
نشرِ تهران صدا، تهران 1377
شكستِ روایت
(مجموعه شعر)
(24 شعر از متنِ کتاب)
*
جیرجیركی میخواند:
جیر جیر
برای من اما
سی دو حرف
كافی نیست. □
*
در خیابانهای خلوت
وقتی باران میبارد
تنها، شاعران و دیوانگان
به قدمزدنهای جدی میپردازند. □
*
كودك
پرهای پرنده را
كنار خیابان دید
پدر جوابش داد:
ـ او را گربه خورده است.
چند قدم پایینتر
به لاشهی گربه رسیدند
پدر به فكر فرو رفت
كودك جوابش داد:
ـ او را پرنده خورده است. □
جسدی در شعر
1ـ
میچرخد
پرههای پنكهی خاموش در بارد
مردی وارد میشود
: 'آن مرد
تنفگ دارد'
كودكی در حیاط درس میخوانَد
مرد لولهی هفتتیر را
روی شقیقهاش میگذارد
با ثدای بلند به خودش فرمانِ ایست میدهد
وشلیك میكند
: میمیرد؟
اینجا نه
كورمال
میرود
روی شماره2
آنجا
میمیرد.
2ـ
□
*
چه مدت است كه اشیا
به حرفهای ما گوش میدهند
و به جدیترین آنها
میخندند؟ □
*
عشق
شانههایی بود
كه بر آن ایستادم
و دختر همسایه را بوسیدم
مادرم را میگویم. □
اقدامِ مستقیم
به خانه برمیگشت
چهل سال به خانه برمیگشت
پیش خود اندیشید:
باید كاری كرد
كوچه را پایید
كیفش را بر زمین كوبید
و از درخت بالا رفت. □
عاشقانهی صفر
روزنامهای خیس
لبریزِ حرفهای نامفهوم
رها شده در باران:
جدول
جنگ
والدین
پیش فروش
گزارشِ یونیسف
بستنی
مهرجویی
مزایده
آخرین فرصت
فوری
...
روزنامهای خیس
لگدمالِ گامهایی تند
كه بی چتر
به خانه گریختند:
برنامه
اعتلا
فرصت
بخران
انشعاب
خیانت
انهدام
جمع بندی
...
آه آناهیتا
چه ظالمانه
همه چیز در هم میریزد
و ناگهان
چهرهای شفاف
به ابهام میگراید. □
*
آن زن كه در كوهستان آریاگرته
مرا روی سنگ زایید
بر دیوارِ غار تنهیام
خورشیدی را نقاشی كرد
كه هنوز
آفتابگردانهای مرا میگرداند. □
*
تا حل قطعی نان
تنها دو پله باقی بود
و روی آخرین پله
ساقهی نسترنی خم شده بود
همانجا
خوابیدم. □
*
پیش از باران
كلاهی داشت
كه خرگوشهایش را
در آن پنهان میكرد
ـ میگویند در كتابهایش
رازی پنهان بود.
با اولین نشانهی باران
كلاهش را به سر گذاشت و غیبش زد
و تو خوب میدانی
كه در این
هیچ رازی پنهان نیست. □
چركنویسها
گاهی
سرت را بیرون میآوری
از سكوت، تنهایی
و چشم میدوزی
بر ردِ پایی پراكنده
در شعرهای خط خورده:
1ـ
چوپانِ گم شده گفت:
باید آنجا باشد، پشتِ آن تپه
و با چوبدستیاش
روی باد
راهی كشید
2ـ
در آغاز
نامها
یكی یكی اشیا را
تصرف میكردند
و هر نام
آوایی بود كه شكلِ حرفهایش را نمیشناخت:
اشارهای بی واسطه به اشیا
بعد
تو با مداد نوشتی
« آن مرد در باران آمد»
و با همین حرفهای ساده
به دنیایی پا گذاشتی كه ...
