است
این را بنویس.

می‌دانی؟!
در به‌یادآوردن‌ِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد
و همه‌چیز را دور كرده درو می‌كند.
ما رها نمی‌شویم
چشم‌هایت را در خودت زندانی كن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بكشد.

چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود می‌كاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟

می‌ترسم نكند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد
بي‌صورتيِ‌ این چهره،
وحشتم را با شاخ و برگِ درختانش می‌پوشانَد.
و می‌دانم دیدن‌ِ این‌ها همه خواب‌دیدن است.

همیشه ترسیده‌ام كه از روی این دایره پرت شوم.

چرا هیچ‌كس به ما نگفته است كه زمین
مدام چیزی را از ما پس می‌گیرد
و ما فكر می‌كنیم كه زمان می‌گذرد.

شاید زمین، آن سیاره‌ای نیست كه ما در آن باید می‌زیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد
و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم
از چشم‌هایمان
و همه‌چیزِ این خاك را كاویده‌ایم :
ــ ما به‌همراهِ آب و باد و خاك و آتش
تبعیدِ‌ این سیاره شده‌ایم
و این‌جا
زیباترین جا
برای تنهایي‌ست.

كسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند. ■

پنجره

چرا همه‌ی حرف‌هایمان را یك‌ریز و یك‌جا نمی‌زنیم
تا بعد، چند سال زنده‌گی كنیم ؟
از تكه‌تكه حرف‌زدن
خوابیدن و بیدار شدن، خسته شده‌ام.

دست به دریا می‌رود
و چیزهایی بیرون می‌آوَرَد
سكوتی چند برابر آمده است
حرفی نباید زد
ــ به دست‌زدن و لمس كردن‌ِ این كلمه‌ها، عادت كرده‌ام ــ
قرار است شعرِ آمده را همین‌جا گردن بزنند
آذوقه‌ی امروز را جمع كرده‌ام
كلمه‌های یك شعر، نباید گرسنه بمانند
خروس كه بخواند
تبر فرود خواهد آمد
تا آن‌زمان باید قیمتِ سكوت را بالا بُرد
حرفی نزد.

شعرِ آمده از دریا، بي‌خبر است
موسیقی گوش می‌دهد، كتاب می‌خوانَد
شام خورده است، و همین‌ها را می‌نویسد.

باید از این اینه بیرون رفت
و شك را به جای اولش برگردانْد
باید دست به دستِ هم بدهیم
و در خواب‌های هم شهرِ جدیدی بزنیم
و از این‌جا برویم
ــ به كلمه‌های این شهرِ جدید (خانه‌هایش)
دست می‌زنم ــ
قیمتِ سكوت آن‌قدر بالا می‌رود كه توان‌ِ خریدنش با چشم و نگاه
دیگر نیست
فقط باید حرف بزنی.

بگو كه همه‌چیز را دروغ می‌گویی
بگو كه گرسنه‌ای
بگو تا خروس نخوانده بگو
بگو كه شعر بهانه است
و تو از ترس پُشتِ این «پنچره» آمده‌ای
بگو كه دریا نیز غریبه‌ای بوده
كه از كودكي‌ با تو همه‌جا می‌آمد
بگو كه هیچ‌كدام را نمی‌شناسی.

تبر پُشتِ پنجره می‌لرزد
خروس می‌خوانَد. ■

همیشه كودكی من خواب می‌بیند

جاذبه‌ای تعطیل‌شده در من می‌گردد
راه را از رؤیا می‌گیرد
و عقیم ماندنش را با درد، می‌انبارَد.

دلم برای یك ترانه‌ی بومی لك زده است
برای بودن در جاده‌ای كه به شهرم می‌رسد
برای درختان‌ِ پیاده‌روهایمان
برای زردآلوهای دهكده‌های اطراف
برای دیدن‌ِ پیرمردان‌ِ دهقان
در گذرگاه‌های كوهستانی
با دست‌ها و كُت‌های قدیمی‌
دلم برای چپق‌هایشان...
دلم برای گریه‌كردن در شهرِ خودم تنگ شده است.

همیشه از بزرگ‌شدن می‌ترسیدم
از این‌كه آن‌ها را كه می‌شناسم
دیگر نشناسم.
همیشه بعد از دیدن‌ِ یك فیلم
غریبه شده‌ام
از تمامِ شدن‌ِ هر چیزی می‌ترسم.
از داشتن‌ِ آلبومِ عكس
از خاطره‌ها
ازمنطقِ روزانه‌ی تكرار
از غروب كردن‌ِ خورشید می‌ترسم.
از این‌كه زمان می‌تواند بگذرد
از این‌كه گذشته پُشتِ سر می‌مانَد
از این‌كه سنگ همیشه سنگ است
و زمین صورتی ندارد
از چسبیدن‌ِ خواب‌هایم به تنم به صدایم
از به‌خود‌آمدن‌های ناگهاني‌اَم می‌ترسم.

عجیب‌بودن‌ِ دریا.
عجیب‌بودن‌ِ ماه.
و همیشه در راه بودن‌ِ یك خبرِ مهلك.

دلم برای شنیدن‌ِ همه‌ی صداها تنگ شده است.
حتا، برای نرسیدن به تو.

چه‌قدر دلم می‌خواهد حرف‌بزنم
حرف بزنم. ■

***
خورشید را در آسمان
منتظر گذاشته‌اند و رفته‌اند

 او هم برای فراموشی دردش
به زنده‌گی كوچكِ ما چسبیده

كاش، كاری از دستِ ما
برمی‌آمد. ■
سكوت... سكوت

از اين آتش
به دريا برگشتن آسان نيست
بايد به ترانه‌ها برگردم
به مزارعِ آفتاب‌گردان
گلو در گلوی دريا غريدن و سوختن
آسان نيست.

تنها گُلِ روييده در اين خانه
چهره‌ی غمگين‌ِ مادرم بود
و كسانی كه درهای باغ‌ها را می‌بستند
می‌دانستند كه قفلی زمين را دلگير دارد.

در خواب‌های‌ من باد می‌وزد
و می‌دانم در نگاه‌های مردم بايد
پنجره‌ای باز مانده باشد

و گلدانی كه چون رازی
زمين را در چند برگِ گُلش پنهان كرده
كنارِ آن پنجره
سكوت را آواز می‌خوانَد
خاك را در چشم‌های ما

صدا از دريا می‌آيد
صدا از آفتاب‌گردان‌های زرد
در اين ساعت، در اين سرمای تابستانی
كسی رازهايش را پنهان كرده
كسی از مردم بايد خدا باشد
كه ما تنهايی را تاريك‌تر كرده‌ايم
كه ما از دريا برنمی‌گرديم
كه شب در شب سنگين‌تر می‌شود.
صدا در باغ‌های گذشته می‌پيچد
صدا در سايه می‌لرزد.
بايد دوباره «دروغ‌های مقدس» را تجربه كنيم
زمين را از زمين زاييدن آسان نيست.

دری را باز می‌كردم
صدا در صدا سايه می‌انداخت
و كلاغ‌ها، اين قايق‌های شكسته
آسمان را در صداهاشان دار می‌زدند
و خشكی‌ها را در آتش‌های سياه تكرار می‌كردند.

می‌دانيم، كه روزی اين‌جا
دريا بوده است.

بايد
 آهسته‌تر پوسيد.