3 ـ
دیروز در خبرها آمده بود
آنها برمیگردند
بله!
در خبرها آمده بود:
ما دوباره برمیگردیم
تقصیر كیست كه پُست مُدرنها
خیلی زود
تاریخ را تمام كردهاند؟
4ـ
تپه در باران گم شد
و ما
ردپاهامان را
زیرِ چتر
پنهان كردیم
5 ـ
: ابراهیم را میشناسی؟
: نه.
: میدانی به كجا دفت؟
: نه.
: میدانی از كجا آمد؟
: نه.
: خُب ...
6 ـ
گفتی دنیا
با همین حرفهای ساده آغاز میشود؟
حالا فرض بگیر
آب را مینوشتی بابا ـ
آنوقت بیگمان
آب را در آغوش میگرفتی و
بابا را مینوشیدی.
و خُب اما
تصور اشیایی مجرد
با حروفی محض
نشانهی مرگ است.
7 ـ
چوپانِ گمشده گفت:
باید آنجا باشد پشت آن جنگل
و با چوبدستی شكستهاش
روی باد
راهی كشید.
اما راه ...
8 ـ
فكر میكنی
حسابت را
با خیام پاك كردهای
او اگر
چیزهایی را كه تو میدانی میدانست
Communist میشد
میروی و برمیگردی
و با لبخندی خیس
او را در آغوش میگیری
9 ـ
به گذشته برمیگردی
« همهی چیزها
پر از خستگیست
كه انسان
آن را
بیان نتواند كرد ».
حس میكنی
پشت این كلمهها رودی جاریست
كه خستگی را
از پادشاهی در اورشلیم
با تو پیوند میدهد.
10 ـ
جنگل
در توفان ناپدید شد
چوپان و چشمانداز.
ما روی ردِپاهامان
خوابیدیم.
11 ـ
اكنون
در راهِ طی شده
تنها باد میچرخد. □
کلاغی میگفت
: خبرچینهای خورشید
به رشد سریع درخت
مشکوک میشوند
و زیرِ نظر میگیرند
میزان مصرف نور را
در برگهایش
بعد معلوم میشود
که آن درخت
از بدوِ رویشِ خود
تاریکی مصرف کرده است
ـ اینگونه بوده است
که به او نور میتابانند
حتی در روز
بعد آن درخت
یاد میگیرد
چگونه نور را
به تاریکی بدل سازد
و رشد میکند مخفی
دوباره خبرچینها ...
ـ اینگونه بوده است
که به او تاریکی میتابانند
حتی در شب.
دوباره آن درخت
دوباره خبرچینها
دوباره ...
ـ اینگونه بوده است
دلیل حضور تبر
در انتهای خبر □
*
ما فقیر نیستیم
فقط بچههامان را
ب اندازهی لباسهای زمستانی پارسال
كوچك كردهایم. □
*
و دیدم
كه دنیای زنی تنها
چمدانی بود پر از تصور دنیا:
حولهای كه عكسِ گربه داشت، شیشهی خالی عطر
خودنویس، عینك شكسته، شانه و سنجاقسر،
چند متر پارچه ...
او آرزوی شستن جورابهای مردی را داشت
كه هیچوقت نیامده بود
آرزوی شستن ظرفهایی را داشت
كه مردِ نیامده در آن غذا خورده باشد
.....
اما هیچ وقت
زنی را ندیدم
كه برای تنهایی یك مرد
شعر گفته باشد. □
بازی پاك كنها
موضوع: پاك كردنِ
پاككنهای ناپاك
با پاككن
امری: پاك كنید
پاككنهای ناپاك را
با پاككن
خبری: پاك میكنیم
پاككنهای ناپاك را
با پاككن
مسكو، سال 1917
پاك میكنیم
پاككنهای ناپاك را
با پاككن
آلمان، سال 1939
پاك میكنیم
پاككنهای ناپاك را
با پاككن
خلیج فارس، سال1994
پاك میكنیم
پاككنهای نا پاك را
با پاككن
این بازی
تا پاك شدن پاككنها
ادامه مییابد. □
*
: هوا
: بله هوا
: نسیم!