شادی كودكانه‌ی قرمز

بگذار من در تو نَفَس بكشم
و تو در شعرهایم شیشه‌ها را پاك كنی
واژه‌ها را روی صندلی بنشانی
ــ اتاق پُر از مهمان خواهد شد ــ
و تو در این میهمانی
چندبار زمین را دُور خواهی زد
همه‌جا را خواهی دید
چشم‌هایت را خواهی بست
و از «اسكیموها» خواهی گفت
ــ اتاق سردتر خواهد شد ــ
از موسیقی و رقصِ «اسلاوها»
ــ پرده تكان خواهد خورد
و شادی كودكانه‌ی قرمز
لایه‌لایه كتاب‌ها را
دیوارها را
دست‌ها و پاها را
بازتر خواهد كرد ــ

ما به دنیا می‌اییم
و لبخند
همه‌ی مُرده‌ها را تسكین می‌دهد

هر روز خورشید به آجرهای حیاط می‌چسبد
هر روز در این باغچه گنجشك‌ها
چایكوفسكی و موتزار و بتهون را
به قشقرق و شادی می‌بندند
هر روز این اتاق
مرا به‌ دنیا ‌می‌آوَرَد
و با بادبان‌هايِ‌ سفیدِ‌ كوچكی
از آن دورم می‌كند
ما خوش‌بختیم، خوش‌بخت

مادربزرگ!
ما زیاد حركت می‌كنیم
برای زنده‌گي‌كردن مناسب نیستیم
ما چند مترسك لازم داریم

هر روز در این خانه
شادی كوچكِ قرمز
لباس می‌پوشد
می‌رقصد
و به خوش‌بختی و عشق می‌خندد

ما به دنیا می‌اییم
و لبخند
جنون را در رودخانه‌ای آرام و زلال می‌شوید

تو می‌گفتی كه اتاقِ من روزی موزه‌ای خواهد شد
تو می‌گفتی من شاعرِ بزرگی هستم
چه فكرهای خامی
نمی‌دانستی كه ما اجاره‌ای زنده‌گی می‌كنیم
و تا خِرخِره زیرِ قرضیم
بدهي‌هاما اتاق را پُر از شكوفه‌های گیلاس كرده است
ــ لبخند بزن ــ

مادربزرگ!
بیا با هم به نماز بایستیم
برای سنبله‌های رسیده‌ی گندم باید گریست
من زانو زده‌ام
و تمامِ لولاهای پنجره‌ها
بي‌تابی می‌كنند
...
بگذار من در تو نَفَس بكشم
ای كسی كه چشم بر دست‌های گذشته‌ی من دوخته‌ای
من نیز چون تو آری
من نیز چون تو نه ■

همه‌جا كه قرمز می‌شود

همیشه حرف‌هایم را، بعداً پیدا می‌كنم
باران برای خود می‌بارد
پُر كردن‌ِ فاصله‌ها را، نمی‌خواهم
شوخی خواب‌آوري‌ست
بالارفتن‌ِ‌ معانی چیزها را از هر چیز، نمی‌خواهم

آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را كنار زده باشم
زمین را
تا ندانم زنده‌گی
تا ندانم مرگ
زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌كند
مجبورم همین حرف‌هایی را كه همه‌جا به همدیگر می‌زنیم
زنده‌گی بدانم
مجبورم!
تا این كلمه‌ی «همیشه» را
همه‌جا در شعر در نگاه در مرگ
(با خون) استفراغ كنم
دیگر، مدام خون بالا آوردنم را
از مادرم از تو، پنهان نمی‌كنم
حالا مدتي‌ست كه از حرف‌هایم كلمه‌هایم
وقت برايِ‌ مُردن می‌گیرم
همه‌جا كه قرمز می‌شود
از چشم‌هایم وقت برای آتش‌زدن‌ِ آن‌چه می‌دانم
برايِ‌گم كردن‌ِ آن‌چه از همه‌چیز دریافته‌ام
همه‌جا كه قرمز می‌شود
از تو وقت می‌گیرم
تا حرف نزنم
جنون، همه‌چیز را یك‌جا به من می‌دهد
«تو»، مرا نمی‌پوشانی

بعد از مرگ
وقتِ زیادی برای فكر كردن خواهم داشت
وقتِ زیادی، برای حرف‌نزدن

حرفی نمی‌زنم ■

ایثار

هیچ‌وقت نخواستم همه‌ی حرف‌ها را بگویم
چون از آن‌ها آتشی پیش می‌آمد
و زیاد كه نزدیك می‌شد
خیابان را گُم می‌كردم
و آن‌همه چهره كه شبیهِ تو می‌شدند
بیش‌تر گمم می‌كرد
ــ تو با خنجری از میان‌ِ‌ استخوان‌هایم می‌گذشتی ــ

فكر نمی‌كردی كه با دیدن‌ِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرف‌تر می‌شود؟
فكر نمی‌كردی كه از آن پس من
آب را در رودخانه‌ها خون می‌دیدم؟
و درختان را در فشارآوردن‌ِ دلتنگي‌ام
شكنجه می‌دادم؟
آیا عشق، توفان و بارانی ناگهانی نیست
كه پرنده‌ای را در شب، به پنجره و در و دیوار می‌كوبد؟

پرنده‌ای كه دنیا را در شبی توفانی و خیس گم كرده
خوب می‌تواند بداند كه من با چه حسی در كوچه‌ها
كودكان‌ِ پنج‌شش ساله را در آغوش می‌كشم و می‌گریم

فكر نمی‌كردی تنهایی من
پنجره‌ای كوچك را در گلویم آن‌قدر بفشارد
كه در دست‌هایم زندانی شوم؟
در چشم‌هایم؟
آیا عشق، تنها برايِ‌كور كردن و سر بریدن‌ِ ما می‌اید؟

آواز كه می‌خوانم
درختان‌ِ حیاط در خاك به هم نزدیك‌تر می‌شوند
و گُل‌های باغچه یك‌به‌یك زردتر
تو با خنجری از میان‌ِ ‌استخوان‌هایم می‌گذری
و فكر می‌كنی كه تسكینم می‌دهی

برای نگاه كردن به چشم‌های تو چند قرن آرامش
چند قرن سكوت و فاصله كم دارم
آواز كه می‌خوانم
آتشی در آتش می‌پیچد
و مادرم پُشتِ در می‌نشیند و با صدايِ‌ بلند گریه می‌كند
و در صدای لرزانش مُدام می‌گوید :
ــ باز خوابِ او را دیده است
باز خوابِ او را دیده است

فكر نمی‌كردی كه ما به چشم‌های هم آن‌قدر نزدیك شده‌ایم
كه همه‌چیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟

خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز كه می‌خوانم
تمامِ شهر به قلبم می‌چسبد
و سربازهای پادگان‌ها از ترس
توپ‌ها را در درونم شلیك می‌كنند

چند دریا می‌ایند كه بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بويِ‌تو را می‌گیرند و راهِ برگشت بسته می‌مانَد
من سنگین‌تر می‌شوم

فكر نمی‌كردی كه ترس در من آن‌قدر بزرگ شود
كه نتوانم به چیزی پناه ببرم؟

اكنون كه هزار سال آشنایی با تو در خونم می‌گذرد
مجبوریم كه به یك دوراهی در قلب‌هامان برسیم
می‌دانی ؟!
عشق قصه‌ای سحرآمیز است كه نمی‌گذارد كودكان بزرگ شوند
من به‌خاطرِ كودكان‌ِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم

عشقم را به بچه‌های تو داده‌ام
خوب آن‌ها را بزرگ كن ■

تسكین

شاید تو را برای زنده‌گی دیگری كنار گذاشته‌اند
كه زمان را تنگ‌تر می‌گذرانی و
گذشته را
دوباره می‌گذرانی
هیچ‌چیزْ قابلِ برگشت نیست
سعی كن عادت بكنی

امروز كه اشیا را با دلتنگي‌ات حركت می‌دادی
فهمیدم، كه دیگر حرفی برای گفتن نیست
همیشه به خودم می‌گویم آرام باش
آرام

شاید آواز خواندن برای كلاغ‌ها
علائمِ بیماری جدیدی باشد
و چسباندن‌ِ صورت و تن به درختان
كسی را زیرِ خاك تسكین می‌دهد
وگرنه این نیاز
این اندازه عمیق نمی‌بود