: بله نسیم!!
: عشق!!
: آه، بله عشق!!!
: سینه خیز!!!
: بله سینه خیز!!!!
: چند لحظه سكوت
: بله چند لحظه سكوت
ـ سومی كه تا این لحظه ساكت مانده بود
به فكر فرو رفت. □
*
میخواستم بگویم دوستت دارم
كه آنها آمدند
مثلِ
سكسكهای
در میان یك آواز. □
*
ـ هایكو!! ـ
تكهنانی خشك
سربازِ
گمشدهی
شطرنج. □
شكستِ روایت
مرد نتیجه گرفت: بیهوده زندهایم
زن آهی كشید و گفت:
كاش كسی چیزی میتوشت
ما آن را میخواندیم
و خودكشی میكردیم.
مرد: نه عشق من
هنوز دستت دارم
چونكه مجبورم
زن: چونكه مجبوریم
هر دو میخندند
و بعد كه سكوت برمیگردد
دوباره مرد به فكر فرو میرود
زن: بهتر بود همینجا تماش میكردیم
و اسمش را میگذاشتیم شكستِ روایت
مرد: دیگران این كار كردهاند
شما گیج شدهاید و حس میكنید ...
مرد: قصد من از شروع این بازی
زن: قصد ما
مرد: قصد ما از شروع این بازی ... □
کابوس
بعد از قبولِ بیعشقی
کابوسِ عاشق شدن
تا مدتی دراز
خوابش را میآشفت:
از خواب میپرید
همه چیز را امتحان میکرد
و بایقین به اینکه
بیعشقیاش
قطعیترین واقعیت موجود است
دوباره میخوابید.
تاینکه به آرامی و بیصدا
مرگ
او را بلعید
حالا
کابوس زندگی
خوابش را میآشوبد
از خواب میپرد
چشمهایش را می مالد
و بایقین به اینکه
مرگش
قطعیترین واقعیت موجود است
دوباره میخوابد. □
*
شَستش را
حواله كرد
به نجات غریق
و غرق شد در رؤیایی كه تا زانوهایش نمیرسید
جسدش را كه از شعر بیرون میكشیدند
هنوز
میخندید. □
از غزلهای سپیدِ سلیمان
اكنون تو تشنهای محبوب من
اكنون تو تشنهای
و لبانی سوخته داری
سوخته از عطشی بیپایان
ـ گسترده میشود
زیر لبهایم
سرخی شرم
بر پوستِ گونههایت.
اما
هوای شبی بارانی
به هوای شبی بارانی میماند
و سرخی اناری سوخته
به سرخی اناری سوخته
اكنون تو زیبایی محبوب من
اكنون تو زیبایی
به زیبایی انسانی مادینه
در آن هنگام
كه ظرف میشوید
لباس میدوزد
از كارخانه برمیگردد
بچه میزاید
پیر میشود
و موهایش را رنگ میكند
تا به دیگران بفهماند
ـ ما
زیباتر از شما
تلف شدهایم.
اكنون تو خستهای محبوب من
اكنون تو خستهای
و پیكری كوفته درای
كوفته از دویدنی بیپایان
ـ گسترده میشود
در آغوشم
عطر عرق
از چاك گریبانت
اما
خرام غزالی در دشت
به خرام غزالی در دشت میمانَد
و بوی محبوبهای در شب
به بوی محبوبهای در شب. □
*
ممكن است در این سپیدهی مشكوك
خروسها نقطه چین خوانده باشند
و سكوت
نزدیكتر آمده باشد
ممكن است تمام نشانهها
در راه دهكده گم شده باشند
و خوشبختی
دورتر رفته باشد
با این همه
ما
هنوز هم
حرف داریم. □