چشم‌هایت آن‌قدر سرد شده‌اند
كه شیشه‌های پنجره تَرَك برداشتته
دست‌بردار
و بگذار كودكانی كه به چشم‌های تو پناه می‌آرند
زمین‌ِ جمع‌شده در گلویت را
حس نكنند

آشیانه‌ای باش
روزی پرنده‌ای
در تو زنده‌گی را مطمئن خواهد یافت ■

در باد

 به‌یادِ فروغ

چیزی در من می‌میرد،
هرقدر كه زنده‌گی می‌كنم

باد می‌اید و می‌رود
چیزی به‌جا نمی‌گذارد
مگر، گذشته‌ی خویش را

گاهی فكر می‌كنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی
در گذشته‌ی من

انگار تمامِ آشیانه‌های پرنده‌گان
پنجه‌های بازشده‌ی مهربان‌ِ دست‌های توست
دست‌هایت را، برای پرنده‌ها جاگذاشته‌ای

ابرها، فكرهای مرا به تو می‌پیوندد
به همان دنیایی كه در آن
نه تو هستی و نه من
كه در آن، تنها، فكرهای سردشده‌مان می‌توانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتي‌ست
وقتی كه می‌گویند تو مُرده‌ای

تو كنار رفته‌ای از دنیا
به مرزهایی كه شبیهِ ، غرق‌شدن‌ِ دریا در دریاست
مثلِ این‌كه همه‌ی حرف‌هایت را به گنجشك‌ها گفته‌ای
به جوانه‌ها
به درختان و سایه‌هاشان
به خوشه‌های گندم
تنها زمانی كه می‌رسیدند و تَرَك برمی‌داشتند
فكر نمی‌كردی كه می‌شود میان‌ِ این‌همه چیز
دست‌ها و چشم‌هايِ‌تو را پیدا كرد؟
فكر نمی‌كردی كه صدای یك رودخانه
بتواند دلتنگی ماه و مرا یك‌جا بشوید و
بیاید به صدا كردن‌ِ تو؟
...
تو از آن‌سوی اگر
انكار كنی زمان را
ما به هم خواهیم پیوست ■

خونی كه مُدام جرقه می‌زند

صدای تَرَك‌خوردن‌ِ خاطره‌ها در هم
صدای بیدار شدن‌ِ روزهای رفته
همه را یك‌جا نمی‌شود فكر كرد، به تصور آورد
اما همه باهم می‌ایند
مثلِ چشم‌هایی نیم‌باز از بدن‌هایی نیم‌مُرده و دور

پوزه می‌مالد زمان با باد
بر درخت و دشت و افسانه‌ها

صدای به‌هم‌كوبیده‌شدن‌ِ درها
رؤیاها، گذشته‌ها
صدای مقطّعِ چند اُپرا با هم
صدای به‌هم‌كوبیده‌شدن‌ِ‌ دریاها
صدای طبل‌ها : بام‌‌ بام ‌بام
بوم بوم بام
با ریتم و آوازی آزارنده پیش می‌ایند
خَلَجان آغاز شده است

علامتِ تعلیق (...)، روی كلمات پاشیده می‌شود
بنویس ترس پُر شده باید برگردیم
برویم بگریزیم و نمی‌دانیم
بنویس سه‌نقطه در چشم‌هامان پیدا شده، در حرف‌هامان
صدای اصابتِ تركش‌های رؤیا، فكر
گزشِ گوشت و استخوان :
ــ مرگ‌زایی
بنویس خونی كه مدام جرقه می‌زند

از نگاه‌هامان بیرون رفته‌ایم
مثلِ لباسی كه درآورده می‌شود :
ــ خالی شدن از خاك
انفجارِ تاریكي‌ها در مغز
بنویس ناقوس‌های كهنه‌ی «اروپا»، زنگ‌ زده‌اند
بنویس در گلوی «اسپانیا»
چیزی بدتر از مرگ چمبر زده است
نه فلوت، نه گیتار، نه رقص
بنویس اشتباه از آنان بود
كه با دستمالِ قرمز مرگ را تحریك می‌كردند
«شیلی» شب
«كوبا» قاطرِ و گاری و كفش‌های پاره
بنویس «فرانسه» مُدرن شده است
مُدرن می‌خندد
مصنوع و كال می‌گرید
آن‌قدر چندش‌انگیز كه
دلم می‌خواهد همه‌ی شیشه‌ها را بشكنم
بنویس در «شوروی» حالا
به دست‌های پینه‌بسته می‌خندند
...
بنویس «سبزها» هم به فكر افتاده‌اند كه خشخاش بكارند
بنویس «سیاست» دهن‌ِ «تاریخ» را كج كرده است
و همه‌چیز را معلق بگذار
علامتِ تعلیق بپاش بر همه‌چیز
از این به بعد چیزی نمی‌تواند تمام شود
...

صداهایی كه سایه می‌اندازند
صداهایی كه می‌اندیشند
می‌گریند
...

بنویس خاك برمی‌گردد ■

عشق در زندان

به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌كنم
دعایم كنید
دعایم كنید
تا از این درد ... :
ــ همه را شكلِ تو می‌بینم
در خیابان
در خواب
با آن روسريِ‌ سفید

لطفاً قیام كنید !
درمی‌یابم كه در دادگاهم
هواخوری !
درمی‌یابم كه در زندانم

از هم‌سلولي‌ام جُرمش را می‌پرسم
عصبی می‌گوید :
آزادی را بَد تلفظ كرده‌ام، بَد !
دیوارها داد می‌زنند
میله‌ها فریاد می‌كنند :
همه‌ی شما، آزادی را، بد تلفظ كرده‌اید، بد، بد
...
ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختان‌ِ حیاط اعتماد دارم
وقت‌هايِ‌ هواخوری می‌دوم و
در آغوش می‌گیرمشان
گریه‌كنان :
ــ دعایم كنید
دعایم كنید
...


عزیزم !
عشق در زندان
شاقّ است ■

قایقِ جامانده

ما در فاصله‌ی «مادر» و «مرگ» زنده بوده‌ایم
در درنگی كه به خورشید داده می‌شود
در سكوتی كه همیشه بیش‌تر از ما می‌داند
در شباهت و دوريِ‌ اندوه و ماه
ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمی‌گردد ــ
بهانه بوده‌ایم، كه خاك در ما راه برود
چرا كسی به ما نگفته بود كه ما راه‌رفتن‌ِ خاك بوده‌ایم
و چشم‌ها و نگاه‌ و حس‌هامان
عاریتی بوده؟

غمگین‌ترین پنجره در انسان می‌زیست
كه بعد از آفریده شدن
آن‌را نادیده گرفتند
اگر گریه كنم، كودكی نامده از فردا را خواهم كُشت
به اجبار د نگ می‌گریم
در آتش
كه نیازمندِ گریه در خویشند، و نمی‌توانند

ما تمامِ فاصله‌ها را در دلتنگي‌مان زیسته‌ایم
و روز به روز تاریكيِ‌ چسبیده به سینه
به گلومان نزدیك‌تر می‌شود

چرا كسی به من نگفته بود كه پسر
تو تمامِ بعدازظهرهايِ‌ كودكي‌ات را از سرما لرزیده‌ای
و چشم‌هایت برايِ‌ خوش‌بختی، بسیار سرد بوده‌اند
بسیار سرد
چرا دست از سرِ این قایقِ جامانده در دلم برنمی‌دارم
قایقی در ما زندانی شده
زندانی در زندانی
این را آن‌زمان كه شش سالم بود
و از كودكان جدا شدم فهمیدم
با ساده‌ترین شكلِ ممكن
بادبادكی ساختم و بالايِ‌ یك تپه بادش ددادم
و در تمامِ آن لحظات، دلتنگيِ‌ پُری
رعشه‌هايِ‌ عجیبی به تن و دست‌هایم انداخته بود
بالای بالا رفته بود
با گریه رهایش كردم
ــ فكر می‌كردم این كار را، برای خدا می‌كنم ــ
و مدام مُشت بر آن تپه كوبیدم و، گریستم
می‌دانستم، دیگر همه‌چیز را می‌دانستم

در تمامِ این سال‌ها
قایقم را از این شعر به آن شعر بُرده‌ام
و دلم باز نشده است
كوری دستِ كوری را گرفته
و از میان‌ِ كلمه‌ها می‌گذرانَد
كلمه‌ها دست می‌سایند
و به گمان‌ِ این‌كه آنان مقدس‌اند
تكه‌تكه همه‌چیزشان را جدا می‌كنند

شعر
قایقی جامانده در دلِ‌ ماست
كه هنوز هم
بوی دریا می‌دهد ■

در این اتاق

می‌ترسم شعرهایی را كه زیرِ خاك خواهم گفت
نتوانم برای كسی بخوانم
من عجله دارم
و عجیب است كه بسیار آرامم
كسی كه سرِ قبرم می‌اید
و می‌پذیرد كه مُرده‌ام
مرا در خویش كشته است

خواب‌های اینده‌ام را دیده‌ام
سال‌هايِ‌بعدي‌ام را زیسته‌ام
و این اضافه‌گی آزارم می‌دهد
كاش این‌همه عجله نمی‌داشتم
دستِ‌كم آن‌وقت مثلِ همه
در زمان می‌گنجیدم
و با دوست و شهر و زمین كنار می‌آمدم
این‌همه بر در كوبیدن بیهوده است
درها را باز نمی‌كنند
نه كسی می‌بیند تو را
و نه صدایت را می‌شنوند
عجله كرده‌ام
و آن‌قدر جلو رفته‌ام
كه نمی‌پذیرند زنده باشم
در این اتاق، زیرِ‌ خاكم
و می‌نویسم
چون یقین دارم كه نمی‌توانم مُرده‌ای باشم
چه‌گونه ممكن است كه بگویند تمام شده
دیگر نمی‌توانی برگردی
این برایم مثلِ شوخي‌ای‌ست كه با همه دست می‌دهد
و من دست‌هایم را قایم می‌كنم
حقیقتی كه با آدم شوخی می‌كند
كاملاً مشكوك است
من مرگ را به زنده‌گی آورده‌ام
و از آن بیرون بُرده‌ام
و عجیب است كه هر شب بیرون می‌ایم
و بر سنگِ قبرم شعری تازه می‌نویسم
و دوباره می‌خوابم
و از این‌كه روز را در میان‌ِ شماها هستم
در خانه با مادرم
و سرِ كار با همكارانم
شگفت‌زده می‌شوم

درِ كودكي‌ام باز مانده
و زمان چون نتوانست گمم كند
از جوان‌ِ بیست‌و‌هفت ساله‌ی من بیرون رفت
كودكي‌ام با بیست‌و‌هفت ساله‌گي‌ام حرف می‌زند :
ــ امروز اولین روز بود كه به مدرسه رفتم
بیست‌وهفت ساله‌گي‌ام چشمان‌ِ برق‌زده‌اش را می‌بوسد
ــ راهِ خانه تا مدرسه را می‌پرستم
كودكم به عكس‌های بیست‌وهفت ساله‌اش نگاه می‌كند
و نمی‌دانم كه چه درمی‌یابد
كه چند شب پُشتِ سرِ هم
در خواب فریاد می‌كشد
باید نمی‌گذاشتم داستان‌ِ‌ بلندی را كه نوشته‌ام بخواند
باید نمی‌گذاشتم به عكس‌های اینده‌اش نگاه كند
من عجله دارم
چه در گذشته چه در اینده

سنگِ روی سینه‌ام بي‌تابی می‌كند
حتماً، شعری نوشته‌ام ■

گرمای زمستانی

پسرم! مشق‌هایت را نوشته‌ای؟
سر كه برمی‌گردانم
پهنايِ‌ صورتم خیسِ اشك می‌شود
پا به فرار می‌گذارم
پسرم مشق‌هایش را نمی‌نویسد
دست‌هایش را نگاه می‌كند
چشم‌هايِ‌ مرا

ــ زنم را در قلبم چال كردم ــ

پسرم! مشق‌هایت را ننویس
دست‌هایت را بنویس
چشم‌هایت را
آن قایقِ كوچك را
كه مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برايِ‌ خود آسمان است
ما درون‌ِ هم می‌میریم
نه در خاك، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر می‌ترسد
از خیابان از زنده‌ها می‌ترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همه‌ی این‌ها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایین‌تر می‌اید
می‌نویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانه‌ای در دریا هستیم
كه مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم

پسرم پدرت مرد نیست
قایقي‌ست كه پدرانش تراشیده‌اند
كه با آن روزی به دریاها بروند
و او آن‌ را تكه‌تكه كرده
و با هر تكه‌ـ‌ تكه‌اش
بلند‌بلند خندیده است
باید از این تكه‌ها، آتشی به‌پا كنیم
مادرت در قلبِ من، سردتر شده
قایق‌هایمان را تكه‌تكه كردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانه‌تر از آنیم
كه بتوانیم زنده باشیم ■

همه‌چیز را كم می‌آورم

همه‌ی دارایی من، اندوهِ من است
و هر روز بدهكارتر می‌شوم
از درخت چیزی كم می‌آورم
از آفتاب چیزی
و نمی‌دانم كجا باید پنهان شوم
كتاب‌ها، موسیقی، پنهانم نمی‌كنند
لباس‌هایم، صندلي‌ای كه در آن گوشه است
لامپِ روشن
هیچ‌كدام حرفی نمی‌زنند
و از این‌كه همیشه می‌توان این‌گونه ادامه داد
همه‌چیز را یك‌طرفه مخاطبِ خود كرد
دیكتاتور ماند
حتا در اندوه
نگران‌ِ جابه‌جایی و پناه‌آوردن‌ِ آن‌طرفِ دیگر می‌شوم من
چه‌گونه ممكن است كه كاربردِ یك سیب
فقط خوردن‌ِ آن باشد؟
ما دیكتاتور می‌زییم
و كسانی بر دیكتاتوری ما دخیل می‌بندند
و یا مَردِمان می‌شمارند
از حركت‌كردن به دُورِ خورشید
و مدام‌بودن‌ِ این چرخه
به‌تمامِ معنا می‌ترسم
من به كاربردِ خندیدن‌ها، گریستن‌ها
به كاربردِ‌ كتاب
به كاربردِ‌ نگاه كردن مشكوك شده‌ام
هیچ‌چیز به جايِ‌ اولش برنمی‌گردد
این‌جا جایی برايِ‌ برگشتن پیدا نمی‌كنی
اگر شام نخورده بیایید
فقیر هم باشید
در، همیشه بسته می‌مانَد.
و رفته‌رفته، به كاربردن‌ِ كلمه‌ها را نیز
خطرناك حس می‌كنم
باید از همه این را پرسید
آیا زمین گرسنه است
یا اصلاً‌ نمی‌داند كه وجود دارد؟
ما روی آن حرف زده‌ایم
خواب دیده‌ایم
آتش روشن كرده‌ایم
آیا ممكن است كه یك‌طرفِ گذشته‌های زمین و زمیني‌ها را
دزدیده باشند؟
من رفته‌رفته همه‌چیز را كم می‌آورم
خورشید را از خودش
زمین را از خودش
و درمی‌یابم كه اندوهم دارایيِ‌ من نیست
بدهی اجباريِ‌ من است
و نوشتن، جعل‌كردن‌ِ پرداختِ این بدهي‌ست ■